۲۰
فروردين ۹۴
شب موقع خوابیدن ، پیدایشان میشود ، شروع میکنند بلند بلند حرف زدن، هزار جور تصمیم میگیرند ، انواع و اقسام سرزنش میکنند ، نمیگذارند مثل بچهء آدم کَپهء مرگم را که بگذارم... بعد هی از چپ به راست میشوم از راست به چپ.. آخرش هم تسلیم میشوم، میگویم باشه باشه ... شما درست میگویید از همین فردا صبح از همین فردا که نور از این پنجره، آمد داخل طبقِ برنامه های شما عمل میکنم.. بعد با خودم عهد میبندم ، انگار شب هنگام در رختخواب عمل کردن به همهء آن تصمیمها سادهء ساده بنظر می آیند! بعد از تسلیم خوابم میبرد...
صبح که چشمهایم را باز میکنم ، نور آمده و آنها رفته اند! دیگر حرف و تشویقی نیست ، تنهای تنها میمانم با عهد و برنامه و تصمیمهایم... کوهِ رخوت سرم آوار میشود، میچسبم روی ملحفه های خوشبوی تازه شسته شده، دلم میخواهد دو روز پشتِ سر هم از این ملحفه ها جدا نشوم ... چه دور و سخت و ناممکن به نظرم می آیند ، آن تصمیمها و فکرهای شبانه ای که خواب را ساعتها از چشمم میدزدند...
۹۴/۰۱/۲۰