امروز یاد یه خاطره ای افتاده بودم یعنی یاد یه نفری افتاده بودم که 12/13 سال پیش واسه چند ماهی تو زندگی من اومد و رفت ولی از اون خاطراتی برام بجا گذاشت که احتمالا تا آخر عمرم فراموشش نکنم ... قبلا هم یه چند بار خواستم این ماجرا رو بنویسم ولی بعد گفتم بی خیال ، بهتره ننویسمش تا فراموش بشه اما حالا که فراموش نمیشه مینویسمش... جهنمُ ضرر... خخخ
سال دوم دبیرستان بودم ، میز دوم ردیف سمت راست مینشستم ، بغل دستم یه دختری مینشست که بعدا باهم دوستهای صمیمی ای شدیم ، پشت سرم یه دختری مینست بنام "س" که سال اولی بود که اومده بود تو دبیرستان ما یعنی سال قبل یعنی اول رو جای دیگه خونده بود. خیلی گوشه گیر و کم حرف بود ، زیاد نمیتونست ابراز وجود یا اظهار نظر کنه. اغلب زنگ تفریح ها تنها یه گوشه مینشست لقمه اش رو گاز میزد، خیلی لاغر و قد بلند ، اما همیشه سرش به سمت پایین خمیده بود و یه قوزی داشت. فرق وسط باز میکرد و ابروهای خیلی پر و دماغ و لبه خیلی درشتی داشت. قیافه اش همیشه محزون به نظر میرسید اما درسش خوب بود. خلاصه که به معنای واقعی کلمه منزوی بود.
من از همون کلاس اول دبستان هم عادت داشتم واسه خودم دردسر درست کنمُ نقشِ مددکارِ اجتماعی رو به عهده بگیرم. همیشه طوری بود که اطرافم رو کلی از بچه ها میگرفتن و تو هر کلاس و سوراخ سمبهٔ مدرسه کلی دوست داشتم اما میرفتم منزوی ترین بچهٔ کلاس رو پیدا میکردم و گیر میدادم که باهاش دوست بشم و وارد اجتماع بچه ها بکنمش. خلاصه که اینبار هم مستثنا نبود، از اونجایی هم که "س" تو کلاس پشت سرم مینشست یواش یواش و زور زورکی باهاش حرف زدم. خب مسیر خونمون هم تقزیبا باهم یکی بود ولی من با سرویس میرفتم اون خودش با تاکسی، گاهی میشد من سوار سرویش نمیشدم که تو طول مسیر برگشت با هم باشیم. خلاصه که به هر زحمتی بود باهاش دوست شدم و از اونجایی که اون بشدت آدم غیر اجتماعی ای بود من باید چندین و چند برابر انرژی میذاشتم تا این رابطه شکل بگیره. فهمیدم که یه خانوادهٔ شش نفری بودن که دو تا خواهر بزرگتر و یه برادر داشت که یه سال ازش کوچیکتر بود، اما بعد از مدتی فهمیدم که س همونطوری که تو مدرسه با کسی رابطهٔ خوبی نداره با مادر و خواهر و برادر و پدرش هم همینطوره ، البته مطمئنا کل خانواده سیستم منزوی ای داشتن.
یه روز زنگ ورزش بود، اونسال ما یه معلم ورزش معرکه داشتیم، از این معلم ورزشهای بسیار کمیابی که واقعا خودشون ورزشکارن و زنگ ورزش رو الکی نمیگیرن.شاید قصهٔ صمیمیتِ ما از همین زنگ ورزشها شروع شد. من عاشق زنگهای ورزش بودمُ حسابی میدوییدم و ورزش میکردم اما "س" هیچ حال نداشت همیشه مثل ماسته وا رفته بود ، معلم هم زیاد دعواش میکرد، وقتی حال نداشت بدوئه هی بهش غر میزد، یه روز کلا نزدیک بود اشک "س" رو در بیاره که بخیر گذشت، آخر کلاس داشتیم تو رختکن لباس عوض میکردیم که من به س گفتم حالا چرا قشنگ نمیدویی تو که چاق و تنبل هم نیستی؟
گفت آخه سختمه اذیت میشم. گفتم از چه نظر؟ که دیدم گفت هیچی و هی از جواب دادن طفره میرفت ، منم شستم خبر دار شد که حتما یچیزی هست که روش نمیشه بگه خلاصه از من اصرار از اون انکار آخرش گفت که وقتی میدوم سینه هام تکون میخوره اذیت میشم، منو میگی ، وا موندم! گفتم مگه تو سوتین نمیبندی ! گفت نه! گفتم چرااااااااااااااا؟ گفت آخه ندارم..... فکر کنید یه دختر 16 ساله که کامل بلوغ شده بود . گفتم خب بخر گفت روم نمیشه گفتم به مامانت یا خواهرات بگو ، گفت نه به اونام روم نمیشه!!! من اصن هنگ کرده بودم! واقعا برام عجیب بود که یه مادر و دو تا خواهر چطور میتونن اینجوری بچه و خواهرشون رو نادیده بگیرن!
خلاصه باهم قرار گذاشتیم که ببرمش باهم براش خرید کنیم، هر چند من خودمم هیچوقت اینکار رو تنهایی انجام نداده بودم و مامانم همیشه همراهم بود یا خودش برام خرید میکرد و راستش خودمم سختم بود اینکار ولی بخاطر اون ،انجامش دادم، تا مغازه ای که من قبلا بلدش بودم رفتیم و بالاخره با کلی خجالت اون و کلی زور زدنه من که سعی کنم خجالت نکشم خرید کردیم، وقتی اومدیم بیرون انگار که شاخ غول شکسته باشیم کلی احساس خوب پیروزی بهمون دست داده بود. بعدش اومدیم یکم تو بازار ، یادم نیست کی چی شد که رفتیم سمت رژ لب خریدن اما یادم هست که س اون روز گفت من تا حالا رژ لب نداشتمو نزدم دوست دارم یکی بخرم ، یادمه که باهم رنگهاش رو تست کردیم و یه صورتی خیلی خیلی خیلیییییییی کمرنگش رو آخر خرید.
از اون روز به بعد س شد دوست خیلی خیلی صمیمی من، اینجوری شد که منم از زندگیم واسه اون گفتم، س سر کلاس خیلی سر حالتر شده بود دیگه مثل قبل نبود با بقیه هم حرف میزد ، خیلی بیشتر میخندید خیلی بیشتر حرف میزد و تعریف میکرد، کلا یه آدم دیگه ای شده بود، یواش یواش با بقیه هم دوست شد ، اما این بار اون بود که میرفت و با بقیه دوست میشد، جتی جاشو عوض کرد رفت پیش یکی از بچه هایی نشست که من زیادم باهاش قاطی نمیشدم اما س خیلی دوست داشت که باهاش صمیمی بشه، واسه من این مهم نبود که اون دوستهای جدید داشته باشه که اتفاقا خوشحالم میشدم، مطمئنا اونی که از اول تنها بود من نبود که اون بود، اینجوری بود که یکم رابطهٔ تنگاتنگمون کمتر شد اما اون یواش یواش شروع کرد ، بی محلی کردن و خودش رو گرفتن!! یا حتی گاهی پشت سر من حرف زدن! من واقعا برام عجیب بود!! دلیل کارهاش رو نمیفهمیدم اما اهمیتی نمیدادم..
یه عادتی داشتیم که بعضی زنگ تفریحها یکی از بچه ها میزد رو میز یکی میخوند یکی هم دم در نگهبانی میداد تا وقتی ناظمی کسی میاد خبر بده ، یه سری هم که من همیشه جز این قسمت بودم وسط، میرقصیدیمو بقیه هم یا دست میزدن یا تماشا میکردن.. من طبق معمول اون وسط مشغول قر دادن و مسخره بازی بودم که یهو دیدم س از دور با یه لبخندی اومد بهم گفت آزیتا یه لحظه بیا، منم خیلی ریلکس با خنده اومدم کنار تر و گفتم چیه؟ دهنش رو آورد درِ گوشمو گفت : میدونستی عین عن میرقصی....... من برگشتم تو صورتش که یه لبخند مضحک هنوزم روش بود نیگا کردم، در حالی که خیلی دلم میخواست بگم تو واقعا مریضی یا فحش بدم یا بگم چه مرگته ؟ و یه واااااااااااااااااااااای گنده تو دلم بود هیچی نگفتم و برگشتم وسط کلاس و به رقصم ادامه دادم. اما از همون لحظه به بعد س برای من مُرد، دیگه حتی نگاهش هم نکردم، چه برسه به سلام و حرف زدن! بچه ها چند وقتی از سردی و قهر ما تعجب کردن تا اینکه دیگه عادتشون شد که من طوری رفتار کنم که انگاری س ای وجود نداره و البته اون اوایل هم اون همینطور برخورد میکرد اما یواش یواش یه چهرهٔ نادم بخودش گرفت یا حتی سلام میکرد..
ما سال دوم و سوم دبیرستانمون ترتیب کلاسهامون یکی بود یعنی با همون بچه هایی که دوم بودیم رفتیم سوم. تموم طول سال سوم هم من دیگه س رو بطور کل نادیده گرفتم تا اینکه یه روز با کلی اصرار منو کشوند تو یه گوشه ای از حیاط، اون که حالا خودش کلی دوست داشت و کلی یاد گرفته بود که تنهایی بره خرید ، جلوم نشستُ بهم گفت منو ببخش من با تو بد کردم اصلا نمیدونم چرا و چطور کردم، من خل شدم، بعد گریه کرد گفت دلم برات تنگ شده اما من مث سنگ نگاش کردم، آخرش بهم گفت منو میبخشی ، گفتم بخشیدمت اما انتظار نداشته باش که یادم بره و یا مثل قبل باهات باشم..
و من برای سالها فراموش نکردم، و برای سالها هر وقت اومدم زیادی با یکی مهربون شم ، ترسیدم، و برای سالها یادم موند که اون وقتی باهم خیلی دوست بودیم برای من یه لاکه قهوه ای خریده بود که تنها رنگی بود که من هیچ وقت دوست نداشتمش، که یادم موند خوب نیست آدم با بقیه زوری دوست بشه، خوب نیست زوری براشون خواهر بشه !!! یادم مونده بود و باز در مورد یکی دیگه و بقیه هم همین رفتارها رو کردم! چون مهم نیست که آخرش چی شد مهم اینه که شاید اونم تا آخر عمرش یادش بمونه که هیچکس اندازه من باهاش دوست نبوده و این خودش کارِ کمی نیست ...
واکنشت به حرف زشتش خیلی بالغانه بود. من اگه جای تو بودن جوری وا می رفتم که دیگه جون رقصیدن نداشتم.
اتفاقا امروز داشتم به حرف مرشدم فکر می کردم که بزرگ ترین نامروتی ها رو از آدم هایی دیده که بیش ترین لطف رو در حقشون کرده. می گفت با وجود محبتی که زمانی کردی در معرض بیش ترین آماج بدگویی ها از سوی این آدم ها قرار می گیری چون هیچ کی به اندازه ی تو خبر نداره اون زمانی چقدر بدبخت بوده