حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۱۱۰ مطلب با موضوع «روزی که گذشت» ثبت شده است

۱۲
مرداد ۹۲

امروز.....امروز.......

.

..

.

..

.

..

مطمئنم امروز یکی خیلی تو فکر من بوده! یعنی گاهی ذهنش مشغوله من بوده! مطمئنم! آزی سنسورهای قوی داره! آزی اشتباه نمیکنه!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۲ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۰۲
آزیتا م.ز
۱۲
مرداد ۹۲

لعنت به این سر درد من....وقتی میاد رو کله م جا خوش میکنه ،کنگر میخوره لنگر میندازه اصلا قصد رفتن نداره! تازه وقتی هم میخوابم عوض بهتر شدن دوچندان میشه!

خیلی بده وقتی آدم صبح جای اینکه پر انرژی بیدار شه با 1 سر درد گنده بیدار شه!!!

- از دیروز تا حالا تحملت کردم سر درد پر رو....دیگه شرت رو از کله من کم کن...لطفا...خواهش...

+وقتی سر دردم نمیتونم 2 خط هم بخونم...به خوندنم که اعتیاد دارم...اون وقته که بدن درد میگیرم،کلافه میشم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۲ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۰۱
آزیتا م.ز
۱۱
مرداد ۹۲

فردا افطاری دعوتیم!تو رستوران هتل...البته فکر نکنین از این هتلهای مجلل ها! نه! هتل فکستنی یک شهر فکستنی...ولی بازم خوبه...خوشحالم...چهار نفر آدم میبینم حداقل...بعضی موقع ها خوف برم میداره میگم نکنه ظاهر گونه انسانی یادم بره در گوشه این خانه!



+خدا کنه کباب هم بدن ابنقدر هوس کردم...کوبیده نه! برگ باشه بهتره!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۱ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۰۰
آزیتا م.ز
۱۰
مرداد ۹۲

آش رشته درست کردم...

توش یکم گندمم ریختم...

آب نارنج هم...یکمی ترش شده! ولی خودم اینجوریشو دوست دارم :)

ما اینیم دییییگه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۰ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۵۷
آزیتا م.ز
۰۳
مرداد ۹۲

تو این شهر خراب شده اصلا دوستی ندارم...چند وقت پیش با یکی آشنا شدم که مثل من اهل اینجا نیست...خوب، زودی باهم دوست شدیم...اخلاقهای خاصی داره اما من دوسش دارم...1مدتی گذشت...الان خونمون خیلی خیلی نزدیک شد بهشون، یعنی اومدیم همسایه بالاییشون شدیم!!!! فکر میکردم اینجوری خیلی باحال میشه کلی همدیگرو میبینیم...اما برعکس شد....کلا کم پیدا شد...دیگه اس ام اس هم نمیده....4 روز پیش بهش اس دادم:

من:سلام عزیزم خوبی؟چه خبرا؟....راستی دوست جون از من دلخوری؟

اون: سلام بد نیستم،تو خوبی؟ نه واسه چی؟ اتفاقا صبحی به فکرت بودم...اصلا نمیفهمم زمان چطوری میگذره بخدا آزی!

من:من که همیشه به فکرتم...میگم مزاحم نشم...هیچی گفتم کاری کردم دلخوری که سراغی ازم نمیگیری...میخاستم بگم با ما به از این باش که با خلق جهانی...

اون: الهی فدات شم...خیلی عزیزی بخدا........................کلی قربون صدقه دیگه....باشه چشم ،حتما میام میبینمت، بوس

اون: الان 3 روز گذشته باز رفته تو آمپاس!!!

من:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۵۳
آزیتا م.ز
۱۷
تیر ۹۲

همین جا نشستم...رو صندلیهای  ناراحت سالن فرودگاه،وقتی اینترنت میبینم یه جا میترسم ذوق مرگ بشم،واسه جلوگیری از تجمع هیجان گفتم حتما یه چیزی بنویسم!!واسه خالی نبودن عریضه..... اینجوریه دیگه...وقتی میخوام به موطنم برگردم خوشحالم دیگه....چه میشه کرد!؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۷ تیر ۹۲ ، ۰۷:۴۹
آزیتا م.ز
۲۶
خرداد ۹۲

چند روز رفتم تو کار جوانه ها از بس از خواصشون خوندم و خوندم که جو گیر شدم...یه روش پیدا کردم که جوانه ها بو نگیرن واسه خوردن مناسب باشن...بعدش با یکم ماش شروع کردم....با استقبال و اقبال چشمگیری روبرو شد...بعدش رو تخمه آفتابگردون امتحان کردم...اینقده باحال و خوشمزه اند که نگو.....


این جوونه ها جدا از خاصیتشون وقتی سبز میشن چه حس قشنگی به آدم میدن! 1 حسیه که انگار هیچوقت تکراری نمیشه...اینقدر تازه اند...اینقدر زنده اند که حتی میتونی باهاشون چاق سلامتی و حال و احوال کنی...بهشون بگی دوستای کوچولوی خوشمزه من...... :)


روش تهیه از زبانِ خودم اینجا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۶ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۳۷
آزیتا م.ز
۱۵
آبان ۹۰

پرید...سر موقع هم پرید...منو تو چند ثانیه عبور داد از میان غبار شهری که دوستش نداشتم اما بهش عادت داشتم...به هیاهو ،دود، تن فروشی خیابانی و گداهایش که نمیدانستی دلت به حالشان بسوزه یا نه!!!

دلم ماند پیش غریبه های آشنا و یادم ماند زخمهای آشنایان غریبه!!! پریدم و دور شدم از آن همه تلخ و شیرین...رفتم...هزار کیلو متر دورتر یه جایی که فقط نفت هست و خاک و خاک و خاک...بویی که به استقبالم اومد...بوی گاز...

دستام خالی بود...اما تو یادم یه کوله پشتی بود پر از خاطرات...

پ ن:شاید داستانم ادامه داشته باشه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۵ آبان ۹۰ ، ۰۷:۲۰
آزیتا م.ز
۳۰
مهر ۹۰

خیلی خوبه وقتی آدم کادو میگیره...مخصوصا اگه از یه دوست عزیز بگیره ،مخصوصا اگه کلی خوراکی خوشمزه باشه که از یه راه دور بیاد...فقط یه چیز ناراحتت میکنه اونم اینه که چی میشد اگه با کادوش خودشم میومد که اسمش میشد سوغاتی....آخه میدونید سوغاتی گرفتن چه مزه ای میده وقتی بدونی یه نفر یه چیزی رو به عشق تو خریده و با خودش آورده که بگه به یادت بودم...بعد بگه که واقعا قابل تو رو نداره واقعا ناچیزه!بعد تو محکم بغلش کنی و با یه خنده گنده بگی هر چه از دوست رسد نیکوست!گرمای محبتت از همین به قول خودت ناچیز هم احساس میشه...مرسی............

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۳۰ مهر ۹۰ ، ۰۷:۱۷
آزیتا م.ز
۲۲
مهر ۹۰

تنهایی رفتم سینما...ساعت 6:50 بود.؛جلوی گیشه بلیط فروشی کلی صف؛سانس 7 «سعادت آباد» داشت...که بلیطش تموم شده بود...میخواستم واسه سانس 7:30 «یک حبه قند» رو بگیرم...رسیدم به باجه یه خانمی پیدا شد گفت:آقا ما دیروز چهار تا بلیط خریدیم امشب یکیمون نیومده میخوام یکیشو پس بدم...دیگه نذاشتم آقا بگه که پس نمیگیریم...!

ساعت 7رفتم تو سالن،تا خرخره پر بود همه صندلیها...هی منتظر شدم ببینم کی میاد سمت چپ من مییشینه...تا آخر فیلم تنها صندلی خالی سالن صندلی کناری من بود! که وجود یه دوست خیالی مهربون رو واسم تداعی میکرد...

بیشتر از خود فیلم ،این اتفاقهای امشب واسم جالب بود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۲ مهر ۹۰ ، ۰۷:۱۱
آزیتا م.ز