۱۸
دی ۹۵
لعنت به غم ته نشین شدهء قلبم، لعنت به حرفهای نگفته به حرفهای نشنیده، لعنت به همهء نرونهای بدنم همون سلولهای همیشه پر از درد... چراغ خاموش ، سکوتِ خالی... یک روح سنگین ناراضی یک جسم ملتهب ارضا نشده... لعنت به من که هیچ کاری نکردم که کاری نمیکنم ، که گم میشم، که حتما یک روز میاید که تمام میشم... از بس که مرده ام و نشستمُ نگاه کردم.
۹۵/۱۰/۱۸