در
ادامه مطلب
هیچی لذت بخشتر از کادو گرفتن از یه
دوست نیست..چه برسه که کادو هم از اون سرِ دنیا بیاد...اوم...اون سرِ دنیا
که اغراقِ ولی اون سرِ ایران...وقتی که یه دوست وبلاگی که چند بار بیشتر صداشو
نشنیدی...و هیچوقت ندیدیش...اما تویِ تهِ تهِ قلبت جا داره...واست یه بسته
خُرد و ریز و همراه با یه بمبِ محبت میفرسته....کاری رو میکنه ، که
هیچ فامیل و آشنا و دوستِ صمیمی واست نکرده.... و من ، درآستانۀ ذوق مرگی میمونم با یه دنیا
خوشحالی و یه کوه شرمندگی و .. :)))
توجه کردید ، چند وقته چُس ناله نکردم....؟ نه توجه کردین؟ اینجوری که نمیشه.......
بچه ها خداییش ،اینبار بر خلافِ هر بار ، حال روحیم خوبه اما جسمی واقعا بد حالم....تا حالا اینقد بد نبودم....به طور مرموزی بدحالم و عجیبه که اینبار نمیتونم حدس بزنم چمه؟ اگه دوست داشتین یکم برام دعا کنید و انرژیهای خوف خوف بفرستید....
با تچکرات
آزی رو به موت.....
از صبح که بیدار شدم هِی گیجی ویجی میرم....مثل آدمهایی که شب قبلش،بدمستی کرده باشن، حالِ مُخچشون هنوز سر جاش نیومده باشه...کلا راه نداره عمودی بشم،تا از حالتِ افقی خارج میشم،اون پام واسه این یکی لِزگی میرقصه!!!!اینجور مواقع است که میگن آش نخورده و دهانِ سوخته...بنده دیشب نه الکلی به بدن زدم،نه چیز دیگری استعمال کردم جز دو عدد بروفِنِ ناقابل که از فرطِ سر دردِ شدید طاقت فرسا نوش جان نمودم...تمام دیشب را دچارِ خوابهای خُزعبل بودم...و شیر قهوهٔ امروزم به دادم نرسید....
به من میگوید: "کاملیا وَنتاچی" میدانی چند روز است که دست به قلم نبُردی؟!؟! بعد من بهش میگویم...من؟!؟! من که صبح تا شب دست به کیبوردم....میگوید کاملیا مگر خنگ شدی؟ میگویم قلم....از آن قلمهایِ کربنی....همانهایی که از گرافیتِ مرغوب ساخته شدن از آنهایی که روی صفحهٔ سفیدِ نرمِ کاغذ خطوط نرم میکشند...حِس میکشند...از همانهایی که یک روز جانت به جانشان بسته بود...یادت هست؟؟ یادت هست، قول دادی ،چهرهٔ مرا بکشی؟!؟! کو؟ میدانی چند ماه است دست به قلم نبردی؟ میترسم بمیری، آخرم نکِشی....
من میگویم من؟!؟! راست میگویی، مدتی است مانند انسانهایِ برزخی شدم!!! میانِ آسمان و زمین...و اما تو؟ تو کی هستی؟؟؟ میگویی : کاملیا، منم دیگر...از کِی اینقدر خنگ شدی؟
تنها چیزی که صبح یادم است این است که ،این روزها خوابهایم پُر شدند از آدمهای غریبه ای که من نمی شناسمشان اما آنها چرا!!!! و اینکه ماههاست دست به آن قلمهایِ واقعی نزدم و اینکه کاملیا دیگر چه خریست؟هوم؟ لابد دیشب زیادی مشروب خورده بوده،که من امروز هنوز مُخچه ام سرجایش نیومده.... پووووف آشِ نخورده و دهانِ سوخته.....
در رو که باز میکنه همچیــــــــــــــــــــــــــــــــــــن با انرژی میگه سلام آزی جونم
(اینجوری بخونید: سلّــــــــــــام آززززززززززی جونــــــــــــم) که آدم دلش میخواد خوب :(
+اسم زنِ همسایمون آزاده است!
+اونم که بهش سلام میکنه، شوهرش امیرِ!
+قبل از اینکه من بیام این ساختمون همین امیر، مدیر ساختمون بود! اما همون ماه اول که من اومدم...همسایه ها به زور عوضش کردن! میگفتن پولهارو میخوره میبره خرجِ آزی جونش میکنه :/
+دلم میخواد یکی هم منو صدا کنه...همینجوری با همین شور و ذوق :) خواستۀ زیادیه؟
+گاهی تو راه پله یهو داد میزنه آزی...من اینجا تو خونه سرمو بر میگردونم! مسخره است نه؟ :)
+البته میدونید که آزیِ اصلی منم که آزیتام، اونی که آزاده است آزیِ تقلبی محسوب میشه! :)))
+امروز نریمان پسرِ اون یکی همسایمون،سرش از در آورده بود بیرون،تو راه پله صدای خروس در میاورد! بمیرم واسه این بچه های اینجا که از تو خونه بودن میپوسن اصن یه وضی :|
دو تا در داشت ،دوتا درِ بزرگ...یکیشون تو کوچۀ کناری باز میشد، اما در اصلی تو خیابونِ اصلی...در اصلی رو مُدام رنگ میزدن! فکر کنم هر سال! تو هشت سالی که من اونجا بودم...خیلی رنگها شد! اما من فقط وقتی خاکستری بود بعد سبز شد، خیلی ذوق کردم! کم پیش میومد ،از درِ پشتی استفاده بشه! همیشه اون همه دانش آموز رو از همون درِ اصلی میفرستادن خونه! مدرسۀ خیلی بزرگی داشتیم! آره من هشت سال از عمرم رو همونجا بودم! هشت سال مدتِ کمی نیست،مدتیِ که میشه خـــــــــــــــوب با در و دیوارِ یه جا عجین شد! اون مدرسه هنوزم همونجاست از خیلی وقت پیش از اینکه من پامو توش بزارم همونجا بوده،الانم همونجاست..یه مدرسۀ بزرگِ دو طبقه، با سه تا حیاط، یه آمفی تئاتر که قدِ یه سالنِ سینما بود،یه کتابخونۀ خیلی بزرگ و یه آزمایشگاه که واسه خودش تو اون زمان اَبَر آزمایشگاهی بود و کلی کلاس...وقتی ابتدایی بودم، آرزومون این بود که زنگِ تفریحها پامون وا بشه به حیاط بزرگه! آخه جز زمانِ جشنها یا یه اتفاقِ خاص، تو روزهای دیگه اون حیاط مالِ بچه های راهنمایی بود! حیاط خیلی بزرگ بود...اون موقعها که مث الان همه چیزو به سانت و متر اندازه نمیزدم فقط میدونستم خیـــــــــلی بزرگه اما الان که فکر میکنم، مطمئنم از 500 مترمربع هم بیشتر بود! سالِ آخری که تو مدرسۀ نرگس بودم، بنا کردن تو همون حیاط یه ساختمونِ سه طبقه ساختن، ینی عملا گَند زدن به اون حیاط که واسه ماها کم از بهشت نداشت! خدا رو شکر من مرگِ اون حیاط رو به چشم ندیدم اما هر وقت یادم میفته که الان اون حیاط دیگه شبیهِ اون چیزی نیست که تو یادِ منه،غصه ام میشه...
اما به هر حال اون مدرسه هنوز همونجاست و درهاشم هنوز همون درهاست....دری که تو خیابونِ اصلی به سمتِ شرق باز میشه!از وقتی یادمه ما چند ساعتی دیرتر از جاهای دیگه،تعطیل میشدیم،اوایل به خاطر این بود که مدرسه نمونه مردمی بود اما بعدا هم که دیگه نمونه مردمی وَر افتاد ،طبقِ عادتِ دیرینه همینجور ادامه پیدا کرد! ینی اگه دبستانهای دیگه 12 ظهر تعطیل میشدن، امکان نداشت ما زودتر از 2 تعطیل بشیم!وقتی هم زنگ میخورد ،سیلِ جمعیت بود که به سمتِ در هجوم میوردن، هرکی نمیدونست ،با دیدنِ اون صحنه ،انگار میکرد،داریم از زندانِ آلکاتراز (؟) فرار میکنیم! وقتی میخواستیم از اون در که عرضش به دومتر هم نمیرسید بریزیم بیرون،شبیهِ اسمارتیزهایی بودیم که یهو وسطِ خیابون پخش میشدیم!
یادمِ دو روز بود که بارون میومد...زنگِ آخر خورد و مثل همیشه بچه ها پاشیدن بیرون! وختی از در میزدیم بیرون هر کی یه طرف میدویید، بیشتر بچه ها میرفتند سمت کوچۀ کناری که همیشه ده،پونزده تا مینی بوسِ رنگ و وارنگ اونجا منتظر بودن، بضی هم که خونشون نزدیک بود و پیاده میرفتن به جهاتِ دیگه....انگار زمینو فرش میکردن با یه مُشت جوجه های کله آبی...
از در که زدم بیرون قبلا از اینکه به طرفِ سرویسها بدوم...انگار واسه چند لحظه مسخ شده باشم، همونجا خشکم زد و زُل زده بودم به آسمون...شاید حیرت آورترین چیزی بود که تا اون روز دیده بودم....زیباییش میتونست آدمو سحر کنه! چیزی که همیشه راجع بهش شنیده بودیم،عکسهای نقاشی شده اش رو تو کتابهامون دیده بودیم، اما اون کمونِ رنگی رنگیِ خوشرنگ با اون عظمت و پررنگی تو آسمون میتونست هر بچۀ 7 سالۀ عاشقِ طبیعتی رو سر جاش میخکوب کنه! شاید قبلا رنگین کمونهای کوچیک زیاد دیده بودم اونایی که فقط یه ذره اند یه گوشۀ آسمونن یا اونایی که وقتی شلنگ آب رو با فشار به سمتی میگرفتیم که آفتاب به قطرات آب بتابه، سر و کلشون پیدا میشد... اما اون یه رنگین کمون بود با قـــــــــــــــــــــوس کامل که کُل آسمون رو گرفته بود..فوق العاده بود...چیزی که هنوز بعد از 20 سال صحنه اش جلو چشممه!صحنه ای که با صدایِ یکی از دوستام که داد زد و گفت بدو آزی الان جا میمونیم، علی آقا داره میره تموم شد :)
حالا دیروز، بعد از 20 سال، طبیعت دوباره شگفت زده ام کرد، زیر بارون شُرشُر وایستاده بودم به وجد اومده بودمو...تونستم بعد از مدتها بلند بلند ، با خدا حرف بزنم!نمیدونم شاید مسخره به نظر بیاد اما دیدنِ یه رنگین کمونِ کامل تو آسمون همیشه میتونه نفس منو تو سینه حبس کنه! رنگین کمونی که تک تک رنگاش مشخص باشه....اصن همین که یه سمت، آفتابِ یه سمت بارونِ شدیدی که اجازه نمیداد من درست عکس بگیرم، و یه کمونِ رنگی رنگیِ جذاب بالا ی سر تو آسمون،واسۀ من خودش یه لحظۀ باشکوهِ، یه صحنه که میتونه، دوباره منو به خدا نزدیک کنه!
+تو عکس واقعا ،اون جذابیتِ واقعیش به تصویر کشید نشده!
+حالا که این همه از مدرسۀ محبوبم، که بهترین روزهای زندگیمو اونجا گذروندم،براتون گفتم، میتونین برید تو ادامۀ مطلب و یه عکسِ مرتبط باهاش رو ببنید :)
دستم درد میکنه....یعنی بخوام دقیق بگم...هَمَم درد میکنه....یعنی لِه لِه ،داغونم! نتیجه میگیریم که دست و دلمم به نوشتن نمیره!
در نهایت یک ماساژور مهربانم آرزوست! ولا غیر!
+اوضاع دستم و کوفتگیِ بدنم ماجرایِ مفصل و مسخره ای داره...که اینجا نمیگمش تا ثبت نشه....همون بهتر که ندونید...
+دارم یواش یواش آرشیو رو میذارم...با این وضعِ دست دردم،کارِ طاقت فرسایی محسوب میشه...اما من کم نمیارم منو که میشناسید!
+هِی نیاید بگبد چی شده ها.........به هیژگی نمیگم! حتی شما دوست عزیز :)))
+عنوان هم به سبکِ آقوی همساده بخوانید لطفا :D
+نظرهام بازه :)
چند ساعت پیش یادم افتاده بود که شلغم و کدو حلواییِ پخته هم نه تنها واسه امشب بلکه واسه کُلِ فصلِ زمستون خوردنیهای بسیار خوبی اند! الکی هم اَخ و پیف نکنید...شلغم رو موقع پختن یکم نمک بریزید تو آبش تا طعم شوری تو جونش بره بعدشم موقع خوردنش هر ادویه ای دوس داشتید ، بهش بزنید تا خوش خوراکتر بشه، مثل فلفل یا آویشن یا حتی کمی سرکه...اون وقت میبینید که خیلی هم خوبه....کدو هم اگه بی طعمِ و واستون دلچسب نیست روش عسل بریزید اون وقت هم آب میندازه و لطیفتر از قبل میشه هم خیلی دل انگیز و مقوی!! امروز من زدم کانالِ سلامت هیچ کاری هم نمیتونید بکنید، خخخخخ