حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۱۱۰ مطلب با موضوع «روزی که گذشت» ثبت شده است

۱۰
بهمن ۹۲
امروز


در

ادامه مطلب


۳۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۰۲
آزیتا م.ز
۰۷
بهمن ۹۲


هیچی لذت بخشتر از کادو گرفتن از یه دوست نیست..چه برسه که کادو هم از اون سرِ دنیا بیاد...اوم...اون سرِ دنیا که اغراقِ ولی اون سرِ ایران...وقتی که یه دوست وبلاگی که چند بار بیشتر صداشو نشنیدی...و هیچوقت ندیدیش...اما تویِ تهِ تهِ قلبت جا داره...واست یه بسته خُرد و ریز و همراه با یه بمبِ محبت میفرسته....کاری رو میکنه ، که هیچ فامیل و آشنا و دوستِ صمیمی واست نکرده.... و من ، درآستانۀ ذوق مرگی میمونم با یه دنیا خوشحالی و یه کوه شرمندگی و .. :)))









و وقتی من از دیدنِ دستخطِ خیلی خیلی قشنگش...کِیفور میشم:)
و
عاشقِ این جیجیهایِ فسقلی میشم



و وقتی اون شکلکهایی که کشیده با من حرف میزنن خخخخخ


و تمام روز به این فکر کردم ، چقدر خوبه آدم دوست داشته باشه..یه دوستِ به این مهربونی...یه دوستی که با اینکه ندیدتش، تُند تُند دلش واسش تنگ بشه....
تمامِ مدتی که حالم بد بود و تو رختخواب دراز کشیده بودم علاوه بر این، به اینم فکر کردم که کشیدنِ یه گوجه سبز چقدر میتونه سخت باشه! خیلی میتونه سخت تر از زرافه باشه :) گوجه سبز برایِ کشیدن مشخصات زیادی نداره...مهم ترین مشخصۀ گوجه سبز ترش و خوشمزه بودنشه که اونا هم نمیشه کشید...هر کاری میکنی میشه ،شبیهِ یه سیب سبز....به هر حال گوجه سبز جونم دلم میخواست به مناسبت، این همه خوشحالیِ من، یه عکسِ یادگاری باهم داشته باشیم...بنابراین تو این جوجه زرافۀ مریض رو ببخش که این شکلی کشیدتت :))))))))))))))))) و این شما و این عکسِ یادگاریِ منو عقشم :)))))))))








+ راستی میگم من مریض احوالم، شما چر زانویِ غم بغل کردید، اینقدر پکرید؟؟؟ پاشید پاشید...یه آهنگِ شاد بزارید...همه دورِ هم یه قِری بدیم...البته من که حالم خوب نیس...شما یکم قِر بدید من تماشا کنم، احتمالا اینجوری حالم خوب میشه... :)))

+والا یه روز یکم کم انرژی بودم...ببین تو رو خدا...اینجوری باید از اینجا حمایت کنید...باشـــــــــــــــــــــــه...دارم واستون اصن خخخخخ
۳۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۵۴
آزیتا م.ز
۰۶
بهمن ۹۲

توجه کردید ، چند وقته چُس ناله نکردم....؟ نه توجه کردین؟ اینجوری که نمیشه.......


بچه ها خداییش ،اینبار بر خلافِ هر بار ، حال روحیم خوبه اما جسمی واقعا بد حالم....تا حالا اینقد بد نبودم....به طور مرموزی بدحالم و عجیبه که اینبار نمیتونم حدس بزنم چمه؟ اگه دوست داشتین یکم برام دعا کنید و انرژیهای خوف خوف بفرستید....



با تچکرات


آزی رو به موت.....

۱۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۴۲
آزیتا م.ز
۰۵
بهمن ۹۲

از صبح که بیدار شدم هِی گیجی ویجی میرم....مثل آدمهایی که شب قبلش،بدمستی کرده باشن، حالِ مُخچشون هنوز سر جاش نیومده باشه...کلا راه نداره عمودی بشم،تا از حالتِ افقی خارج میشم،اون پام واسه این یکی لِزگی میرقصه!!!!اینجور مواقع است که میگن آش نخورده و دهانِ سوخته...بنده دیشب نه الکلی به بدن زدم،نه چیز دیگری استعمال کردم جز دو عدد بروفِنِ ناقابل که از فرطِ سر دردِ شدید طاقت فرسا نوش جان نمودم...تمام دیشب را دچارِ خوابهای خُزعبل بودم...و شیر قهوهٔ امروزم به دادم نرسید....

به من میگوید: "کاملیا وَنتاچی" میدانی چند روز است که دست به قلم نبُردی؟!؟! بعد من بهش میگویم...من؟!؟! من که صبح تا شب دست به کیبوردم....میگوید کاملیا مگر خنگ شدی؟ میگویم قلم....از آن قلمهایِ کربنی....همانهایی که از گرافیتِ مرغوب ساخته شدن از آنهایی که روی صفحهٔ سفیدِ نرمِ کاغذ خطوط نرم میکشند...حِس میکشند...از همانهایی که یک روز جانت به جانشان بسته بود...یادت هست؟؟ یادت هست، قول دادی ،چهرهٔ مرا بکشی؟!؟! کو؟ میدانی چند ماه است دست به قلم نبردی؟ میترسم بمیری، آخرم نکِشی....


من میگویم من؟!؟! راست میگویی، مدتی است مانند انسانهایِ برزخی شدم!!! میانِ آسمان و زمین...و اما تو؟ تو کی هستی؟؟؟ میگویی : کاملیا، منم دیگر...از کِی اینقدر خنگ شدی؟

تنها چیزی که صبح یادم است این است که ،این روزها خوابهایم پُر شدند از آدمهای غریبه ای که من نمی شناسمشان اما آنها چرا!!!! و اینکه ماههاست دست به آن قلمهایِ واقعی نزدم و اینکه کاملیا دیگر چه خریست؟هوم؟  لابد دیشب زیادی مشروب خورده بوده،که من امروز هنوز مُخچه ام سرجایش نیومده.... پووووف آشِ نخورده و دهانِ سوخته.....

۴۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۴۵
آزیتا م.ز
۲۴
دی ۹۲
تَق تَق تَق تَق تَق تتَق تَققق تَتَتقتَق

اشتباه نکن، صدای بالا و پایین رفتنِ قوطیِ کنسرو در قابلمۀ آبجوش است!

به بی حالی مبتلام! منتظرم که ،کنسرو بخورم، به چند نفر فکر میکنم، ناراحت نیستم ، خوشحالم نیستم، دلم میخواست مغازه میرفتم، نرفتم!!حمام! نرفتم! جارو!نزدم! فقط مُدام به چند نفر فکر میکنم! از دستِ یکیشان دلخورم! از دستِ خودم بیشتر! من نباید به کسی فکر کنم که به من فکر نمیکند! من نباید به کسی فکر کنم که نمیخواهد به من فکر کند! خودم موجودِ ابلهی است! جایِ شیر در یخچال خالی است! و این برایِ من خیلی نگران کننده است! فردا سالاد الویه دارم اما آبلیمویی در کار نیست!خیارشور هم! من باید عصر ، به مغازه میرفتم اما تمامِ عصر را نشستم زُل زدم، و به چند نفر فکر کردم! اگر سالاد الویۀ فردا خوشمزه نباشد...هیچ دلیلی ندارد، جز این چند نفر و یکیشان بیشتر! و این موضوع هیچ ربطی به بیماریِ گشادیسمِ من ندارد..متوجهید؟! هیـــــــــــــــــچ ربطی ندارد...

تَق تَق ...صدایِ قوطی است، وگرنه کسی درِ خانۀ مرا نمیزند!
۳۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۴ دی ۹۲ ، ۲۱:۳۲
آزیتا م.ز
۲۳
دی ۹۲
چند روز بود بدتر از زنهایِ حامله ، ویار کرده بودم.....ینی فجیــــــــــــــــــــــــــــــــــع ها! حالا ویارِ چی؟ فلافـــــــــــــــــــــــــــل!

آخرین باری که فلافلِ بیرون خوردم تو تهران ، گلاب به روتون یه هفته افتادم به تِر تِر!!!!
حالا ترس رفته بود تو جونم که برم از بیرون فلافل بخرم، به همین خاطر نقطۀ گشادِ مورد نظر را به کار انداختم و یک فلافلِ مَشت درست کردم! بفرماییــــــــــــــــــــــد!




هر کی گفته ویار فقط مالِ حامله هاست، شکر خورده!خخخخخ
۵۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۳ دی ۹۲ ، ۲۲:۰۹
آزیتا م.ز
۲۳
دی ۹۲

در رو که باز میکنه همچیــــــــــــــــــــــــــــــــــــن با انرژی میگه سلام آزی جونم

(اینجوری بخونید: سلّــــــــــــام آززززززززززی جونــــــــــــم) که آدم دلش میخواد خوب :(





+اسم زنِ همسایمون آزاده است!

+اونم که بهش سلام میکنه، شوهرش امیرِ!

+قبل از اینکه من بیام این ساختمون همین امیر، مدیر ساختمون بود! اما همون ماه اول که من اومدم...همسایه ها به زور عوضش کردن! میگفتن پولهارو میخوره میبره خرجِ آزی جونش میکنه :/

+دلم میخواد یکی هم منو صدا کنه...همینجوری با همین شور و ذوق :) خواستۀ زیادیه؟

+گاهی تو راه پله یهو داد میزنه آزی...من اینجا تو خونه سرمو بر میگردونم! مسخره است نه؟ :)

+البته میدونید که آزیِ اصلی منم که آزیتام، اونی که آزاده است آزیِ تقلبی محسوب میشه! :)))

+امروز نریمان پسرِ اون یکی همسایمون،سرش از در آورده بود بیرون،تو راه پله صدای خروس در میاورد! بمیرم واسه این بچه های اینجا که از تو خونه بودن میپوسن اصن یه وضی :|

۳۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۲ ، ۱۶:۰۷
آزیتا م.ز
۲۲
دی ۹۲

دو تا در داشت ،دوتا درِ بزرگ...یکیشون تو کوچۀ کناری باز میشد، اما در اصلی تو خیابونِ اصلی...در اصلی رو مُدام رنگ میزدن! فکر کنم هر سال! تو هشت سالی که من اونجا بودم...خیلی رنگها شد! اما من فقط وقتی خاکستری بود بعد سبز شد، خیلی ذوق کردم! کم پیش میومد ،از درِ پشتی استفاده بشه! همیشه اون همه دانش آموز رو از همون درِ اصلی میفرستادن خونه! مدرسۀ خیلی بزرگی داشتیم! آره من هشت سال از عمرم رو همونجا بودم! هشت سال مدتِ کمی نیست،مدتیِ که میشه خـــــــــــــــوب با در و دیوارِ یه جا عجین شد! اون مدرسه هنوزم همونجاست از خیلی وقت پیش از اینکه من پامو توش بزارم همونجا بوده،الانم همونجاست..یه مدرسۀ بزرگِ دو طبقه، با سه تا حیاط، یه آمفی تئاتر که قدِ یه سالنِ سینما بود،یه کتابخونۀ خیلی بزرگ و یه آزمایشگاه که واسه خودش تو اون زمان اَبَر آزمایشگاهی بود و کلی کلاس...وقتی ابتدایی بودم، آرزومون این بود که زنگِ تفریحها پامون وا بشه به حیاط بزرگه! آخه جز زمانِ جشنها یا یه اتفاقِ خاص، تو روزهای دیگه اون حیاط مالِ بچه های راهنمایی بود! حیاط خیلی بزرگ بود...اون موقعها که مث الان همه چیزو به سانت و متر اندازه نمیزدم فقط میدونستم خیـــــــــلی بزرگه اما الان که فکر میکنم، مطمئنم از 500 مترمربع هم بیشتر بود! سالِ آخری که تو مدرسۀ نرگس بودم، بنا کردن تو همون حیاط یه ساختمونِ سه طبقه ساختن، ینی عملا گَند زدن به اون حیاط که واسه ماها کم از بهشت نداشت! خدا رو شکر من مرگِ اون حیاط رو به چشم ندیدم اما هر وقت یادم میفته که الان اون حیاط دیگه شبیهِ اون چیزی نیست که تو یادِ منه،غصه ام میشه...

اما به هر حال اون مدرسه هنوز همونجاست و درهاشم هنوز همون درهاست....دری که تو خیابونِ اصلی به سمتِ شرق باز میشه!از وقتی یادمه ما چند ساعتی دیرتر از جاهای دیگه،تعطیل میشدیم،اوایل به خاطر این بود که مدرسه نمونه مردمی بود اما بعدا هم که دیگه نمونه مردمی وَر افتاد ،طبقِ عادتِ دیرینه همینجور ادامه پیدا کرد! ینی اگه دبستانهای دیگه 12 ظهر تعطیل میشدن، امکان نداشت ما زودتر از 2 تعطیل بشیم!وقتی هم زنگ میخورد ،سیلِ جمعیت بود که به سمتِ در هجوم میوردن، هرکی نمیدونست ،با دیدنِ اون صحنه ،انگار میکرد،داریم از زندانِ آلکاتراز (؟) فرار میکنیم! وقتی میخواستیم از اون در که عرضش به دومتر هم نمیرسید بریزیم بیرون،شبیهِ اسمارتیزهایی بودیم که یهو وسطِ خیابون پخش میشدیم!

یادمِ دو روز بود که بارون میومد...زنگِ آخر خورد و مثل همیشه بچه ها پاشیدن بیرون! وختی از در میزدیم بیرون هر کی یه طرف میدویید، بیشتر بچه ها میرفتند سمت کوچۀ کناری که همیشه ده،پونزده تا مینی بوسِ رنگ و وارنگ اونجا منتظر بودن، بضی هم که خونشون نزدیک بود و پیاده میرفتن به جهاتِ دیگه....انگار زمینو فرش میکردن با یه مُشت جوجه های کله آبی...

از در که زدم بیرون قبلا از اینکه به طرفِ سرویسها بدوم...انگار واسه چند لحظه مسخ شده باشم، همونجا خشکم زد و زُل زده بودم به آسمون...شاید حیرت آورترین چیزی بود که تا اون روز دیده بودم....زیباییش میتونست آدمو سحر کنه! چیزی که همیشه راجع بهش شنیده بودیم،عکسهای نقاشی شده اش رو تو کتابهامون دیده بودیم، اما اون کمونِ رنگی رنگیِ خوشرنگ با اون عظمت و پررنگی تو آسمون میتونست هر بچۀ 7 سالۀ عاشقِ طبیعتی رو سر جاش میخکوب کنه! شاید قبلا رنگین کمونهای کوچیک زیاد دیده بودم اونایی که فقط یه ذره اند یه گوشۀ آسمونن یا اونایی که وقتی شلنگ آب رو با فشار به سمتی میگرفتیم که آفتاب به قطرات آب بتابه، سر و کلشون پیدا میشد... اما اون یه رنگین کمون بود با قـــــــــــــــــــــوس کامل که کُل آسمون رو گرفته بود..فوق العاده بود...چیزی که هنوز بعد از 20 سال صحنه اش جلو چشممه!صحنه ای که با صدایِ یکی از دوستام که داد زد و گفت بدو آزی الان جا میمونیم، علی آقا داره میره تموم شد :)




حالا دیروز، بعد از 20 سال، طبیعت دوباره شگفت زده ام کرد، زیر بارون شُرشُر وایستاده بودم به وجد اومده بودمو...تونستم بعد از مدتها بلند بلند ، با خدا حرف بزنم!نمیدونم شاید مسخره به نظر بیاد اما دیدنِ یه رنگین کمونِ کامل تو آسمون همیشه میتونه نفس منو تو سینه حبس کنه! رنگین کمونی که تک تک رنگاش مشخص باشه....اصن همین که یه سمت، آفتابِ یه سمت بارونِ شدیدی که اجازه نمیداد من درست عکس بگیرم، و یه کمونِ رنگی رنگیِ جذاب بالا ی سر تو آسمون،واسۀ من خودش یه لحظۀ باشکوهِ، یه صحنه که میتونه، دوباره منو به خدا نزدیک کنه!


+تو عکس واقعا ،اون جذابیتِ واقعیش به تصویر کشید نشده!

+حالا که این همه از مدرسۀ محبوبم، که بهترین روزهای زندگیمو اونجا گذروندم،براتون گفتم، میتونین برید تو ادامۀ مطلب و یه عکسِ مرتبط باهاش رو ببنید :)

۳۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۲ ، ۱۶:۲۷
آزیتا م.ز
۱۸
دی ۹۲

دستم درد میکنه....یعنی بخوام دقیق بگم...هَمَم درد میکنه....یعنی لِه لِه ،داغونم! نتیجه میگیریم که دست و دلمم به نوشتن نمیره!


در نهایت یک ماساژور مهربانم آرزوست! ولا غیر!





+اوضاع دستم و کوفتگیِ بدنم ماجرایِ مفصل و مسخره ای داره...که اینجا نمیگمش تا ثبت نشه....همون بهتر که ندونید...

+دارم یواش یواش آرشیو رو میذارم...با این وضعِ دست دردم،کارِ طاقت فرسایی محسوب میشه...اما من کم نمیارم منو که میشناسید!

+هِی  نیاید بگبد چی شده ها.........به هیژگی نمیگم! حتی شما دوست عزیز :)))

+عنوان هم به سبکِ آقوی همساده بخوانید لطفا :D

+نظرهام بازه :)

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۲ ، ۱۵:۰۸
آزیتا م.ز
۳۰
آذر ۹۲
دو روزِ که میخوام یه پُستی رو بنویسم ، اما وقتی میام اینجا ، شروع میکنم یه چی دیگه مینوسم....نمیدونم چرا اینجوری میشه اما شاید به خاطرِ اینه که اون پُستی که میخوام بنویسمش....سر منشأ تمامِ احساساتِ مأیوس کنندۀ این روزهایِ منِ! و این خیلی سختِ که آدم فونداسیونِ بُحرانی ترین قسمتِ زندگیشو بکِشه بیرون و بریزه رو دایره! احتمالا همینِ که نوشته نمیشه، فک نکنید دستو دلم به نوشتنش نمیره ها! نع! دلم میره منتها دستم نمیره...احتمالا باید واسش دربست بگیرم که بِره! :)
حالا مثلا من بیام جملۀ لوس یلداتون مبارک رو بگم! عمرا اگه بگم....باید خدمتتون عرض کنم که،خوردنِ آجیلِ زیاد آن هم در شب، بسیار برایِ سلامتی مضر است...حالا هِی نگویید یه شب است و فلان است و بهمان...در ضمن خوردن میوه ای مثل هندوانه در آغاز فصلِ زمستان از لحاظِ طبِ سنتی خریتِ محض است...چرا؟ چون میتواند به راحتی تعادل طبعِ شما را در تمامِ طولِ زمستان بهم بزند و شما مدام سردتان شود و ویروسها با خیالِ راحت به سیستمِ ایمنیِ بدنتان غلبه کنند...حالا از من گفتن و از شما نشنیدن! اگر میخواهید چیزی بخورید فقط انار نوشِ جان کنید آن هم با گُل پر! مثلِ پنیر که میگویند بی گِردو نخورید،انار هم بی گُلپر نخورید خیلی بهتر است! به هر حال شاید حرفهایِ من به نظرتان مسخره بیاید...اما اگر از حکیم آزی میپرسید جایِ مضرجاتِ امشب، دور هم گل گاو زبان و بهارنارنج و لیمو عمانی دم کنید...اگر دیابت میابت ندارید ، نبات هم اضافه کنید و دور هم بنوشید و گُل بگویید و گُل بشنوید...اصلا دورِهم بشینید و بازی کنید...کارهایِ جالب انجام دهید شایدم مسابقه دادید...اصلا چه معنی میدهد که این روزها تا دور هم جمع میشویم ، مینشینیم به لُمباندن و دود کردنِ مضرجات!!! 
اَیی چقدر نصیحت مصیحت کردم!!! اصن هر کار دوست داشتید انجام دهید...والاع! :)
من و حافظِ جان ..انار و گُلپر و گُل گاوزبان خواهیم خورد و به او برای شما تفالی میزنم و در دلم آرزو میکنم که همۀ تان در هر حالی که هستید...شادی در دلتان وول وُول بخورد!

+ میخواستم تو این پُست، غرغر کنم که تمامِ زندگیم خالیِ بوده از یلداهایِ خوب و دل انگیز ، اما دست و دلم نرفت :)

+من یه روزی عاشق سنتهای این چنینی بودم اما از وقتی هر سال بیشتر از پیش، سنتها تنهاییمو پررنگتر جلوه دادن، سعی کردم بهشون محلِ سگ نزارم تا اونها هم زورشون به من نچربه :)

+بعدا به این پُست عکسِ امشب ضمیمه خواهد شد!

+عمرا اگه بگم، یلداتون مبارک.....اَییییییییییی......اصن میگم امشب و شبهای دیگر خوش :)

+ دیدن لوگوی گوگل به مناسبتِ اولین روزِ زمستون، هم خالی از لطف نیست ...اینجا

خواستم فقط بیام این عکسهارو ضمیمۀ پُستِ قبل کنم، دیدم نمیشه، یکم دیگه حرف مونده تو دلم باید بیام بزنم..:)


چند ساعت پیش یادم افتاده بود که شلغم و کدو حلواییِ پخته هم نه تنها واسه امشب بلکه واسه کُلِ فصلِ زمستون خوردنیهای بسیار خوبی اند! الکی هم اَخ و پیف نکنید...شلغم رو موقع پختن یکم نمک بریزید تو آبش تا طعم شوری تو جونش بره بعدشم موقع خوردنش هر ادویه ای دوس داشتید ، بهش بزنید تا خوش خوراکتر بشه، مثل فلفل یا آویشن یا حتی کمی سرکه...اون وقت میبینید که خیلی هم خوبه....کدو هم اگه بی طعمِ و واستون دلچسب نیست روش عسل بریزید اون وقت هم آب میندازه و لطیفتر از قبل میشه هم خیلی دل انگیز و مقوی!! امروز من زدم کانالِ سلامت هیچ کاری هم نمیتونید بکنید، خخخخخ




من و دوستم، سبزِناز خانوم، امشب باهم ....موسیقی و دمنوش گل گاوزبون و لواشک و رقص ...به یادِ تویی که باید باشی و نیستی...اصلا به این اهمیتی نمیدم که نیستی، میزنم زیرآواز ....وقتی هم PMC حریق سبزِ ابی رو پخش میکنه، صداشو تا آخر بلند میکنم...فقط وقتی دچارِ یاسِ دوچندان شدم که رفتم سراغِ حافظِ محبوبم که دیدم نیست....فکر میکردم دیوانِ حافظم رو از تاراج چند ماه پیشِ کتابخونۀ عزیزم نجات دادم...اما نیست! و این خیلی دلسرد کننده بود! ممکنِ دیگه هیچ دیوانِ حافظی نتونۀ جای اون کتابِ زِوار در رفته رو تو دستای من پُر کنه...اون با دستهای من آشِنا بود! قصۀ کتابهامو یه وخت دیگه میگم الان جاش نیست....نپُرس نمیگم!بعدا...  :)
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳۰ آذر ۹۲ ، ۲۰:۱۲
آزیتا م.ز