حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۱۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۸
خرداد ۹۴

 به جز یبار که عبوری از رشت رد شدم یبار دیگه فقط دو روز بیشتر اونجا نبودم. اون دو روز هم فقط یه دو ساعتی تو خیابون و بازار سنتی اش دور زدم ، بقیه رو تو خونه با پنگول خان محشور شده بودم :))) حالا اینکه پنگول کی بود و ماجراش چی بود رو بعدا یادم بندازین براتون تعریف کنم ، الان میخوام یه چی دیگه بگم :دی

آره خلاصه من هیچگونه تعلق خاطری به رشت ندارم اما بطور نامحسوسی ندیده نشناخته خیلی دوسش دارم. همچین بی دلیل از خودش و مردمش خوشم میاد :) 

حالا اینا رو گفتم که بگم دیروز تمومِ مدتی که داشتم فیلمِ "در دنیای تو ساعت چند است؟" رو میدیدم و کل فیلم توی شهر رشت میگذره ، یه حال خوبی داشتم البته همهٔ حسهای خوبی که داشتم مربوط به این نبود که داستان فیلم تو شهر رشت میگذشت اما مطمئنم مقدار زیادیش به همین خاطر بود!

اهل نقد کردن فیلم نیستم یعنی اصلا خودم رو در حدی نمیدونم که اینکار رو بکنم و اینکه دیروز هم به قصد دیدنِ فیلم خاصی تا دم سینما نرفتیم اما خب بطور اتفاقی این فیلم ، تو نزدیکترین تایم به اون ساعت پخش میشد ، چند وقت پیش هم یه مطلب خیلی کوتاهی یجایی که اصلا یادم نیست کجا بوده راجع بهش خونده بودم و فقط این ازش یادم بود، زنی بعد از سالها زندگی در فرانسه به زادگاهش رشت باز میگردد... و دیگر هیچ... اما خوشحالم که این فیلم رو دیدم.. نه بخاطر داستانش که از نظر من کلا یه داستانه  تکراری تخیلی بود که برای همهٔ صحنه های زیباش و حسهای خوب و نوستالژی گونه ای که توش وجود داشت. بخاطر موسیقی های جالبی که گاهی توش پخش میشد و بخاطر  روح زندگی ای که توش جریان داشت. 

صحنه ای از فیلم بر پردهٔ سینما


فیلم به سبک فیلمهای فرانسوی روندِ خیلی کندی داشت و از اول تا آخرش به خیلی از سوالهای مخاطبش هیچ جوابی نمیداد، با این حال من تموم مدت تماشا کردنش یادم رفته بود که الان وسط یه سالن سینما تو تهران نشستم و بیرونِ سالن داره از آسمون آتیش میباره و چند روز دیگه هم کنکور دارم. تموم اون مدت حس میکردم هوا خنکه و من حتما باید تو فصلی که هوا خوبه  برم یه مدت رشت بمونم و باید برم یه مدت تو خیابونها و بازاراش قدم بزنم ، حتی اگه فرانسه راهم نمیده و پول ندارم که ویزای شینگن بگیرمو حتی اگه فرانسوی و رشتی بلد نیستم و حتی اگه یه خونهٔ پدری قدیمی اما اعیونی تو رشت ندارمو یه عاشق سینه چاک که تموم عمرش عاشقم بوده تو رشت ، مشتاقِ دیدار و توجهم نیست! اما من باید چند روز برم رشت بمونم و تو خیابونها و بازارهاش قدم بزنم...

۱۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۰
آزیتا م.ز
۱۶
خرداد ۹۴


چون تازه داستان آقای شادی رو شروع کردیم ، گفتم فعلا دومین قسمت رو زود بذارم تا بیشتر ایشون تو وبلاگ جا بیفتن :)

این شما و این قسمت دوم آقای شادی


۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۰
آزیتا م.ز
۱۴
خرداد ۹۴

از این به بعد میتونید داستان دنباله دارِ "آقای شادی" رو به قلمِ "خودکار سبز" اینجا بخونید :)

 

 

طرح از "آزی"

 

"آقای شادی" میخواد یه پُستِ دنباله دار بشه... شایدم یه قصهٔ دنباله دار شایدم یه زندگی نامه... که با همکاری من و خودکار سبز نوشته میشه... بی حفاظ مشتاقانه منتظر نظرهای شما بی حفاظیهای عزیز هست. کامنتهای شما مطمئنا دلگرمیِ خوبی واسه  نوشتنِ ادامهٔ این داستان میشه. 

قسمت اول در ادامه ....

۱۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۱
آزیتا م.ز
۱۳
خرداد ۹۴

1-  پست قبلی رو گذاشتم برای اینکه از وقتی آدرس وبلاگ من تو وبلاگ بیان قرار داده شده، بنده گُرو گُر کامنت تبلیغاتی، اسپم و شر و ور دریافت میکنم! بعدش رفتم یه کامنت زیر همون پست 100 وبلاگ برتر بلاگ در سال 93 گذاشتم که آقا جون اینجوریه و من اذیت میشم . باورتون میشه؟؟؟ نه که نمیشه فرداش موبایلم زنگ خورد ، برداشتم دیدم یه آقای خوش بیانی هستند و میگن از بیان تماس میگیرن من بابِ کامنتی که من گذاشتم!!! :))) گفتن اگه مصر هستین برش میداریم ولی اگه دو هفته صبر کنید ، ما داریم سیستم اسپم شناس هوشمند راه اندازی میکنیم... خلاصه منم قبول کردم که فعلا آدرسم اونجا بمونه خخخخخ بعله بنده یه همچین از خود گذشته ای هستم، الکیییییی :)))))) جا داره همینجا از این همه مسئولیت پذیری تیم بیان در قبال مشترکینشون سپاسگزاری فراوان بنمایم.


2- در جریان بودید که من مچ دست راستم درد میکرد؟ اگرم نبودید الان قرار گرفتید خخخخ. در جریان بودید که یبار دکتر رفتم و آمپول و کپسول مصرف کردم و دستم رو آتل بستم ولی اصلا و ابدا بهتر نشد؟ نبودید؟؟ خب الان قرار گرفتید :))) یکشنبه به نیتِ اینکه برم کلاس طراحی از خونه زدم بیرون ولی از شدت دست درد دلم میخواست نه تنها به همه فحش بدم بلکه زمین و زمان و حتی دستِ خودمو نیز گاز بزنم. از این رو با یک مرکز طب سنتی تماس گرفته الساعه خود را به محل رسانیده و درد خود بازگو نمودم .. نمیدونم چی شد یهو لحنم عوض شد خخخخ .. بعد از کمی سوال جواب ، طبیب برای بنده زالو درمانی ، ماساژ درمانی و همچنین یک دو جین داروی گیاهی تجویز نموده... از حجرهٔ طبیب خارج گشته پای صحبت خانم منشی نشسته و دیدم واویلا... یک عدد کرمِ خونخوارِ حقیر دانه ای 8 هزار تومان.. 7 عدد زالو در دو نوبت در نسخه ام داشتندی.. هر دفعه ماساژ به مدت 15 دقیقه ، 40 هزارتومان ، شش جلسه ماساژ در نسخه داشتندی. یک عدد کرم ماساژ 18 هزار تومان و تازه اینجا از قیمت آن داروهای گیاهی بی خبر بودندی... هی فکر کردندی فکر کردندی که چکار کنم همی! این همه پول بی زبون از کجا بیارم همی.. ناچار با منشی چانه زده 20 درصد ناقابل تخفیف گرفتندی و از انجام ماساژ که  اتفاقا بسی مشتاق بودندی ، چشم پوشی نموده و فقط خود را کت بسته تقدیم زالوهای عزیز نموده تا خون اینجانب نوش جان نموده و درد را از جانِ ما بیرون کشند همی...

در ابتدا از قیافهٔ زالو های عزیز چندش شدندی ولی ناچار نگاه به سقف دوختندی تا خانمِ مربوطه کار خویش کنندی و هفت عدد زالو چهار چنگولی به دست بنده چسبیدندی... بعد از کمی جیغ و ویغ اولیه ، سوزش و درد از بین رفتندی و زالوها بی رحمانه شکم خود پر نمودندی. بعد از گذشته یه ربع ، بیست دقیقه بنده با زالوهای عزیز اخت شدندی و بسیار وارسی کردمشان همی :)))) آقا این هفتا یه ساعت و اندی خون ما را نوش جان نمودندی و در راه سلامت بنده عاقبت جان به جان آفرین تسلیم کردندی... 

جا داره اینجا از خانم هموستات تشکر کنم که زالوهای عزیز را به من یادآوری نموده... چون خیلی در کاهش درد من موثر بودن ... هر چند کمی سختی داره ولی واقعا ارزشش رو داشت.. حالادو هفته دیگه هم باز باید برم خودمو به هفتا دیگه تقدیم کنم همی خخخ 

بعد از این با دستی باندپیچی شده به عطاری مذکور رفته برای گرفتن نسخهٔ گیاهی.. که در آنجا نیز 63 هزار تومان سلفیده و نقره داغ شدم همی :))))) اما خب من در خوردن داروهای گیاهی ید طولایی دارم و مطمئنم که اگه کامل و سر وقت بخوری تاثیر بسیار شگرفی دارند. 


میتونید این مقاله راجع به زالو، جراح کوچک رو بخونید.


در ادامه شما را دعوت به دیدن زالوهای عزیز مینمایم... مسئولیتش با خودتون دوست ندارید نبینید... فردا نیاید از من شکایت کنید :))))

۲۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۹
آزیتا م.ز
۰۹
خرداد ۹۴

یکی به من بگه من چجوری به کی بگم از کجا بخوام اسم وبلاگ من رو از تو اون پیچ صد وبلاگ برتر سال ٩٣ بردارن :|



۱۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۳۵
آزیتا م.ز
۰۷
خرداد ۹۴

تو دلم یه ماهی دارم هر روزساعت 5 صبح با تکونهای ماهی که بی تابی میکنه و به خودش پیچ و خم میده از خواب بیدار میشم! یه نگاه به ساعت میندازم میبینم الان خیلی زوده واسه بیدار شدنُ روز رو شروع کردن. این روزها خودش به اندازهٔ کافی لعنتی هستند هر چی زودتر از خواب بیدار بشم بیشتر باید لعنتی بودنشون رو تحمل کنم! اما تا سرم رو دوباره میذارم رو بالش ماهیِ توی شکمم شروع میکنه این ور اون ور رفتن و بالا و پایین پریدن! تو دلم یه آشوبی به پا میکنه که کل دو ساعتِ بعد رو کابوس پشتِ کابوس میبینم! عاقبت فنجونم رو با شیر قهوهٔ تازه دمش تجسم میکنم شاید بتونه منو از تو رختخوابم بکشه بیرون... 

قهوه که میخورم ، ماهیه دلم آرومتر میشه اما تا آخرین جرعه... اون وقته که باز یادش میفته هی شنا کنه هی شنا کنه... گاهی وقتها اونقدر تند شنا میکنه که یه دفعه حالت تهوع میگیرم! پا میشم به گلدونها آب میدم.. مودم رو خاموش میکنم! قرصهامو میخورم، کتابها رو بر انداز میکنم ، ببینم هیچکدوم منو صدا میزنن که منو بخون منو بخون! اما دریغ از یه جیک و یه نفس! ماهی بالا و پایین میپره تا یه کتابی رو انتخاب کنم .. تا نشینم پای درس خوندنم آروم نمیگیره ولی وقتی هم درس میخونم آروم نمیگیره! ماهیه دلم خودشم نمیدونه چه مرگشه و چی میخواد! 


انگار که لبهٔ یه دیوار راه برم این روزها.. نه دوست دارم بیفتم تو درّهٔ این ورش نه دوست دارم بیفتم تو ورطهٔ اون ورش... فعلا نمیتونم کاری کنم جز اینکه لبهٔ دیوار خوب قدم بردارم...

من به ماهیه تو دلم عادت ندارم، از وقتی یادم میاد ، تو دلم هیچی نبوده ، همیشه آروم بوده! کمتر چیزی هست تو این دنیا که من ازش بترسم.. واسه همین این ماهیه خیلی کم سراغم اومده! اصلا با این قد و قواره تا حالا سراغم نیومده بوده.. 

امروز زل زده بودم تو چشمهای ماهیه.. ببینم دردش چیه! بهش گفتم چته چی میخوای؟ جواب نمیداد! گفتم اینقد منو اذیت نکن، حالم هیچ خوب نیست.. هیچی نمیگفت! بهش گفتم اسمت چیه! همونجوری زیر آب دهنش رو باز و بسته کرد: اســـــــــــــتـــــــــــرس

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۶
آزیتا م.ز
۰۲
خرداد ۹۴
اولا که اردیبهشت عزیزم رفت و من وقت نکردم برم بهش سر بزنم ! هعییی هعیییی هق هق ... ( پس زمینه گریهء حضار) دوما که هی میگن از تولید داخلی حمایت کنید! آره منم هی دنبال حمایت کردنه تولید کنندهء داخلی ام ! هیچوقت از این قضیه ناامید نمیشم! البته که خیلی وقتها از انتخابم خرسندم و تولید داخلی ناامیدم نکرده و خدایی خوب از آب درومده ولی تو صنعت شکلات نمیدونم ایران چه مرگشه؟ نمیدونم چرا نمیتونه یه شکلات درست حسابی درست کنن :|
از اونجایی که من بیشتر فقط شکلات تلخ میخورم ( هر چند شکلات های شیرین و شیری و خوشمزهء دیگه رو دوست دارم ) من واسه خاصیت و اینکه چاق نشم شکلات تلخ میخورم! چند روز پیش رفته بودم فروشگاه دیدم عه مارک ایرانی شکلات تلخِ ٩٦٪ زده ، برداشتم روشو مطالعه کردم ، دیدم اووووووو چقدم از خودش تعریف کرده که توجه ! عکس زیر :



بعید نیست بست بندیه بنفشش منو در خریدش ترغیب کرده باشه! هیچ بعید نیست


منم گفتم من خیلی وقته شکلات ایرانی نخریدم بذار بخرم شاید پیشرفتِ خوبی حاصل شده باشه! خلاصه که خریدم ولی بازم ناامید شدم چون اولین تیکه ای که گذاشتم تو دهنم دیدم بازم مث قبل عینه یه تیکه گوشت تو دهنم سفته! ولی خب از انصاف نگذریم از شکلاتهای سالهای پیش بهتر بود ولی نه قد تعریف و تمجیده رو بسته اش! 
چند روز بعدش رفتم یه شکلات لهستانی خریدم هر چند دوست داشتم آلمانی رو بخرم ولی چون قیمت آلمانیه دو برایر بود به حرف فروشنده بسنده کردم و به لهستانیه اعتماد! جالب اینجاست که این دو تا شکلات جفتشون رو میز وسط حال خونه بودن ! اون که خارجی بود تو دمای محیط وا رفته بود اونوقت این ایرانی سفت و استوار تو همین دما خودش رو حفظ کرده بود! حالا هی میان مینویسن کرهء واقعیِ کاکائوووو :| عاقا چرا دروغ میگی! حامیِ تولید داخلی رو گول میزنی؟ کرهء کاکائو تو دمای ٢٧ درجه عین سنگ استوار خودشو نگه میداره؟ اره؟ اره؟ 


+ یه سری از شکلاتهای آیدین خوشمزه است ولی خیلی شیرین و چاق کننده است! جون به جونم کنن از حمایت داخلی دست بردار نیستم یعنی من :))))
۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۵
آزیتا م.ز