آقای شادی یا همون پرویز کتک خوره خودمون رو یادتونه؟؟؟ اگه آره که برید ادامه مطلب اگه نه که از تو قسمت موضوعات انتخابش کنید و قسمتهای قبلش رو بخونید :)
من تو کوچه داشتم بدو بدو می دویدم و سرم هم رو به عقب بود که ببینم چقدر از حاج اصغر خان دارم فاصله میگیرم که یهو با سر رفتم تو شکم آقا جواد! آقا جواد هم دو دستی محکم من رو گرفت و انگار که یه آهوی رمیده رو شکار کرده باشه چشماش برق میزد! یقه ام رو گرفت و من رو کشید بالا تا جلو صورتش و گفت: پدر سوخته باز تو خونه کی داشتی دید میزدی که اینجوری داری فرار میکنی ؟!!
من رو میگی داشتم از ترس میمردم و به این جمله حاج اصغر خان فکر میکردم که گفته بود مواظب باش دست آقا جواد نیفتی که تیکه بزرگت گوشته! تو همین لحظه حاج اصغر خان سر از راه رسید و گفت آقا جواد دستت درد نکنه این بچه رو بده به من تا ببرمش خونه مادرش رو به عذاش بنشونم !!!
تو اون لحظه فکر میکردم یا بدست آقا جواد و یا بدست حاج اصغر خان قطع به یقین کشته میشم! ولی ترجیه میدادم بیفتم دست حاج اصغر خان تا بمونم دست آقا جواد و تیکه بزرگم گوشم باشه!
وسط اون دو نفر بین زمین و هوا بودم که خدا خواست و ملاقلی در حال گذر از کوچمون رسید به ما. گفت: با این شاگرد زرنگ من چکار دارید که اینجوری دورش رو گرفتید؟
آقا جواد ماجرای من تو خونشون رو با سانسور کامل واسه ملاقلی تعریف کرد و حاج اصغر خان هم نالید که این نیم وجبی هر روز میاد میگه من زن میخوام و ماشاا... دو تا دو تا هم میخواد.
ملاقلی من رو از اون دو تا تحویل گرفت و با خودش برد مکتب خونه تا ببینه چه مرگمه و طبق قولی که به آقا جواد و حاج بابا داده بود! من رو نصیحت کنه و من رو درست کنه!
ملاقلی وقتی فهمید که من در یک دو راهی عشقی بین شادی و سکینه موندم تصمیم گرفت که اول این دو راهی رو تبدیل به یه یک راهی کنه بعد کم کم یه فکری واسه اون معشوقه منتخب بکنه.
به من گفت باید دختری رو انتخاب کنی که با حجب و حیا باشه و سمبل پاکیزگی! پرسید به نظرت کدومشون محجوب تره؟ منم گفتم دوتاشون!
بعد گفت کدومشون خانواده دار تره و خانواده مومن و با خدایی داره؟
من یه فکری کردم و گفتم فر کنم سکینه!!!
ملاقلی گفت جطور مگه؟ منم نکردم نامردی و تمام مشاهداتم از کارهای بد آقا جواد و بلقیس رو با تمام جزییات و حالت هاش گذاشتم کف دست ملاقلی.
ملاقلی هم با چشم های از حدقه بیرون زده به حرف هام گوش داد و بعد از تموم شدن حرف هام شروع کرد از ازدواج و نیاز انسان به جنس مخالف و غرایز انسانی و حیوانی آدم صحبت کرد و به من گفت که اون کار آقا جواد و بلقیس بد که نبوده هیچ بلکه ثواب هم بوده و به من یاد داد که بقا نسل بشر هم به این قضیه وابستست! این شد که من با وجه جدیدی از ازدواج و زندگی زناشویی آشنا شدم!
ملاقلی هم بعد از این حرف ها وقت رو واسه انتخاب بین سکینه و شادی تنگ دید و قرار شد بعدا اگه شد راجع بهش صحبت کنیم.
وقتی برگشتم خونه، خواهرام از ترس حاج اصغر خان من رو تو آشپزخونه قایم کردن ! همونجا بود که با حرف هایی که ننه شیرین تاج با آسمان هور میزد فهمیدم که همین روزها قراره واسه آسمان هور یه خواستگار بیاد! با شنیدن این حرف و حرف هایی که ملاقلی راجع به زندگی زناشویی و بقاء نسل بشر زد یکهو رگ غیرتم قلمبه شد !!!
<< ادامه دارد >>