حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۴۹ مطلب با موضوع «من، آزیتا» ثبت شده است

۱۵
مهر ۹۵
یه زمانی بود من با قاطعیت میگفتم من اصلا آدم حسودی نیستم اما بعدا فهمیدم که نه خب همهء آدمها یه نقطه های حساسی دارن که ممکنه اونجا که میرسه کم یا زیاد حسودی کنن! از اون به بعد گفتم من آدم کم_حسودی ام خخخخ 
دو دسته هستن که من بهشون بسی رشک می ورزم ، اولی اونایی که باباهایی خیلی خوب دارن، یه باباهایی هستن که خیلییییی بابااند ، اونا!! که البته الان نمیخوام این بحث رو باز کنم ، دومی هم اونایی هستن که هر چی میخورن اصلا چاق نمیشن و یه وزن ثابتی دارن... که البته کار به اشتهاشون ندارم ، منظورم اون استعداد ذخیرهء چربیه که بدنه این افراد کلا در این زمینه بی استعداده. آقا من آنچنان به این دسته حسد میورزم که خدا عالمه!!! یه همچین موهبت الهی ای اونقد ارزشمنده که از نظر من اگه این فرد تمام ناکامیهای دنیا رو هم تجربه کنه بازم ناکام از دنیا نرفته! چرا؟ چون از بزرگترین و دم دستی ترین لذت دنیا که خوردن و آشامیدنه کمال استفاده رو برده بدون تحمل هیچگونه رنج و عذاب وجدان خوردن زیاد یا آب کردن چربیهای اضافه!! 
 
۲۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۹:۳۱
آزیتا م.ز
۰۴
فروردين ۹۵
در اول سر رسید امسال مینویسم ، حال من از همه چیز مهمتر است ، از همهء نگاه ها ، حرف و سخن ها و رفتار دیگران ... که نباید خاطرم را رنجیده کنم از هیچ کدام .. که همشان بی اهمیت اند مثل بادی که لا به لای برگ درختان می پیچد، تکان مختصری میدهد و تمام! کجا نسیم ملایمی از سبزی برگ درختان میکاهد؟ نوشتم ، حال من از همه چیز مهم تر است ... 
 
چند خط پایینتر با قرمز مینویسم ...
 
زودرنج نباشم ، زودرنج نباشم ، زودرنج نباشم 
 
۳۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۸
آزیتا م.ز
۲۰
اسفند ۹۴

الان نیگا کردم دیدم از آخرین پست وبلاگم یه ماه میگذره ، بقول خارجیا هِلووووووو لانگ تایم نو سی :))) حال و احوالتون چطوره؟؟ هوای گرم و اومدن بهار بهتون سرایت کرده؟؟؟ یا نه؟؟ این نوع سرایت جز معدود چیزهای مُسریه خوبه، بذارین بهتون سرایت کنه... بهتره از طبیعت یاد بگیریم ، بی عار و پوست کلفت :)))))) خخخخخ هر چی هم که هوا آلوده باشه و آدمها بدجنس و بد خلق و افسرده بازم درختها شکوفه میدن کاری ندارن کسی بهشون محبت میکنه یا نه همین که ریشه شون تو خاکی باشه و لبشون به آبی تر و آفتابی روی سرشون ، شکوفه میکنند به چه قشنگی... بیاید بی خیال شیم ، بذاریم بهار بهمون سرایت کنه هر چقدم که موقعیتمون بده و حال و هوای دلمون ابریه ... بذاریم مریض بشیم با ویروس بهار تب کنیم شکوفه بدیم :)

 

از بچگی با تاریخ تولدم حال میکردم ، تو حال و هوای عید و تب بهار ، درست همون روزایی که کلا آدم دلش میخواد از نو متولد شه ... کنار روزهای گرم و شبهای خنک و شکوفه ها و امیدهای کوچیک زندگی ... به قول خارجیا Yes it's my birthday

من در حال ایستادن کنار جوی و گذر عمر دیدن :))))

۱۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۰۳
آزیتا م.ز
۱۹
بهمن ۹۴

به خودم نگاه میکنم بعد ته دلم آرزو میکنم این منی که الان هستم واقعی نباشه... آرزو میکنم همهء این تغییراتی که درونم هست موقتی باشه و از صمیم قلبم میخوام که روزی بیاد که دوباره خودم بشم همون خودی که بهش عادت داشتم و دوسش داشتم حتی اگه ناتوان تر و ضعیفتر و دل رحمتر بود و حتی اگه بیشتر وقتها مثل سیل گریه میکرد و گاهی اونقد قهقهه میزد که صدای خنده اش همه جا رو پر میکرد ... من با این خود الانم مأنوس نیستم ، یا من با اون غریبه ام یا اون با من سرسنگین... خودی که چیزی خوشحالش نمیکنه همونجوری که خیلی چیزی هم غمگینش نمیکنه ، خیلی خشن و خشک بنظر میاد و خیلی هم دوست داشتن رو بلد نیس، یه خودی که از وقتی اومده نسشته تو کالبدم ، تو آینه که نگاه میکنم هر چقدرم که حالم خوبه یه چهرهء عبوس و تار میبینم ، دو تا چشمی که برق نمیزنن و لبهایی که لبخند همیشگیشون رو ندارن ... یه نفر که عین آدم آهنی بی احساس زل میزنه تو چشمهام در حالی که یه غم پنهان تو سینه اش دفن کرده... 
این خودم زیاد به نوشتن علاقه نداره انگار که هیچوقت نمی نوشته هیچ حس تعلقی بهش نمیکنه، آواز نمیخونه ، نقاشی نمیکنه ، اصلا به آشپزی هم خیلی علاقه نداره ، حتی لاک زدن هم واسش کسالت باره ، این خود جدیدم نه شکایت میکنه نه دلش میخواد حرف بزنه ، یجور عجیبی طرفدار سکوته... خود جدیدم رو اصلا دوست ندارم ازش میترسم ، گاهی احساس میکنم حتی توانایی داره با همین سکوت و سردی، کسی رو به قتل برسونه ، راحت به مرگ فکر میکنه نه از سر ناامیدی و افسردگی از سر بی احساسی... دیگه خبری از یه آدم پر انرژی و احساسی نیس ... 
یه ماه و نیم پیش که پیش دکتر بودم ، در حالی که چند تا سوال بیشتر ازم نپرسیده بود بهم گفت تو یه گلولهء انرژی هستی مثل یه توپ آتیش که مدام با یه سطل آب یخ صفر درجه خاموش شدی و میشی... 
امروز که تو آینه نگاه کردم ، صورت سرد و بی روح خودم رو که دیدم ، فکر کردم نکنه اون آتیشه زورش نرسه و برای همیشه خاموش شده باشه ... نکنه بالاخره آب سرد کار خودش رو کرده... در حالی که از ته قلبم آرزو میکردم این منی که الان هستم واقعی نباشه....

۳۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۱۹
آزیتا م.ز
۱۱
آذر ۹۴

 

یادمه دوران دانشجویی ، روزهای تعطیلی، وقتی دوستهام تماس میگرفتنُ برنامه فیکس میکردن که مثلا آزیتا عصر میای بریم بلوار ارم؟ یا گنجنامه ، یا سینما هر جای دیگه! منم در حالی که آفتاب وسط آسمون بود و سرشار از انرژی بودم میگفتم بععععله که میام خیلی خوبه !! کلی هم تو دلم خوشحال میشدم  که واسه روز تعطیل برنامه گذاشتیم و قرار نیست تموم روز رو تنها تو خونه بمونم ! ولی امان از وقتی که آفتاب یواش یواش بی فروغ میشد و میومد پایین آسمون ، منم یواش یواش یه هولی به تنم میفتاد که ای بابا عجب غلطی کردم گفتم میام، هر چی به شب نزدیکتر میشد ، بی حال و بی حال تر میشدم ، تا جایی که خیلی مواقع تماس میگرفتم و میگفتم نمیام ، گاهی هم پیش میومد که کِشون کِشون خودم رو از در خونه به زوووووور پرت میکردم بیرون!

 

۱۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۸
آزیتا م.ز
۰۶
آذر ۹۴

روزهای اولی که شروع کردم به نوشتن این وبلاگ حدود هفت سال پیش ، از تنهایی خودم به اینجا فرار میکردم ، از روز اول سعی کردم حرفهایی رو بنویسم که توی دنیای واقعی تو دلم تلنبار میشد یا جرات گفتنش رو نداشتم یا ترس از قضاوت شدن یا هر چیزی... از روز اول اینجا روز نوشت نبود ، زندگینامه هم نبود! بعد یواش یواش هی خصوصی خصوصی تر شد.. بجای حرفهای بی پرده شد حرفهای روزمره و معمولی ، انگار ماهیتش عوض شد.. همۀ ماهایی که وبلاگ مینویسیم ، راست و دروغ ، خیال و واقعیت ، از هر چیز که نوشتنش برامون لذت بخشه می نویسیم. از اول قرار نبود زندگی من برای کسی راز باشه ، اما مجهول موندنش یه روند بود که یادم نیست از کجا شروع شد. اصلا قرار بود اینجا برای من یه جای شخصی باشه یه جای امن واسه فریاد زدن ، اما نموند ، از اون موقع هم انگار قسمتی از زندگی من رفت پشت پرده ... 

۶۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۷
آزیتا م.ز
۲۱
مرداد ۹۴

اراک که بودم یه شب با دوستانِ عزیزم رفتم شهربازی ، بازیهای زیادی نداشت اما خب چند تا بازی بود که من دوست داشتم سوار بشم ،بچه ها گفتن که ما سوار نمیشیم و من اولی را بلیط خریدم و تنهایی سوار شدم ، به امید اینکه بترسم و جیغ بزنم ، شاید اینهمه فریادِ انباشته شده رو خالی کنم، موقع سوار شدن موبایلم رو با خودم بردم تا از اون بالا فیلم بگیرم ، آخرین لحظه دوستم با هیجان گفت مطمئنی نمیخوای موبایلت رو بدی نگه دارم و من با خنده گفتم اره مطمئنم! سوار شدم ، فیلم گرفتم ، هیجان داشت ولی هر چه کردم از ته دل جیغ بکشم نشد ! پیاده که شدم دوستم میگفت ، آزیتاااااا مثل این پسر، تخسها از اون بالا دست تکوووووون میدادی اخه :)))) بعدش گفتیم بریم چرخ و فلک سوار شیم ، اونا هم موافقت کردن ، گفتن اره خوبه این زیاد ترس نداره سوار میشیم ، نوبتمون رسید ، سوار شدیم اما مشکل اینجا بود که ما سه نفر بودیم و تقریبا هر سه هم وزن ، واسه همین کابینمون تعادل نداشت با هر ایست و شروعِ حرکت دوبارهء چرخ و فلک ، شروع میکرد شدیدا تاب خوردن اونجا بود که دوستهای من جیغ میزدن و من قشنگ تو چهرتون میدیدم که ترسیدن! اولش فکر کردم جدی نیست ، میخندیدم، موبایل دستم بود و عکس میگرفتم ولی بعد هی تکونها شدیدتر شد و ارتفاع بیشتر ، دیدم نمیشه سعی کردم بیام وسط بشینم تا وزنم بین دو طرف نصف شه که اینقد تکون نخوریم ، چون اون دوتا دوستم که چسبیده بودن به حفاظهای کناری و منتظر بودن چند دورمون تموم شه و پیاده شیم ! اون بالا بود که کابین یه تکون شدید خورد و من خندم گرفته بود که یکی از دوستام داد زد وااااای آزیتا تو چقد پوست کلفتی ...

 

اراک

١٨ مرداد ٩٤

 

امروز که فکر میکردم ، دیدم راست گفته من عادت کردم پوست کلفت باشم ، یاد حال دیشب خودم که میفتم باورم نمیشه اون کسی که امروز بیرون رفت، ناهار خورد ، خرید کرد ، چای خورد و لبخند زد من بودم ؟ باورم نمیشه اونی که دیشب به داروخونه التماس کرد که یدونه ارامبخش بدون نسخه بگیره و بهش ندادن و مجبور شد بره اورژانس من بودم؟ و اما من بودم که دیشب مُردم و صبح که اومد مجبور شدم بیدار شم و سعی کنم دوباره آزیتا باشم ، همون آزیتایی که خاطرات تلخش هم برای بقیه طوری تعریف میکنه که بخندند، همون آزیتایی که بد بودن و عنق بودن رو بلد نیست ، همون آزیتای پوست کلفت...

۲۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۳
آزیتا م.ز
۲۰
اسفند ۹۳

خب از من به شما نصیحت ، اگه از این به بعد کسی خواست زودتر از تاریخ تولدتون بهتون کادو تولد بده ، خیلی شیک و مجلسی و بدون اینکه جوگیر بشید ، بگید نه ممنون ، لطفا همون روز تولدم بهم کادوش بده! وگرنه روز تولدتون میمونید با یه عالمه کادو که قبلا ذوقشون تموم شده :))))



٢٠ اسفند ١٣٦٨



۴۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۱۱
آزیتا م.ز
۲۵
بهمن ۹۳

خب من همیشه حافظهٔ فوق العاده ای داشتم، اما بر خلاف حافظم هیچوقت آدم کینه ای نبودم! ولی... یه دوستی دارم که همیشه میگه به جمله هایی که آخرشون به ولی و اما ختم میشه ، مشکوک باش! داشتم میگفتم، ولی... به ندرت پیش اومده که از کسی کینه به دل بگیرم! این مسئله منجر میشه به اینکه من اونقدر حالم از اون طرف بهم بخوره که حتی وقتی به این فکر میکنم که داره نفس میکشه ، کهیر بزنم! اما خب معمولا یک در 1000 هم این اتفاق نمیفته! اما نمیشه گفت که هرگز اتفاق نیفتاده... و دیده شده که کسانی را که من نامشان را همراه با آه سینه سوزم صدا کردم و از ته ته قلبم خواستم که خدا جوابشون رو بده! خدا بدجوری تو کاسشون گذاشته بـــــــــــدجوری! شاهد هم در این باب زیاده...

چند وقتی حالم از چند نفری بهم میخوره... که در حقشون هیچ بدی ای روا نداشتم... اصلا چرا بگم بدی، در حقشون هیچ چیزی روا نداشتم! اصلا پرم هم از کنار پرشون رد نشده... اما اینکه کسی ندانم کار در را باز گذاشت و اونا هم مث خرمگس اومدن و اینجا  و جاهای دیگه زندگی من جولون دادن و هر غلطی دلشون خواست کردند و فرض رو بر این گذاشتن که پشت گوش من مخملی ست ، حال مرا بهم میزند... 



سالهاست سطح توقعم را اندازه سطح شعور افراد پایین آوردم... عقل حکم میکنه از آدمهای چیپ ، رفتارهای شایسته رو انتظار نداشته باشی! اما افراد چیپِ اطرافت که تعدادشون بالا بره، اون وقته که حس میکنی چه محیط منزجر کننده ای دورت رو احاطه کرده... تهدید کردن و انتقام گرفتن و به نوعی خود را جر واجر کردن ،کار خیلی چیپی است... کار آدمهایی که وسعت روحشون اونقدر کوچیکه که تا نسیمی دامنشون رو میگیره ، طوفان میکنند! نه ... درون من اقیانوسی ست که هر چند حضور بعضیها کمی آب متعفن درونش سرازیر کرده، اما آرام یک گوشه مینشینم و با رفیق قدیمی ام گپ میزنم و بهش میگم تو که اون بالا نشستی ، قشنگتر همه چیز رو دیدی و میبینی، من که باکم نیست تو خودت همیشه خوب انتقام دل شکستهٔ منو گرفتی... دمت گرم.. 



۲۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۱
آزیتا م.ز
۲۵
بهمن ۹۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۴۴
آزیتا م.ز