حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۳۰
تیر ۹۳

آسمان بالای سرم ابری ست ، آسمان دلم هم! نه نه!ابری نیست ،طوفانی ست از آن طوفانهایی که این روزها در چین آمده که خانه و کاشانه را از ریشه میکَند،آهای اهالیِ ساکنِ دلِ من این روزها اگر میخواهید خانه یتان را طوفان نبرد محکم تر بشینید محکم تر بمانید اینجا هوا بس ناجوانمردانه خراب است، خراااااب

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۳۰ تیر ۹۳ ، ۱۰:۳۸
آزیتا م.ز
۲۹
تیر ۹۳
دقیقا وقت سحر یا کمی دیر تر بود که از خواب پریدم تو ذهنم یه مشت حرف درست و حسابی بود ، چند بار مرورشون کردم که مطمئن بشم وقتی میخوام بنویسمشون حتما یادم میان ،اونقدر جلوی چشمم درشت و شفاف و واضح بودن که مَحال به نظر میرسید که وقتی دست به قلم میشم به کُل فراموشم بشن،اما زندگیِ من این روزا شده پُر از محال هایی که واقعیت میشن!!مَحالهایی که واقعیت شدنشون شدن یه رُمانِ تو در توی پیچیده،شخصیت اول داستان هم داره رو خط جنون راه میره، آدمی که لبریز از عشق اما مملوء از تنفّر شده و کُل روز رو به این فکر میکنه که کِی بادکنکِ جنونش میترکه تا بالاخره همهء حرفها رو بزنه و کارهایی رو بکنه که تو دلش جمع شده، همه رو فریاد بزنه بعدم سر بزاره به کوه و دشت و بیابون جایی که هیچ اثری از آثارش گیر آدمهایِ داستان نیاد...

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۹ تیر ۹۳ ، ۱۶:۰۷
آزیتا م.ز
۲۲
تیر ۹۳
ینی پرواز ساعت ٩:٣٠ بود، الان ساعت ١٢:٢٠ دقیقه است و ما هنوز تو قسمت چِک این منتظریم ، میگن پرواز ساعت ٣ میپره!!! پنج ساعت و نیم تاخیر ینی به فاک فنا رفتیم خِلاص
و
باید خدمتتون عرض کنم 
ایران ایر خر است!!!!
۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۲۲ تیر ۹۳ ، ۰۰:۵۴
آزیتا م.ز
۱۹
تیر ۹۳

هر از چند گاهی آدمها تو اوج گرفتاریها و بدشانسیهاشون ، یه فُرجه میگیرن ، این فرجهه حکم نفس گیری رو داره ، که زنده بمونی و زارت بعد چند روز باز میفتی تو تَشتِ بدبختیُ دووم بیاری!! من آدمِ خوشبختی ام یحتمل چون فُرجه ها خوب به پُستم میخورن هر چند تَشتِ بدبختیهامم شبیهِ استخره :) 

اینجا دوبی ، منظرهء نه چندان دلنشینِ اتاق من و من در حال مزه مزه کردنِ فرجه 


۲۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۹ تیر ۹۳ ، ۱۲:۱۰
آزیتا م.ز
۱۶
تیر ۹۳
میدونید , من و آقای همکار دوستهای خوبی هستیم . هرچند خیلی وقتها همو ناراحت میکنیم اما میدونم که چقد آدمِ مهربونیه
حالا قلب کوچیکش یهو ناراحت شده الکی تو شهر غریب افتاده رو تخت بیمارستان ، گفتم واسش دعا کنید زود خوب بشه
۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲ ۱۶ تیر ۹۳ ، ۲۱:۲۱
آزیتا م.ز
۱۵
تیر ۹۳

رادیو قصه میگفت قصهء کودکانهء ساعت نه شب... موش و پنیر ... میز بغلی افطاری سفارش داده بود مدام پنیر میمالیدن روی نونِ سنگکِ فتیر و با چای نبات قورتش میدادن و من تیلیت دیزیِ مخصوصم رو که اصلا هم مخصوص نبود در عرض دو دقیقه بلعیده بودم و در حالی که با چنگال گوشتکوبیده میخوردم اصلا نمیفهمیدم که چی میخورم ، درست بعد از سه دقیقه بخودم اومدم و یادم اومد که یادم نمیاد که کِی غذایم را خوردم... فقط داشتم به همهء این چند روزِ مسخره فکر میکردم که چطور به هزار نفر دوست و آشنای نزدیک و دور رو زده ام تا پولی را جور کنم که آشناترین فردِ زندگی ام بعد از اینکه آنرا به من بخشیده حالا از من طلب کرده... که تو این چند روز چه غریبه هایی که فکرش را هم نمیکردم دست یاریِ واقعی به طرف من دراز کردند و چه آشنایانی که چشم یاری بهشان داشتم منو دک کردند...

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۵ تیر ۹۳ ، ۲۲:۰۴
آزیتا م.ز
۱۴
تیر ۹۳
آقای همکار:
نامردا مثلا فردا تولدمه، این بود هواداری؟ این بود کادوهای بی شمار؟ این بود آرمانهای مااااا
:))))
۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۴ تیر ۹۳ ، ۲۳:۲۲
آزیتا م.ز
۰۷
تیر ۹۳

اسباب کِشی خر است

اسباب کشی دست تنها از خرم خرتر است

تمام

.

۳۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۷ تیر ۹۳ ، ۱۵:۴۳
آزیتا م.ز
۰۶
تیر ۹۳

یه آتیشی زیر خاکستر بود... شش ساله که که زیر خاکستر بود... تا فوت میکردی یه شعله ای میکشید... گُر میگرفت... دوباره میخواستیم همه چیز رو نسوزونیم یکم روش خاک میریختیم... اما هر چیزی حدی داره ، هر آدمی هم یه ظرفیتی داره...

دیشب گذاشتم باد بیاد بزنه زیر خاکسترها.. بزار همه چیز بسوزه... همهٔ چیزهایی که استخوون لایِ زخمِ بسوزه... ریشه ای که چرکی شده همون بهتر که بخشکه...

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۱:۲۸
آزیتا م.ز
۰۵
تیر ۹۳

به نظر شما یه روزی میاد که مامان من بفهمه یه دخترِ ٢٧ ساله بزرگ شده، نه اصن بزرگ هم نه! دیگه بچه نیس! اونم دختری که سالهاست تنها زندگی میکنه و کلا هم از اول هم خیلی مستقل بوده! 

مامان من یک استثمارگره کوچک است که میپندارد همهء کائنات باید از رویِ دستورالعملِ اون بچرخد! نمیدونم این کلمهء درستی برای توصیف رفتار مامانم هست یا نه؟ اما زندگی با مامانِ من ینی نداشتنِ هیچگونه محدوده و کار شخصی! جواب پس دادن حتی برای آب خوردن و نیمرو درست کردن وتغییر شکل دادن از حالت انسان به یک گوشِ ٢٤ ساعته...

آزیتا در طی چند روز چند سال پیر شده، تا یک ماه دیگه احتمالا به دلیلِ کهولتِ سن دار فانی رو وداع میگه....

حالا شما هِی بیاید بگید آزیتا چی شدی!!! تنها معضل زندگیِ من که هنوز روش درستی برای مقابله باهاش پیدا نکردم مامانمه... من به تنهایی از عهده اش بر نمیام واقعا احتیاج به کمک دارم!!! مامانم الان تو ذهن من شکلِ یه قفسه...


+متاسفم که از شنیدن نصایحِ رایج دربارهء رابطهء مادر و دختری معذورم!

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۳ ، ۱۵:۲۳
آزیتا م.ز