پستِ "شما بنوسید1 "که یه عکس گذاشته بودم و شما هم لطف کردید انشا ، داستان یا هر چی که به ذهنتون میرسید رو نوشته بودید که حتما یادتون هست...خداییش همتون در نوع خودش معرکه بودید من از خوندنِ تک تک نوشته های شما لذت بردم..الانم نیومدم برنده اعلام کنم ، چون نه مسابقه ای بود نه برد و باختی و نه حتی داوری...البته برندۀ واقعی من بودم که شما اینقد بهم لطف داشتید و واسم نوشتید :)
حالا خواستم امشب که شب تعطیلی و به عبارتی عیده خنده دار ترین داستان رو که خودم موقع خوندنش بلند بلند میخندیدم و احتمالا خیلیهاتون تو کامنتها خوندینش بذارم تا کسانی که نخوندن ، بخوننش و کسانی هم که خوندن باید بگم که خوندنِ دوبارۀ این قصه که از زبانِ شیرینِ تیام که بنده رو خاله صدا میکنه تعریف شده، خالی از لطف نیست :)
ناگفته نماند که حس من به نوشتۀ فرزانه جون از همه نزدیک تر بود... و بقیۀ داستانها و انشاهای خیلی قشنگ هم میتونید تو کامنتهای همون پست بخونید :)
ممنون از همتون به افتخار همۀ شمایی که شهامتِ نوشتن داشتی تمام قد می ایستمُ کف میزنم تنهایی :))))) مدیونم اگه نزنم خخخخ
و اما قصه... به بیانِ شیرین زبانِ خاله تیام :)
این متن جهت حرص دادن شما نوشته شده است و هیچ خاصیت دیگری ندارد ..
لطفا قبل از خواندن آن یک لیوان آب بنوشید !!!
=========================================
اندر حکایات آزی - این قسمت : خاستگاری محمد اعظم از آزیتا
آورده
اند روزی روزگاری نه چندان قدیم .. دیاری بود خراب آباد نامی .. که در آن
آزیتا نامی زندگی میکردندی .. و همگان برای رسیدن بدو دیار هفت خان ها
میگذراندندی . حالا تا اینجا داشته باشین بریم یه دیار دیگه خخخ
روزی از
روزها آزیتا بار و بندیل بستندی و شتران را آماده کردنی و به همراه
کاروانی به سوی خانه خدا با پاهایی برهنه راه افتادندی . وقتی بدانجا
رسیدندی چادر زدندی (آقای همکار گفت هرجا آزی مسافرت میره چادر میزنه به من
چه) و اسبابشان را داخل چادر بردندی و برای زیارت از اهل کاروان جدا شدندی
.. بسیار زیارت کردندی و برای خاله فدا ("من" خخخ) بسیار دعا کردندی (مرسی
خاله :)) ) و راهی بازارچه شدندی و به تهیه سوغاتی مشغول شدندی !
(بقیه
داستان رو خودتون میدونین .. البته اگه پست های قبل رو خونده باشین .. تا
همینجا برا خودتون با همین زبون دری که گفتم تصور کنین بعدا خدمت میرسم)
:))))
از قضا در این دیار مریدی بود محمد اعظم نامی .. (همون بقیه داستان .. آخرشو عوض میکنم با اجازه خاله :دی)
آزیتا
به خانه رسیدندی .. بعد از چند روز نامه ای از جانب محمد توسط کبوتری
رسیدندی و خواستار جواب شدندی .. در همان حال که ازیتا که در حال خواندن
بود برادرش سر رسیدندی و .. :
+ چی میخونی ؟
هچی بخدا :|
+ میگم چی میخونی؟ >_<
هیچی :(
+ بدش من[آیکن عصبانی]
+ ده بدش من میگم [آیکن داد زدن]
(آزیتا در حال گریه خخخ)
برادرش
پس از خواندن نامه سری از روی تاسف تکان دادندی و بعد از آزیتا خواستندی نامه
ای به محمد نوشتندی تا سفری به خراب آباد داشته باشندی .. ناگفته نماند که
برادر شرط و شروطی در نامه بیان کردندی که آزیتا فکر میکردندی محمد بعد از
خواندنشان دندانهای زیبایش را به نمایش گذاشتندی و نامه را به دور
انداختندی و سراغ حوری های دیگر رفتندی و بسیار افسرده شدندی :(
شرح نامه بدین صورت بود:
به نام اونی که آخرشه (چه خاله آپدیتی خخخخ)
سلام بر محمد اعظم ..
ببخش اگر جواب نامه را آنگونه که باید نمیدهم ..
برادر عزیزم نامه تان را دیدندی [آیکن سرخ شدن از خجالت]
باید سفری به اینجا داشتندی وگرنه سر از تنم جدا کردندی و دیگر مرا نخواهی یابندی .
برادرم شرط هایی دارد که از بیان آنها بسیار مخجول شدندی ولی چاره ی دیگری نداشتندی .. !
برادرم گفتندی : در
دنیا گلی بودندی که زرد رنگ بودندی . این گل فقط یک عدد بودندی و در هر
سال فقط در یک نقطه از دنیا روییدندی . برای رسیدن به خواهرم باید ان گل را
یافتندی و برایمان آوردندی . اگر نه بقول معروف: محمد اعظم در خواب آزیتا
دانه دیدندی .
محمد با خواندن نامه آزی دشداشه پوشیدندی سوار بر شتر راهی خراب اباد شدندی
تا آزیتا را نجات دادندی . بعد از رسیدن ملاقاتی با برادرش داشتندی و
تمامی شرطها را قبول کردندی و برای یافتن گل راه افتادندی و آزیتا و برادرش
با چشمانی اندازه کاسه و دهانی باز شاهد رفتن او شدندی ..
روزها گذشتندی و خبری از محمد نشدندی .. آزیتا افسرده شدندی .
محمد پس از ملاقاتشان به فکر فرو رفتندی و با خود گفتندی از کجا شروع کردندی برای گشتن گل معروف؟
برا
شروع هندوستان را انتخاب کردندی . سختی ها کشیدندی و خارمغیلان و بیابان و
باد و طوفان و شن دیدن کردندی و به هندوستان رسیدندی .. از همگان سراغ گل
را پرسیدندی که آن خال به ابرو ها نشان عالمی دادندی . راه افتادندی و از
کوچه های پرپیچ و خم و مخوف رد شدندی و رسیدندی پیش عالمی پر ابهت .. دست و
پا لرزیدندی .. چه غلطی کردندی .. کاش از خیر آزی میگذشتندی اینجا چه
مکانی بودندی ؟!
عالم پرسیدندی : ای پسر جان هه .. از کجا آمدن هه؟ محمد
پاسخ دادندی: از دیار عرب آمدندی . عالم به خود لرزیدندی و بلند شدندی و
گفتندی :" خب چرا از اول نگفتن هه ؟ بچه ها چایی بیاریدن هه "
محمد تشکر
کردندی و تمام جریان را گفتندی . عالم وقت خواستندی و 3شبانه روز گشتندی و
در آخر گفتندی: محمد جان هه .. این گل در اینجا یافت شدندی پارسال هه ..
دیگر در اینجا نروییدن هه .. !
مرید ناراحت و ناامید شدندی و پرسیدندی حالا چگونه آن را یافتندی ؟ :(
عالم: نِی نِی نتوانستن هه ..
محمد انگشت به دهان ماندندی و راه افتادندی و راه افتادندی به دیار دیگر چینی نامی :))
از دیوار چین رد شدندی و از چشم بادامی ها پرسیدندی : جماعت اینجا عالمی
دارید درست و حسابی باشه؟ چینی اصل باشه ها این جنس هاتون چیه هی به خورد
ما میدین؟ [آیکن عصبانی]
جماعت ترسیدندی و نشان بودایی دادندی در بالای کوه چینچانگان :دی
محمد
نگاه کردندی و از کوه بالا رفتندی و از اورست نیز بالاتر رسیدندی و پشیمان
شدندی از صعود به آنجا . بالاخره رسیدندی بودایی کچل نشانی بودندی که سلام
و تعظیم کردندی . محمد نیز سلام کردندی ولیکن عذر خواستندی : ما غیر از
خدای مهربون به کس دیگری تعظیم نکردندی [آیکن ابرو بالا انداز]
بودایی لبخند زدندی و پرسیدندی : از کجا آمده ای ؟
محمد هم با افتخار جواب دادندی . بودایی دست و پا لرزادندی و گفتندی : چرا از اول نگفتندی ؟ خوش امدندی . بچه ها غذا بیاوردندی.
محمد:
اگه از اون غذاهایی که یانگوم درست میکردندی که همش مارمولک و قورباغه
بودندی بذارید برا خودتون .. خودم یه چیزی درست میکنم :نیشخند
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
سال ها گذشتندی (اره جون خودم. حوصله نوشتن ندارم دیگه :دی)
بله سالها گذشتندی و مرید نتوانستند ان گل را پیدا کردندی .
به خراب آباد باز گشتندی و نزد برادر آزیتا آه و ناله کردندی . برادرش گفتندی :
اگر
توجه حواست سرجایش بودندی موقعی که اینجا آمدندی ان گل زرد رنگ را زیر کفش
هایت له نمیکردندی. ان گل فقط در خانه ما بودندی و سالی یکبار رشد کردندی.
ولکن از مرد بودنت خوشم آمدندی و دلم خواستندی آزیتا را به تو دادندی . و
اما باید بگویم آزیتا خودکشی کردندی و الان در تیمارستان بودندی و هیچ کس
را نشناختندی .. دکتر ها قطع امید نمودندی . توئم خودت را بدبخت نکردندی
چون این خواهر من از اول هم دیوانه بودندی فقط رو نمیکردندی . محمد به فکر
فرو رفتندی و سوار بر پورشه راهی عربستان شدندی :))
الان از ان قضیه
سال ها میگذره و آزیتا در تیمارستان با جمعی از دیوانگان و اراذل-ارازل
(ماها) به سر میبره و اصنم از نبود محمد خان ناراحت نیس خیلیم خوش میگذره
:دی
۴
۰
۹۳/۰۲/۲۲
آزیتا م.ز
پاسخ:
حاج عاغا هشتی
خخخخخ
:)))))
پاسخ:
استااااااااااااااد ملا لغتی هشتییییییی :)))))))))
پاسخ:
خنده بر هر درد بی درمانی دواست شمام که خودت بمبه دردی برو حالشو ببر :))))))))
به خواهرزادۀ منم هیچی نگوووووووووووووو هاااااااااااااااااااااااااااااا
پاسخ:
چیه؟ نکنه تو هم خاله هوس کردی؟
پاسخ:
به به خوبه این تیام شیرین زبان نطق باران ما رو باز کرد
تیام جوجو عشق منه ممنون از تالاپ انداختنتان :)))))))))))))))))))
:*:*:*
شما خیلی ماچ داری باران جونیییییییی
پاسخ:
بله مصی جون واقعا با احساس و زیبا بود
اینو چون خیلی خنده دار بود گفتم حیفه بچه ها نخونن :))
پاسخ:
:))))
مال شما یکم دیشب دیر رسید بنده رو به موت بودم نشد تایید کنم امروز تایید کردم آرزو جووووون ممنون
خیلی قشنگ بود زحمت کشیدی :**
پاسخ:
خواهش میکنم شما لطف کردید :))
پاسخ:
:)
شیرین زبان است تیامِ خاله :)
پاسخ:
شما داستان واقعیشو عایا خواندندی؟؟؟ چند پست عقبترک؟ ماشینش شِورولت خفن بود
پاسخ:
سرویس دو روز پنچر بود:|
سرویس پنچر خر است :|
پاسخ:
صبح زود یا وقت سحر خخخخخ :))))
خواهش مینمایییم
پاسخ:
ذهن بچم ترکونده اصن :))))))))))))))
نوش جون :)))))))))))
پاسخ:
هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
:))
شما تنبل خانوم که اصن ننوشتی خخخخ
پاسخ:
خواهش میکنم کاری نکردم :)
پاسخ:
تیام عشق خالشه :))))))))))
شوهر تَخه :)))
دست شما و ذهنن خلاق دیوونۀ تان درد نکندی ما را مشعوف کردندی :))))))))))) منم دوست دارم :*
آره این نوشتۀ مصی جون بود که واقعا هم خیلی قشنگ بود :) مصی جونم مرسی :)
پاسخ:
ذهن که خلاقه ماشالا البته با دیدن اون عکس و خواندن خاطرات حاجیه خانوم بنده و سنجاق کردن این دو و بیان کردن با این لحنِ بامزه :))))
خیلی بند آخرش معرکه است خخخخ
پاسخ:
آخ ممنون از تو که زود تا عکسو گذاشتم دست به قلم شدی :))) :*
اصلا ناراحت چرا من خودم عاشق آخر داستانم عالیییییییه :)))))))
پاسخ:
چقد تو تنبلی عاخه...
حال کردم نتونستی نخونده ولش کنی بری خخخخ
:)
خلاقیتش تنبلیِ تو هم شکست داد بعله :))
پاسخ:
نه واسه چی؟
هر چی گفتم از شوخی گفتم...
قبلا هم گفتم الانم میگم خواب خوشی بوده واسم وقت سحر :))
پاسخ:
شما باز برای تجدید فراش آمدندی؟؟؟؟؟ :/
بزنم تو کله ات شتک شدندی؟:)))))))))))))
پاسخ:
محمداعظم کجا تجدید فراش کردندی؟ ایشون خواستند یه فراش کنندی که بنده پا ندادمدی...
شما هم بیخود از این غلطا کنندی برو خدا روزیتو جای دیگر دهندی خخخخ :)))))
+میگم نگفتی طرف با دو تا اسم شهر چطوری اذیتت میکنه؟ اون کامنت رو درستش کردم :)
پاسخ:
نوشتن واسه شما خانومه عزیز کار راحتیه شمایی که قلمت همیشه جاریه :*
ما بیشتر مخلصیم مصی خانم :)
پاسخ:
با نام و یاد خدا
شما که خودت از همه بی اعصاب تری والا... درسته کامنت بی ربط اصلا خوب نیست پایینه پستها ولی شما کمی خودت را کنترل کن شونصد تا با ربط هست 4 تا بی ربط
البته درسته گپ و گفت محل بهتری برای کامنت بی ربط گذاشتن است :)
بعدم بی اعصاب مصی جونم همچین بزنش که من جیگرم حال بیاد :))
پاسخ:
خخخخخ اشک حلقه زدت تو حلقم :D
آره بود منتها خر همسایمون خوردتش خخخخ :)))))))
پاسخ:
مصی جون واسه من نوشته هااااااااا....منو گفته عخشم، شما الکی بهونه نیار :|
پاسخ:
تیام یه دونه است :)
لابد نمیکشه دیگه =/
پاسخ:
خخخخ تیمارستان بی حفاظ ظ ظ ظ :))))
پاسخ:
نیلسون جان خیلی مسائل رو جدی نگیر...اگه ناراحت شدی من ازت معذرت میخوام ...لحن سلام کلا این مدلیهوگرنه قصد توهین نداشته که اگه داشت خودم از وسطش نصفش میکردم...
همون موقع هم بهش گفتم که بهش ربطی نداره که نظریه صادر میکنه....
هر چند من ترجیح میدم بچه ها تو گپ و گفت باهام حرف بزنن...
من بازم معذرت میخوام و امیدوارم سلام اصلا نیاد و جواب نده چون اصلا از اینجور مسائل بین مخاطبینِ ووبلاگم خوشم نمیاد :)
پاسخ:
عاغا من خواهش کردم........ این وسط تنها کسی که با این بحثها اذیت میشه منه بیچاره ام که این وسط گیر میفتم....
به هر حال امیدوارم که اونم دیگه نه به شوخی نه جدی چیزی نگه ...
پاسخ:
سلام به روی ماه نشستت :))))
من تو رو مگه میشه نگیرم با دستگش بیس بال وایستادم که بگیرمت خاله جون خخخخ
سلام کلا عفت کلامش کمه خخخخخ خاله خودم پوستشو میکنم
تنبل تیمارستانم عالی اومدی :)))))
نقاشیش خوب نیس هشت حرفی خجالت بلد نیس بکشه ;)
داییتم خوبه... مخ خاله رو میجوئه :D
همه هم تو رو دوست دارن طوطیه شیرین زبانه بی حفاظ :دی
پاسخ:
خخخخخ بالاخره توصیف که کرده بودم قیافشووووو
دیگه کی پیدا میشه مث تو واسه تو داستان بنویسه، هیشکی... تو یدونه ای خاله جونم
پاسخ:
زبونت شیرینه اما خوب نی دراز باشه هااااا خاله :P
پاسخ:
چرا حذف کردییییییی خخخ؟
پاسخ:
خخخخخخخخ
بزار ورجه وورجه های یک ذهن خلاق :)) به جای خلاقش میتونی هر چیزی بزاری عجیب، دیوونه،...
جدی باحاله
پاسخ:
ای جانم اسمی که من انتخاب کردم گذاشتی خخخ مبارک باشه
ولی قول بده از ذهن خلاقت توش بنویسی شعر معر ننویس خخخ
:*
پاسخ:
مغز در رفته هم خوبه :D
مرسی مرسی