۰۳
مرداد ۹۴
قدم میزدم و آرزوی مرگ میکردم ! بوی عود مرا احاطه میکرد بویش شیرین و زننده بود. صدا میامد ، نامفهوم بود.. قدم میزدم و چه پوچ بنظر میرسیدم! آن وقت آرزوی مرگ میکردم... پله بود بالا میرفتم ، سوزشی مرا پر میکرد... نفس میکشیدم و نفسم چقد خالی بنظر میرسید ... نسیم خنکی دودها را به رقص در آورد ، شمعها را خاموش کرد! و چه بی اندازه آرزوی دود شدن میکردم!! دود که شوی باد سبکی هم تو را رها میکند ... میروی و پخش میشوی و تمام. نوری از بالای سرم آمد ، من رفتم زیرش یا او آمد، نمیدانم... سرم را بالا کردم و چقد بی انتها دلم میخواست محو شوم.. خیره شدم به آن ، نور مرا خورد و صدای موسیقی شاد شد...
اسفند 93
Batu Cave
مالزی
۹۴/۰۵/۰۳