حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۱۱
دی ۹۳

اگر خسته نیستید که احتمالا  طبق معمول هستید خخخخ، اگر حوصله دارید ، که احتمالا طبق معمول ندارید، اگر وقت دارید که اونم احتمالا ندارید، اگر دستتان به قلم میرود، اگر بر سر بنده منت میگذارید ، اگر از کارهای دسته جمعی خوشتان میاید و اگر معرفت دارید که احتمالا دارید :))) شما را دعوت میکنم به "شما بنویسید (3)"


اگر علاقه به خوندن شما بنویسید های قبلی دارید میتونید از دو لینک زیر اونا رو بخونید..


شما بنویسید (1)


شما بنویسید (2)


13 فروردین 90

بابلسر- مازندران


کلاسِ انشا یادتون میاد؟ مثلا یه تصویر میدادن میگفتن حداقل ده خط یا یک پاراگراف برایِ تصویر فوق بنویسید..

:)

با اینکه خیلی این عکس رو دوست دارم اما تا الان هیچی راجع بهش ننوشتم.. حالا شما بنویسید..تنبلی نکنید بذارید هم من هم بقیه نوشته هاتون رو بخونن

خیلی هیجانزده و مشتاقم که انشاهای شما رو بخونم :-)

پیشاپیش از همکاریِ شما کمال و جمالِ تچکر را دارم




موافقین ۲ مخالفین ۱ ۹۳/۱۰/۱۱
آزیتا م.ز

نظرات  (۲۱)

اولین چیزی که وقتی این عکس دیدم، یادم اومد نوشتم....

یه جای سبز..جایی که باید آروم باشه حتما..جایی که با دیدنش کلی صدا رو میشنوم..احتمالا صدای چند نفری که صاحب قرمزی اون توپ هستن...برمیگردم و تصویرهایی که از چند سال پیش توی ذهنم یادگاری موندنُ به یادم میارم!! تصویر چندتا پسر جوون بالای ۲۰ سال و گاها بالای ۳۰ سال...پسرایی که ۲ تا دختر کنارشون هست و یکی از اون دخترا منم... بودن اون ۲ تا دختر مثل قرمزی این توپ که توی سبزی اون همه سبزه خوووب دیده میشه؛ بین اون پسرا توی چشم میاد.... بازی وسط وسطی که مورد علاقه همشون هست... به سبزه ها، به اون توپ پلاستیکی راه راه قرمز و سفید خووب نگاه میکنم و یادم میاد سال هاییُ که خیلی ازشون نگذشته!!!
پاسخ:
مرسی لادن جون 
خوب بود :) قشنگ بود منتها میتونستی بیشتر کشش بدی خخخخ
۱۱ دی ۹۳ ، ۱۶:۴۸ خواننده خاموشی که روشن میشود!!!
یه توپ دارم قلقلیه
سرخ و سفید و آبیه
من این توپو نداشتم
مشقامو خوب نوشتم
بابام بهم عیدی داد
یه توپِ قلقلی داد

+این رنگِ آبیش سمتِ پشتشه، شما نمیتونید ببینید.خخخ


پاسخ:
بعله واقعا متچکرم از حضور بسیار قلقلیتون :)))
 هی دوستم چشماتو ببند و دستاتو بده من میخوام  دقایقی ببرمت به سالهای قبل ...... 19 20 سال پیش ....اردیبهشت ماه ...عصر روز پنجشنبه یه خونه خیلی قدیمی تو یکی از محله های قدیمی !!!!!یه خونه پر درخت و اصیل ...ای جون دلم پر از اقاقیا ...بنفشه های رنگارنک تو باغچه ...و حوض مربع شکل که همه بچه ها ماهیای قرمزمونو بعد از سینزده به در انداختیم توش ...ظهر مامانم یه ساک اماده کرد و رفتیم خونه مامانبزرگ...همه خاله دایی ها اومدن یکی یکی ...و طبق معمول پنجشنبه ها فسنجون و سبزی خوردن خوشمزه مامانبزرگ ..وای از اون ظهرای بد  که مامان خانوم یه بالش برمیداشت و با اصرار منو میخوابوند ...و حالا قسمت خوش ماجراا ...عصری مامابزرگو خواهرش از اشپزخونه هی بوی خوش میفرستادن بیرون ...اش رشته !!زندایی بزرگم میرفت تو حیاطو شیلنگو میگرفتوو همه جا رو رو گلدونااا رو زمینو تو باغچه رو آب میپاشید ..از اونورم خاله ها و زندایی ها موهاشونو یه صفایی میدادنو کلی ارایش میکردن و با یه قالی میومدن تو ایوون بعدم مامانبزرگ اش رشته و کاهو سکنجبین میاوردووو دایی کوچیکم دایره مامانبزرگو میاوردوو میداد خاله مامانم بزنه ...همه میرقصیدنو اهنگای اون موقع رو میخوندن ...مامانم از همه شیطونتر بود با داییم هندی میرقصید ...و دور ستونااا عین این فیلم هندیااا میگشتو میخوند..بعدا فهمیدم اهنگ فیلم شعله رو رقص اونو میکرده ...کم کم مامان اینا نشستن به در گوشی حرف زدنو قهقهه های خوشگل سر دادن منم الکی ادای اونااارو درمیاوردم زیر گوش مامان الکی حرف میزدموووو از خنده الکی رو پا بند نبودم ...که دختر خاله دستمو گرفتو گفت اینم یار من ...وسطی بازی میکردن منم کوچولو و جوجه ...هی دور حیاط چرخ میخوردمو پسرخاله بزرگم نجاتم میداد میگرفت بغلش منو تا توپ بهم نخوره ...درست اون توپم از این خط خطی گلیاا بود ...نمیدونم چی شد فقط توپ به سرم خوردش خورم به گلدونو سرم شکست .......انبوه سیاه چشماش مثه ابر میبارید از اشکای من و سیلی مامانش ...پسرخاله بزرگم توپو پرت کرده بود از شانسش توپ خورد به سر من ..منم که کوچولو و ریز ...هیچی یادم نمیاد دکتر اومد بخیه زدن ...ولی شب وای...بابام اومد دعوا شد با شوهر خالم ...و دست مامانو گرفتو و منو بغل کرد ما رو برد ......ما رو برد ...دیگه به اون خونه باصفا و جمع دایی و خاله ها نرفتم ...هیچکس هیچی نفهمید ....آن روزها رفتند آن روزهای خوب آن روزهای سالم سرشار آن آسمان های پر از پولک آن شاخساران پر از گیلاس....

ما با زبان ساده گل های قاصد آشنا بودیم ما قلب هامان را به باغ مهربانی های معصومانه میبردیم

و به درختان قرض میدادیم

و توووووووووووووووووپ ، با پیغامهای بوسه در دستان ما میگشت

و عشق بود ، آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی ناگاه

محصورمان می کرد

و ذبمان میکرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها

و تبسمهای دزدانه

آن روزها رفتند.............................و پدر هیچ وقت نفهمید دخترک کوچولو و معصومش تو بغل پسر خالش چی بهش گذشته

پاسخ:
خیلی با احساس بود ، شور اول و اندوه آخر .... چقد عمیق :(
ویز ویز ویز ویز .... هق هق هق هق 
صدای هق هق آروم و یواشی که انگار کلی هم تلاش میکرد کسی صداشو نشنوه ولی بازم موفق نشده بود صدای ویز بی وقفه ی تقریبا یک ساعته ی زنبورهارو به هم زده بود و همین یه لبخند روی لبای پروانه نشوند:) از بس که این صدای ویززز کشدار تموم نشدنی روی اعصابش رفته بود!! همین طور که لبخندش داشت بزرگتر و بزرگتر میشد یهو متوقف شد و کم کم خشک شد روی صورتش!! ولی این صدای هق هق از کجاست!! از روی گلی که روش نشسته بود یه نگاه به سبزی بی پایان دشت انداخت و همینطور که تا چشم کار میکرد سبز  بود و سبز یهو یه گردی قرمز رنگ وسط سبزی دشت توی چش میزد که خیلی اروم داشت می لرزید و هق هق میکرد!! پروانه بالهاشو باز کرد و آروم رفت به سمت به سمت اون گردالوی لرزون قرمز رنگ!! نزدیک که رسید دید یه توپ پلاستیکی قرمز رنگه:)
نزدیک توپ روی یه گل نشست و داشت به این فکر میکرد که چی تونسته باعث بشه یه توپ اینجوری گریه کنه!! که یهو صدای لرزون و گریه توپ بلند شد که داشت با خودش داشت زمزمه میکرد آخه مگه من چه گناهی دارم!! آخه چرا!! من که این همه واسه شادی و بازی اونا چه ضربه هایی که نخوردم, چقدر که توی جوب های بوگندو نیفتادم, وسط خیابون و زیر یه عالمه ماشین نرفتم و زهره ترک نشدم,چه شیشه های همسایه ای رو که با اینکه قلبا نمیخاستم شکستم و با هزار ترس و لرز که اینبار دیگه یکیشون حتما با یه چاقو کارمو تموم میکنه!! چاقو!! آره کابوس همیشه ی من!! چیزی که همیشه فک میکردم فقط توی دست همسایه های بدجنس و عصبانی و شیشه شکسته میتونه باشه!! امروز دست علیرضا بود که همینطور که داشت محسن و رضا و سجاد و... صدا میزد میگفت آهای بچه ها بیاین که رویه توپ خوب واسه توپ جدید پیدا شده!!این دیگه بادش کم شده و به درد نمی خوره!! 
کی??من!! من به درد نمی خورم??منو میخان پاره پاره کنن!! منو میخان رویه توپ کنن!! اینجا بود که دوباره صدای هق هقش بالا رفت!!! پروانه با خودش فکر کرد توپ بیچاره!! پس واسه این این همه ترسیده و دلش شکسته و داره گریه میکنه!!!
پروانه همین لحظه یه فکری به ذهنش رسید و از کنار توپ بلند شد و رفت سمت خونواده ای که صبح دیده بود کنار رودخونه بساط کرده بودن و دختر کوچولوی اونا هم در حال گریه کردن بود چون توپش افتاده بود توی آب و دیگه کسی نتونسته بود بگیردش!! وقتی به کنار رودخونه رسید دختر کوچولو هنوزم غمگین بود!!پروانه شروع کرد دور دختر چرخیدن و همینکه دختر متوجه پروانه شد و از جاش بلند شد پروانه طوری که دختر گمش نکنه دور تر میشد و دختر هم به دنبال پروانه!! تا اینکه پروانه رسید به توپ و نشست روی توپ !! دختر همینکه اون گردالی قرمز رو دید دیگه اصلا یادش رفت دنبال چی اومده بود و فقط چشماش اون گردالی قرمز رو میدید!!
آفتاب داشت غروب میکرد و پروانه در حالی که روی یه گل آفتابگردون نشیته بود فقط صدای خنده های یه دختربچه و جیغ های شاد یه توپ پلاستیکی قرمز رو می شنید و لبخند بزرگش دیگه روی لباش:)
پاسخ:
وای توکا چقددددد. خوب بود :))) ذهنه خلاقت تو حلقم :) خیلی دوسش داشتم ، بعدا حتی واسه بچم تعریفش میکنم در این حد :)))
خانم اجازه ما انشامونو نبشتیم:)
خانم اجازه دیگه ببخشید غلط املایی داشتیم:)
خانم اجازه حالا چطور بود? آخه ما زیاد انشامون خوب نیسد:)
پاسخ:
خانم فدات بشه... تو انشا بلد نیستی؟؟؟؟؟ خیلی قشنگ بود نمرت ٢٠
۱۱ دی ۹۳ ، ۱۹:۰۳ ساماناماسان

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود !

توی دل یکی از کوچه پس کوچه های این شهر که اون زمان ها هنوز شلوغ نشده بود و وسط میدوناش چراغ قرمز نذاشته بودن ، من بودم و وحید و بهنام و حسین . از صبح ساعت هشت و نه که بیدار می شدیم عشقمون این بود که یه توپ پلاستیکی دو لایه رو بندازیم تو کوچه تا خود غروب یکسره دنبالش بدوئیم . حتی بعضی وقتا با گیر دادن پدر و مادرا هم ، برای ناهار خونه نمیرفتیم آخه تازه زیر آفتاب سوزان ظهر بود که معلوم میشد آقای گل کی میشه !

اون روزی که توپمون سوراخ میشد مثه کسایی که عزیزترین کسشون رو از دست دادن یه گوشه ماتم زده می نشستیم و ساعتها غصه می خوردیم تا بالاخره هرکسی با گرفتن 10 تومن و 20 تومن از پدر و مادرش بخشی از پول توپ رو جور میکرد و پولا رو که روی هم میذاشتیم ، دو تا توپ میخردیم . یه توپ سالم که قیمتش 50 یا 60 تومن میشد و یه توپ کم باد که قیمتش نصف بود و محکوم بود به لایه شدن برای توپ اصلی ! اینطوری میشد که بهش میگفتیم توپ دو لایه ! که عشق اول و آخر ما بود .

وقتی توپ میخریدیم ، مال شخص خاصی نبود. اون توپ مال یه محل بود یعنی بقیه حق داشتن اول صبح حتی اگه کسیکه توپ دستشه نمیخواست بیاد بازی کنه یا مریض بود ، برن و توپ رو از دم در خونشون بگیرن و شروع کنن به بازی کردن .

غیرت رو اون موقع میشد دید که تیم محله ما با یه محل دیگه بازی داشت . حتی اگه صاحب توپ ، خوب بازی نمیکرد تعویض میشد و میرفت بیرون تا تیمتون بهتر بازی کنه . برد وباخت مهم نبود وقتی از دل و جون مایه میذاشتیم و آخر سر هم در حال رفتن به خونه صحنه گلها رو در حالیکه با پاهای زخمی و سر زانوی شلوار پاره شده به سختی قدم برداشتیم برای هم تعریف میکردیم .

آینده این دوستی ها میشد حساب کردن کرایه تاکسی و اتوبوس هم  توی دوره راهنمایی و دبیرستان به محض ورود ! میشد همه بیای برین بوفه مهمون من ! میشد دوستی 9 ساله من و یکی از دوستام ! میشد ...

نسل ماها آخرین نسل دوست بودن و دوست داشتن و بازی کردن توی کوچه ها بود اما حالا دیگه کنسولهای بازی بجای آدما اومدن و اون صمیمیتها از بین رفتند . امروز اگه یه بچه ایکس باکس داره به بچه مهمونشون میگه : خراب شده ! که مبادا دستگیره هاش کهنه و خراب بشن ! وقتی دو تا هم مدرسه ای سوار تاکسی میشن هر کدوم فقط کرایه خودشون رو حساب میکنن و میشه ...

آره جنس دوستی های ما ساده بود درست مثه بازیامون ! بوی خاک و پلاستیک دو لایه میداد اما صمیمی بود و بی ریا !   

تقدیم به کلاس انشا خانم مقانلو :)))

پاسخ:
انشایی با تم انتقادی اجتماعی :))))) خانم مقانلو از شما متچکر است مرسییییییییی که اینقد خوب نوشتی :)
۱۱ دی ۹۳ ، ۱۹:۰۴ آقای شوژ
-آخ جوون تابستون شده!
-نه فردا تابستونه!
-نه خیرم همین الان تابستونه!
-نه نه نه نه
-لهجه میزنم دهنت پر خون شه ها!میگم تابستونه بگو چشم!
لهجه (هنوز مستر نشده بود اونموقع!) با چشمانی پر اشک، دماغی فین فینی و صدای لرزان به سمت مادر میدود.در حالی که همچنان گریه میکند و بلغم و اشک و تف روی صورتش جاریست (!) با آن لهجه ی نپخته و صدای ضایع یک کودک جیغ جیغوی نق نقو در ذیق ترین فرکانس قابل شنیدن برای گوش مادر عربده میکشد "ماما آزی منو زد!" مادر خشمگین، عصبانی و صورت قرمز (و مثل کارتونا از گوشاش دود میاد بیرون مثلاً!!) به سمت آزی میرود.آزی که دخترکی ست بداخلاق و یک دنده و لج (با ده مَن عسل هم قابل بلع نمیباشد!) آن موهای ژولیده را میاندازد روی صورت کوچکش که مزیّن به ابروان درهم و اخمو میباشد.مادر آزی را نصیحتی آغشته به تهدید و ارعاب و منتهی به جمله ی "بعداً میگم بابات چشماتو درآره دختره چِش سفید" مینماید و رهسپار مکانی به دور از دوقلو های افسانه ای میشود تا دمی بیاساید و استراحتی به نِرو های خسته اش بدهد.آزی علاوه بر خصایصی که در فوق ذکر گردید دارای یک عدد قابلیت به نام "کینه شتری" نیز میباشد.یعنی آخر سر اگر آسمان پا شود بیاید روی زمین او کوتاه نمیآید و زهر خویش را میریزد.آزی برای اثبات این گفته حقیر شتابان راهیِ کانون گرم خانواده میشود.جایی که وسایل داداش کوچیکه "بیبی لهجه" قرار دارد.کنکاو کنان می یابد آنچه که باید بیابد!توپ داداش.توپ آزی چنان از دست داداشک پر است که توپ داداشک را شوت مینماید به دورترین نقطه ممکن.که مکانیست یک ایستگاه قبل از جایی که "عرب نی انداخت"! این حرکت چنان بر حرارت خشمش، یخ در بهشت نمود که لب به تحسین خصایص شیطانی خویش گشود.در دنیایی دیگر سیر میکرد در آن لحظات.آنچنان غرق در شادی بود که متوجه حضور "بیبی لهجه" در تمام طول اجرای نقشه نشده بود.یک آن که سر چرخاند سمت مسیر برگشت در دوردست نقطه ای کوچک اما پرسروصدا را مشاهده نمود.باز هم آن پسرک فین فینیِ لهجه دار! که فریاد میکشد "مامااااان مامااااان . . ."
پاسخ:
پی نوشت : شخصیتهای این داستان وجود خارجی ندارند و فقط زادهء ذهن نویسنده میباشد، تشابه اسامی فقط تصادفی است خخخخخ

:)
لحن نوشته ات عالی بود خیلی دوس داشتم هرچند هر کار کردم نشد باهاش همزاد پنداری کنم :)))
ی توپ دارم قلقلیه!
سوراخ سوراخ و گلیه!!!
:l
بیشتر از این نتونسم!!!
خخخخخ من کلا از بچگی با ادبیات و حرف زدن ونوشتن و این چیزا مشکل داشتم!
پاسخ:
آخی چه بچهء داغونی خخخخ عمو جون میخوای برات توپ نو بخرم؟ :)))
واقعا?????? اینقدر خوب بود!!:)))))) 
خیلی خوشالم :)))))
پاسخ:
من دوسش داشتم خیلی :)
خخخخخخ اوره ی توپ فوتبال موخوام!!! :))
پاسخ:
میخرم برات :)))))) آیکونه وعدهء سر خرمن :))))))))
داستان زوال خیلیییییییی جالب بود!
ینی حس میکنم خاطره بود!
نمیشه با کلمات توصیفش کرد ولی حس عجیبی میداد ب آدم!!!
پاسخ:
اره یجورایی خاطره بود فکر کنم 
۱۱ دی ۹۳ ، ۲۲:۲۱ آقای همکار
کاش مشکلات انسانها مثل این توپه بود میتونستیم شوتش کنیم!!!
+ حس خیالپردازی نیست! ماههاست که این قرص ها این خیال را به تعطیلات فرستاده!
پاسخ:
تنبلی وگرنه خیالپردازیت حرف نداره :)) دیدم که میگم اتفاقا داستان پردازی خوبی هستی :) منتها زیادی گنده مماخی :)
۱۲ دی ۹۳ ، ۰۳:۳۷ زهرا بانو و مسترش
ب نام خدا
ی روز ی توپه پلاستیکی قرار بود بره 13 ب در.ک با خانواده بازی کنه و اینور اونور بپره..انقد دلش نازک بود ک با ضربه هایی ک بهش وارد کردن ترکید و توپ خوشگل و دهه شصتیه مارو ب شرط چاقو بریدن..شد حفاظ یکی مثه خودش..با خودش گف :برای حفظ رفیقم از جون مایه گذاشتم...ملالی نیس.تو سالم بمان
پاسخ:
نمیدونم چرا تو بیشتره انشاها این توپه بدبخت رو جر دادن با چاقو اخرش :|||| خخخخ
۱۲ دی ۹۳ ، ۱۸:۴۶ زهرا بانو و مسترش
حقیقت همینه دیه...
پاسخ:
نه بابا همین نیست همیشه :)
۱۳ دی ۹۳ ، ۱۵:۰۱ ساماناماسان
مرسی از تو که انقدر وقت میذاری همه رو میخونی 
پاسخ:
قربانت :))) بعله که میخونم ١٠٠٠٪ :)))))
میشه ما بعدا بیایم بنویسیم؟؟؟
الان امتحان داریم:(
پاسخ:
هر وقت دوست داشتید بنویسید :)
راضی ام از ملت؛ ببین چه با حوصله انشاء نوشتند!
راستش یه توپ پلاستیکی بود و کل دوران نوجوانی ام! کلِّ کلّش! 
این بود انشای من.
پاسخ:
یعنی منو با این انشات هلاک کردی... تو که کل دوران نوجوانیت بوده و یه توپ انتظاری بیشتری ازت میرفت :|
۱۴ دی ۹۳ ، ۱۹:۴۶ خانم هموستات
چه عکس خوشمل و نوستالژیکی
پاسخ:
چه دید مثبتی :))) بح بح
آقا حساب نیست من میخواستم شعر یه توپ دارم قلقلیه رو بنویسم .

حالا بجاش یه سری چرت و پرت دیگه میگم :دی

توپ من در چمن زار توپی نداره
دل من طاقت دوری نداره
 
توپ من که شکل قوری نداره 
دل من تاب صبوری نداره 

توپ من عین فشنگه 
دل من واسه یارم چه تنگه 

 توپ من هستش گرد و قلنبه 
دل من باگرده عین تلبمه

توپ من ناز و راه راهه 
دل من قد دامنش کوتاهه

 
خوب بید ؟:))))
دیگه ببخشید نه شعر بلدم نه انشاء:دی

پاسخ:
خخخخخخخخخخخخ
شعرش خوب بییییییییییییییییییییییید :))))
۱۶ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۰ تنهاترین دختر دنیا...
حس انشا نوشتنم نیست اما یکی از کشفیاتم رو در مورد توپ پلاستیکی مینویسم،8-9 ساله بودم،تو یه خونه ی 500 متری تو یه شهر بسیار پر باران زندگی میکردیم،با بافت خیلی قدیمی،با یه حیاط خیلی بزرگ،حیات گلی بود،بارون که میزد بعضی جاهای حیاط آب جمع میشد،هوا هم سرد بود،من و داداشم از این توپه ها زیاد داشتیم،یه روز با یکیش بازی کردیم،بادش کم شده بود بعد بازی،اما سوراخ نشده بود،فقط بخاطر ضربه هایی که بهش زدیم بادش کم شده بود،خلاصه شب تو حیاط موند و اتفاقاً بارون هم زد همون شب،صبح از خواب پا شدم رفتم سراغ توپ،تو یه گودالی افتاده بود،که کمی آب توش جمع شده بود،دیدم توپه مثل روزی که خریدمش سفت شده و محکم،انگار که نه انگار دیروز کم باد شده بود،تو فکر بودم که چه جوری همچین چیزی ممکنه،صبر کردم تا شب،یکی-دو تا دیگه از اون توپه های کم باد شده داشتم،یه تشت پر از آب کردم تو حیاط،توپه ها رو انداختم توش،صبح رفتم سراغشون،دیدم اوناهم سفت و محکم شدن،اونجا بود که فهمیدم توپه رو در معرض آب و هوای سرد قرار بدی سفت میشه و محکم،اینجوری بود که بسی به داداشم و بچه های همسایه بخاطر این کشفیاتم فخر فروختم و علاقه ام به علم فیزیک و دما و گرما و قوانین نیوتن و ...از همونجا شروع شد،بله...من بعضی ها با چاقو نیفتادم به جون توپه هام،یه همچین دختر خوبی بودم من...
پاسخ:
آفرین بر تو ، ای نوهء نوهء نوهء نوهء نوهء نوهء خلفِ نیوتن خخخخ
سلام. اومدم یه توپ دارم قلقیه رو با کمی تحریف بنویسم که دیدم دوسِتان ازین فکر استفاده کردن. پس سکوت میکنم و فقط از دیدن این سبزیه خوشگل که خیلی وقته دلم براش لک زده لذت میبرم :)
پاسخ:
یعنی همه تهِ این یه توپ دارم قلقلیه رو در آوردن..:))) بابا خلاقیت تا چه حـــــــــــــــــــــــــــــــد اصن ؟ :)))))))))))))) دل منم لک زده در ضمن

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">