حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۶۳ مطلب با موضوع «آزیتا نُطق میکند» ثبت شده است

۲۳
ارديبهشت ۹۵
ما در جایی زندگی میکنیم که ممکن از یک اثر هنری ساده یک نمایش مونولوگ ،٥ سال توقیف شود ! ممکن است شانس بیاورد و یک شب به خود بیاید ببیند میتواند اجرا رود ، به همان سادگی هم دوباره یک شب توقیف شود و عمر اجرایش تمام شود ! اگر شانس بیاورید در مدت اجرایش ببینیدش که دیدید وگرنه که هیچ! 
 
 
ما در جایی زندگی میکنیم که میرویم انقلاب ،CD آموزش ماساژ بخریم ، مغازه دار سه تا پکیج با کبکبه و دبدبه جلویت میگذارد ، یکی را انتخاب میکنی بالایش ١٧٥٠٠ پول میدهی!اما بعدش مغازه دار اصرار دارد که یک CD دارد که از همه بهتر است و زبان اصلی است و سانسور ندارد و خیلی به درد بخورتر است ، ٥٠٠٠ تومن میدهی و او دست میکند زیر میزش و یواشی CD را می اندازد تو پلاستیک خریدت ! 
ما در جایی زندگی میکنیم که بچه هایمان در مدرسه هایشان چیزهایی میشنوند و در خانه هایشان چیزهای دیگری ، که معلمهایشان چیزی میگویند و مادرهایشان حرف دیگری میزنند. 
ما در جایی زندگی میکنیم که ...
+ اگه اهل تئاتر هستید "افسانه ببر " را این شبها ، ساعت ٨:٣٠ در تماشاخانه باران ببینید ، بعد از ٥ سال توقیف ، فعلا اجرا میشود .
۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۴۳
آزیتا م.ز
۰۷
ارديبهشت ۹۵
الان که این یادداشت را مینویسم ،داخل باغ جهان، پارک بانوان کرج نشسته ام ! بعد از مدتها دارم با خودکار روی یک کاغذ پاره که ته کیفم پیدایش کرده ام به معنای واقعی مینویسم از آن جهت که دم در موبایلم را تحویل دادم و با وسواس و دقت خاصی بازرسی بدنی شدم و داخل آمدم.کارکنان پارک همه زنانی با چهره های غمگین و خسته هستند که حتی در محیط پارک که برای سایرین از حجاب اجباری خبری نیست مجبور به پوشیدن لباس فرم باحجاب هستند، اما خودش، پارک بسیار قشنگی است قسمتی از یک باغ قدیمی که بازسازی شده و پر است از درختان بلند و قدیمی ، گلهای رنگارنگ و متنوع ، دریاچه و فواره ! 
از طرف مدرسه ای دخترانه بچه ها را به پارک آورده اند پس الان صدای جیغ از اقصی نقاط اینجا به گوش میرسد ، سرسره و تاب بازی میکنند و اندازهء سوار شدن به یک ترن هوایی هیجان انگیز در نهایت شدت جیغ میزنند :))) 
ناگهان در این بین خانمی با شدت هر چه تمام در بلندگو چند بار فریاد میزند که ، خانمها حجاب خود را رعایت فرمایید ، آقایان برای کارهای فنی وارد پارک میشوند . چند دقیقه بعد با عصبانیت و داد و خشم بیشتر فریاد میزند خانمها حجاب را رعایت کنند ، آقایان وارد پارک میشنود ، بلندتر، آقااااایان وارد پارک میشنود . دختری ٧/٨ ساله که فرم مدرسه به تن دارد و مقنعه به سر، با حالت وحشت خاصی رو به دوستانش میگوید ، وااای آقاااایان وارد پارک میشنود . آقااایان...  
خبری از عکس طبیعت و گل و آش ترخینه و آب هویج کرفس طبیعی و بچه قورباغه ها و درختهای توت و گردو و صنوبر و بچه های گوگولی نیس ! آن طرف دیوار عکس برداری ممنوع است. 
۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۵۷
آزیتا م.ز
۰۳
ارديبهشت ۹۵
همون شبی که سر قرار شام زود رسیده بودیم و واسه وقت کُشی داشتیم خیابونهای آفریقای تهران رو بالا پایین میرفتیم و بر خلاف آفریقا هوای اون شب خیابون جوردن سرد بود و خودش مثل همیشه بی روح و دوست نداشتنی بهت گفتم من از بچگی با این خیابون ارتباط برقرار نکردم ، خندیدی و گفتی اگه ارتباط برقرار کرده بودی الان حتما اینجا یه برج داشتی ! همون موقعی که واسه اینکه وقت بگذره رفتیم تو یه کافه قنادی اما نمیخواستیم چیز زیادی سفارش بدیم که واسه شام سیر نشیم و فقط من یه دمنوش خواستم و تو با گوشیت ور میرفتی و من به آدمهای کافه نگاه میکردم و اصلا وقت نمیگذشت ، حس غریبی داشتم ، نه چای سفید و گلابی بهم مزه میداد نه دیزاین قشنگ کافه!! یه جاهای خاصی که تو تهران پا میذاری انگار زندگی تو یه باکس در بسته در جریانه ، تو چهرهء آدمها یجور بی خبری موج میزنه ، انگار که آدمهای اونجا فارغ از همهء مسائل بیرون جعبه زندگی میکنن ! بهت گفتم بیخود نیست که آدمهای متعلق به اینجا ، هیچ درکی از زندگی ما متوسطها ندارن ، برگشتی گفتی مثل ما که درکی از زندگی فقرا نداریم ... دیروز توی جیگرکی نشسته بودمُ به آدمها نگاه میکردم نه خبری از خارجیها بود نه لباسهای گرون قیمت نه ساعتهای عیونی نه صورتحسابهای آن چنانی ، مردم دل و جگر و قلوه و خوشگوشت سفارش میدادن اما قیافه هاشون رو که نگاه میکردی تقلبی نبود یجوری انگار بی حفاظ بود ! فکر کردم یعنی من واقعا درکی از فقر ندارم؟ فکر کردم چقد خوبه که من فرصت کردم خیلی از جاهای تهران و یا حتی از ایران زندگی کنم ، فکر کردم که اگه تا همین الان فقط تو همون حوالی نیاورون و حواشی مونده بودم چقد بد بود! یاد یه ماهی افتادم که تو میدون راه آهن تهران زندگی کردم ، یه سالی ک غرب تهران بودم ٤ سالی که خوزستان بودم ،یه سالی که مرکز تهران بودم، ٤ سالی که همدان بودم، هفته هایی که تو روستای شمال مونده بودم و... و یه سالی که کرج ساکن بودم !بنظرم فرق زیادی بین جایی زندگی کردن و جایی رو دیدنه... 
 
 
دود از منقل جیگرکی بالا میرفت و احساس کردم که چقد خوبه که توی یه باکس زندگی نمیکنم محصور بین لباسهای مارکدار و روابط تصنعی ... همین که آدمهای زیادی رو تو مترو میبینم همین که با بچه های کار حرف میزنم همین که نصف خیابونهای شهر رو پیاده گز کردم و از کنار دود جیگرکیا هر روز رد میشم رو خیلی بیشتر دوست دارم.
۱۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۵۲
آزیتا م.ز
۱۱
دی ۹۴
یه دوستی دارم که کلا اعتقادات جالبی داره البته اینکه میگم دوستمه فکر نکنین هم سن و سال منه ، بلکه همسن و سال مامانمه !! آره میگفتم اعتقادات جالبی داره البته برای من شاید جالبه برای بعضیها ممکنه عجیب باشه و حتی ناخوشایند، یکیش اینه که به جادوی سیاه اعتقاد داره و اینکه اشخاصی هستند که قدرتی دارند که هر چند در برابر قدرت خدا ناچیزه اما تو این سطح از جهانی که ما داریم توش زندگی میکنیم از قدرت ما بیشتره و میتونن یجورایی ما رو کنترل کنن، اینکه حتی بعد از مرگشون هم هستند و ارواح رو در کنترل دارن بماند! البته خیلی وقت نشده برای من توضیح بده اما تا اونجایی که فهمیدم این ارواح ( میگم ارواح چون اون اعتقاد داره همهء ما چیزی جز روح نیستیم ، روح بودیم ، روح هستیم و روح باقی خواهیم موند) بین تعالی روح و قدرت ، قدرت رو انتخاب کردن و بخاطر همین روحشون به سطوح بالاتر نمیره اما در سطح فیزیک با قدرت میمونه ! 
حالا کار ندارم این اعتقاد چرته و یا نه ممکنه واقعیت باشه ، یا خرافه است یا هر چی... داشتم به این فکر میکردم که اگر تو شرایطی قرار بگیرم که بخوام بین قدرت داشتن و یا راهِ بازِ تعالی ، یکی رو انتخاب کنم، کدوم رو ترجیح میدم؟ ضعیف موندن؟ و رنج و درد کشیدن تا جایی که روحم به نقاط ضعف خودش فائق بشه و بتونه یه مرحله پیش بره ، یا قدرت داشتن در سطحی که بتونم خیلی از عوامل رو به زیر دستم بکشم و  این درد و رنجها رو به کنترل خودم در بیارم ! البته بازم تاکید میکنم که سطح این قدرت  به اعتقاد دوست عزیزم فقط همین سطح جهان فیزیکیه و نه بیشتر!! من نمیتونم به راحتی به این سوال جواب بدم، چند ساعت پیش فکر میکردم راحت میتونم بگم گور پدر تعالی ، قدرت رو بچسب ، اون وقت یه ورد میخوندم و خیلی چیزها رو کن فیکون میکردم و به درک که روحم تا ابد تو همین سطح گیر میکرد اما بعدش یهو متزلزل شدم ، دیدم واقعا هنوز تکلیفم با خودم مشخص نیس ، شاید گاهی دلم بخواد یه راه معنوی دراز و طولانی و هر چند سخت جلوم باز باشه و درسته که واسم پر از رنج خواهد بود اما بتونم ادامه اش بدم و از شعفِ تعالی محروم نشم ! شاید درکِ این حرفهایی که اینجا زدم احتیاج به یه پیش زمینهء فکری جدای اونیکه از کودکی به ما آموختن داشته باشه ! مهم نیست ! اگر چیزی از اینها فهمیدین که خوش به حال من و اگر نه اشکال نداره چیز زیادی از دست ندادید :))
 
اما دوست دارم بدونم اگه یه چوب جادو داشتید مثل اونیکه که فرشتهء مهربون تو سیندرلا یا هری پاتر داشت ، تو همین لحظه و دقیقه تکونش میدادید و چیو تغییر میدادید؟ چیو خلق میکردید؟ چیه زندگیتون رو عوض میکردید!؟ مطمئنا خیلیها دلشون میخواد که جنگ رو متوقف میکردن ، داعش رو محو میکردن و همهء گشنگان آفریقا رو سیر !!! میخوام بدونم دقیقا توی زندگی شخصیه خودتون الساعه چکار میکردید؟ :))) 
منتظر خوندن آرزوهاتون هستم .. هپی نیو یِر مای فرندز :*
۳۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۱ دی ۹۴ ، ۱۳:۱۹
آزیتا م.ز
۲۶
آذر ۹۴
یک سری زنها هم هستن که موقع غصه هاشون ، گریه هاشون موقع کات کردن با دوست پسراشون، شکستهای عاطفیشون ، کتک خوردنهاشون ، حبس شدن در خانه هاشون ، دعوا با شوهرشون،دوستان صمیمی میشوند ، روزی هزار بار چت میکنن هزار بار تلفن ، حرف میزنند ، خانه ات می آیند و بارها به تو میگویند چه خوب که هستی ، چقد خوشحالم که حداقل تو رو دارم ! عشقشان میشوی ، عمرشان میشوی ، خواهر بزرگشان میشوی! دوست کوچکشان میشوی ، بعد درست وقتی کم کم زندگی روی خوش بهشان نشان میدهد ، عروسی شان میشود ، پولدار میشوند ، راحت میشوند یا نه حداقل اینکه احساس خوشی به سراغشان می آید ، یادشان میرود که به تو گفته بودند چقد خوب که تو هستی، اصلا جوری میکنند که انگار تو از اول نبودی! نه خانی آمده نه خانی رفته ... 
میدانم که دوستی ها برای خودشان عمری دارند اما همیشه ذهنم را مشغول میکند که چرا بیشتر دوستیهای ما زنها ، عمرش اندازهء عمر لحظات تلخمان است ... مردها را نمیدانم ، آنها کلا سیستم سیم کشی مغزشان طور دیگری است! 
دوستی دارم که ظاهر و باطنش خیلی با من فرق دارد ، اونقدر فرق بین ما هست که هر کس ما را میبیند، شاید کمتر باور کند که ما حتی دوستیم ! اما لامصب بعضی وقتها آنقدر خووووب مرا میفهمد که باورنکردنی است و گاهی آنقدر باهم ارتباط مغزی داریم که بارها پیش امده در لحظه ای هر دو فقط به یه چیز فکر کرده ایم بدون اینکه بدانیم. در عین حال هر چه از عمر دوستیمون میگذرد ، بیشتر فکر میکنم که درونمایهء ما خیلی بهم شبیه است.خلاصه خیلی وقتها دلم میخواهد به او بگویم چقدر خوب که تو هستی ، اما میترسم ، میترسم روزی منم مث خیلیها که این جمله را گفته اند و فراموشش کرده اند ، فراموش کنم! طوری رفتار کنم که انگار نه خانی آمده نه خانی رفته! 
۲۹ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۲:۳۷
آزیتا م.ز
۰۱
آبان ۹۴

از مادر بزرگ خدا بیامرزم، میگرن به ارث بردم.. علت میگرن تقریبا نامعلومه اما عوامل تشدید کننده اش مشخصه..خستگی زیاد ، نور شدید،  دود ، آلودگی هوا ،صدا طولانی مدت و بلند .. مادر بزرگم همیشه این ایام که میرسید دستمال از سرش جدا نمیشد، با اینکه خودش آدم خیلی خیلی مذهبی ای بود اما چپ میرفت راست میومد  به زبون خودش میگفت والا قدیم اینجوری نبود، کِی این همه تنبک و صدا بود ، کِی کسی تو میکروفون داد و بیداد میکرد ، میرفتیم مسجد سینه میزدیم ، دعا میخوندیم ،گریه میکردیم ، میومدیم خونه...

منم الان نشستم تو خونه و به این فکر میکنم که اون زمانی که میکروفون نبود بلندگو نبود ، طبل غول پیکر نبود، مردم عزاداریشون قبول نبود مثلا؟؟ همۀ اقوام دنیا ، مناسبتهایی دارن که میان تو خیابونها، جمع میشن و دسته جمعی یه کاری رو انجام میدن ، که البته اکثریتشون مناسبتهای شادی داره ... بهش میگن کارناوال.. همه آدمها این حس دسته جمعی و گروهی رو دوست دارن.. تو خیابون اومدن.. با هم بودن... ولی خب وقتی خیلی چیزها نباشه، سر از یه جای اشتباهی در میاره ، از کِی و کجا بود که عزاداری و نیکوکاری و دین داریِ ما تبدیل به کارناوال خیابونی شد؟؟ و خیلیها بدون اینکه فکر کنن ، رفتن و رونقش دادن؟

 

همت کنیم، اینجوری باشیم

 

مادربزرگم میگفت همسایه شون تاسوعا نذری داشت ولی به اهل و کوچه و محل جز یکم برای بچه ها چیزی نمیداد بقیه رو بار وانت میکرد میبرد تو محله های فقیر نشین پخش میکرد... از کِی فلسفۀ نذری یادمون رفت، لباس مشکی نو خریدیم ، فلسفۀ عزا یادمون رفت؟ صدامون رو انداختیم تو بلندگو ، حق الناس یادمون رفت؟ طبل کوبیدیم ، مریضها یادمون رفت... این آدمهایی که ساعتها پشت دسته ها راه میرن، حاضرن یه روز تا کهریزک برن؟؟ یا برن کوه و جنگل ،آشغالهایی که خودمون ریختیم رو جمع کنن؟ از کِی یادمون رفت فکر کنیم، خودمون رو سپردیم دستِ جو؟؟ جو عید نوروز ، جو رمضون ، جو محرم ، جو کریسمس ، جو تابستون ، زمستون ... خدایا این جوِ انسانیت رو تو سر ما نازل کن. 

کد کمک از طریق موبایل به محک (موسسه حمایت از کودکان سرطانی) >>>>>

*733*23540#

۱۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۰:۵۷
آزیتا م.ز
۱۳
مرداد ۹۴

دیشب رفته بودم خرید،  داشتم برمیگشتم، تو خیابونمون از کنار دو تا خانوم رد شدم که یکیشون دو تا نون بربری دستش بود ، بعد یهو برگشت به اون یکی گفت آره داغش خوبه وقتی سرد میشه که لاستیکه ، بعد من تو ذهنم اینجوری شدم :|  یاد خودم افتادم که سالهاست یافتن نون بابِ میلم واسم معضل شده! خب عایا نونی که بلافاصله پس از یخ کردن ، لاستیک میشه خوردن داره؟؟؟ خودم به شخصه کیسه کیسه نون خشک و بیات و داغون دیدم که مردم میذارن دم در... خب نونی که زود لاستیک میشه معلومه تا آخر خورده نمیشه! من سالهاست خودم به نون بربری لب نزدم چون امکان نداره یکم بخورم و دل درد نگیرم... هر چند وقتی داغه به طور عجیبی خواستنیه و دل منو میبره ولی تجربه بهم ثابت کرده، خورد  ماهی، عه ببخشید ،نون بربری به گندش نمی ارزه :\ این روزها ماجرای نونها به بربری ختم نمیشه.... 

۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۲
آزیتا م.ز
۲۳
خرداد ۹۴

خیلی دوست و آشناهایی که منو  میشناسن ، وقتی میبینن من هر وقت مشکلی برام پیش میاد میرم سراغ طب سنتی و به طبابت امروزی زیاد ایمان ندارم و خوشم نمیاد ، مشتاق میشن و اول هی پرس و جو میکنن که چجوریه و کجا میری و جواب گرفتی و چه جالب و فلان و بهمان! بعد من واسشون میگم و آدرس میدم و نکات لازمه رو یادآور میشم و اونام کلی از خودشون اشتیاق نشون میدن و میگن چه خوب و چنان و چنین!آخر سر هم میپرسن تو مطمئنی اینقد موثره و جواب میده؟ منم میگم بــــــــله!  اما آخرین جمله ای که به همشون میگم اینه که دوستِ عزیز من اگه رفتی دکتر و بهت دارو گیاهی داد و رژیم غذایی ، حتما باید تا آخرش بخوری و رعایت کنی وگرنه دارو بره تو گنجه و رژیم رو کاغذ بمونه ، نه موثر نیست! 

شما که نمیشه مدام مقاله و مطلب ورزشی بخونی و انتظار داشته باشی بدنت ورزیده بشه! میشه؟ یا مثلا هی بشینی عکس غذا ببینی انتظار داشته باشی سیر بشی! میشه؟ پس چطور انتظار داری اون گیاه میاه ها بره تو کابینت و گنجه بعد حالت خوب بشه؟ o_0  خلاصه با همین یه جمله اونا که تا لحظات پیش افرادی بسیار بسیار مشتاق مینمودند ، پیییییییییس بادشون خالی شده و در میابند هیچ جای دنیا معجزه خیرات نمیکنن . 

داشتم فکر میکردم این قانون ، تو همهٔ همهٔ موارد زندگی صدق میکنه ، رمز موفقیت تو هر کاری، جواب گرفتن از وسیله ای یا حتی دارویی، یا میوه گرفتن از درختی یا حتی تاثیر دیدن از محبتی ، مداومت تو انجامشه! اما شرط لازمش، اولین قدمه! و ای وای که چقد این اولین قدم همیشه سخته! واسه من یکی که اینجوریه همیشه ، اولین قدم رو به سختی بر میدارم اما آدمه مداومتم ! وقتی کاری رو شروع میکنم تا آخرش میرم! آخره آخرش..

دو هفته پیش که واسه دردِ دستم رفته بودم دکتر و دکتر واسم زالو درمانی تجویز کرد کنارشم چند تا دارو داد واسه دوهفته، که آدرس دادن که برم از عطاریه مخصوص خودشون تهیه کنم! چون مثلا اسم داروهاشون اینجوریه: کپسول H ، پَک کبد که مثلا تو پکیج کبد خودش داخلش یه قوطی پر از گیاههای مختلف پودر شده است با یه بسته کپسول با یه بطری که روش نوشته تیزن L همراه با دستورِ درست کردنش!و خب ریزِ چیزهایی که توش هست رو نمیگن، یعنی به عبارتی محتویات داروهاشون لو نمیدن! 

وقتی داشتم دارو رو درست میکردم ، حس کیمیاگرهای قدیمی و طبیبهای زمان ابوعلی سینا بهم دست داده بود خخخخخ  حس جالیبه که آدم داروشو خودش درست کنه ، باور کنید :)) البته مقدار دارو واسه دو هفته بود که اولین بار که درست کردم یادم رفت عکس بگیرم ولی بار دوم رو عکس گرفتم گفتم شاید براتون جالب باشه مراحلش رو ببینید :) 


۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۵
آزیتا م.ز
۰۵
فروردين ۹۴

درست وقتی دست از سرِ دغدغه ای بر میداری  و برچسبِ دغدغه را از رویِ سوژۀ مورد نظر میکَنی، خودش به سراغت میاید... تق تق در میزند و برآورده میشود... شاید از بچگی این باورِ بزرگ در ذهنِ من شکل گرفته ست، اما با این حال خیلی سخت است که آدم دست از سرِ دغدغه اش بردارد، هر چقدر میخواهد بزرگ یا کوچک باشد مهم نیست ، مهم این است که اسمش با خودش است "دغدغه"..

چقدر آدمها را دیده ام که سالها بچه دار نمیشدند و دلشان برای داشتنِ بچه پر میزد و سالها این در و اون در را زده اند اما نشده که نشده اما درست وقتی که بی خیال همه چی میشوند درست وقتی از بچه دار شدن ناامید میشوند و یا میروند و بچه ای به سرپرستی میگیرند ، ناگهان دینگ دینگ نوزادشان سر میرسد...

بارها دیده ام کسی منتظر تلفن یا پیامِ شخصی خاص است که رفته یا ترکش کرده و روزها و شبها منتظر بوده و دعا کرده و فکر کرده اما به محض اینکه همه چیز را فراموش کرده و مهر ان شخص را از دلش بیرون کرده، سر و کلۀ شخص مورد نظر پیدا شده! که این زمان چون طرف واقعا دیگر طرف را از زندگی اش خارج کرده او را نپذیرفته...

چقدر آدمها دیده ام که سالها دنبال شغل دلخواهشان بوده اند و همه جا چنگ میزدند و دلشان نبود سرِ کاری بروند که دوست ندارند اما درست لحظه ای که تسلیم میشنود و ناامیدانه سر شغل دیگیری میروند ، ناگهان ورق برمیگردد و شغل دلخواه به سراغشان میاید...

چقدر دخترهایی دیده ام که نزدیک 40 سالشان شده و دغدغه شان شوهر کردن است و اما شوهر مورد نظر با معیارهای مناسبشان را تخمش را ملخ خورده اما به محض اینکه شوهر کردن را میبوسند و به کناری می اندازند و تصمیم جدی میگیرند که تا آخر عمر تنها بمانند ، فردی واقعا با شرایط ایده آل پیدایش میشود...

و خیلی از همین امثال که شاید شما هم دیده باشید اما به آن توجه نکرده باشید...

امروز به این فکر کردم که چرا دغدغه ها دقیقا خودشان هستند که مانع رسیدنشان هستند شاید هم این افکار منفی و التهابها و انتظارها و نگرانیهای ماست که دغدغه ها را ،دغدغه کرده اند...

و اما چقدر سخته که آدم از صمیم قلب تسلیم باشد...که دغدغه ای دیگر برایش رنگ ببازد که اهمیتش را از دست بدهد... شاید ما این قسمت را با افسردگی و ناامیدی اشتباه بگیریم اما این کاملا مسئله ای متفاوت است ، وقتی دغدغه ای رها میشود باید باری از شونۀ آدم کم کند نه اینکه آدم را غمگین کند ، بدانیم اگر غمگینیم دغدغه هنوز محکم سر جایش نشسته است ... 

یک جورایی شاید قانونِ ناعادلانه ای باشد اما ، خوب که به ساز و کارِ دنیا نگاه کنیم، میبینیم گوشه گوشۀ آن پر است از قوانین و اتفاقات به ظاهر ناعادلانه... اما وجود دارد..


1 فروردین 1394

حیاط کاخ گلستان


دلم میخواست میتوانستم همین امشب تمامِ آنچه برایم دغدغه ای بزرگ است درون کیسۀ زباله ای بریزم و بگذارمش دمِ در و وقتی رفتگر پرتش میکند در ماشینِ حملِ زباله، لبخندِ کجی بزنم بدون اینکه خم به ابرویم بیاورم..و احساس کنم که آزاد شدم.. آزاد و بی خیال و رها!!!  کاش میتوانستم فقط کاش میتوانستم...


۲۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۵۷
آزیتا م.ز
۱۰
اسفند ۹۳
این پست رو میخواستم همون فردای پست قبلی بنویسمش ، اما ننوشتم ، چون اون موقع بعد از خوندن چند تا کامنت از بعضی از شماها حسابی پر از انرژی منفی بودم، اگر این پست رو مینوشم بعید نبود پر از الفاظ رکیک بشه! پس دست نگه داشتم و گذاشتم یه تایمی بگذره، گذاشتم تاثیر اون جمله ها بپره و کلا برام بی اهمیت بشن ، اما حالا این پست رو مینویسم نه از روی عصبانیت که از روی بی جواب نذاشتنِ بعضی تفکرات و بعضی حرفها...
وبلاگ من هیچوقت یه وبلاگ روزنوشت نبوده و نمیخواستم که باشه ، اگه پستهایی توش نوشتم که از اتفاقا روزمره بوده واسه این بوده که اون لحظات و حسهاشون رو با شما قسمت کنم اما هیچوقت داستان زندگیم رو اینجا با جزئیات ننوشتم! جالبه که کسایی که نوشته های یه وبلاگ رو میخونن کم کم احساس آب و گِل داری بهشون دست میده و انگار وظیفهء نویسنده میدونن که اونا رو از همه چیز باخبر کنه یا براشون توضیح بده... خب این همه صرفا تقصیر خواننده ها نیست ، مقداریشم تقصیر اون فکریه که برای نوشتن مدام تذکر میده که اینو بنویس مخاطبها خوششون میاد یا اینو ننویس مخاطبها بدشون میاد! البته که سیاست من از اولم برای نوشتن این نبوده منتها چند صباحی تحت القا و تاثیر شخص دومی این کار رو کردم و این شد که  این شد... 
با خوندن بعضی از کامنتهای پست قبل خیلی برام جالب بود که بعضی از شماها چطور فکر میکردید و میکنید که من آزیتا.م زاده یه دختر ٢٨ ساله که در آستانهء ٢٩ سالگی قرار داره که تحصیل کرده است که روابط اجتماعیش خیلی خوبه که میتونه راحت حرف بزنه و بنویسه که خیلی از مهارتها رو بطور نصفه و نیمه یا کامل بلده، که شجاع و کله خره که از چیزهای کمی تو این دنیا میترسه که محبت کردن رو بلده و خیلی سازگار و تطبیق پذیره، که موجودیه که با قلبش زندگی میکنه و از زیبایی ظاهری هم نه در حد اعلا ولی تا قسمتی بهره منده  و ....و....و... ممکنه که تا به این سن برسه و تنها باشه و بمونه!!! اون جملات بالا رو نگفتم که از خودم تعریف کرده باشم ، فقط خواستم یه جمع بندی از من تو ذهنتون باشه! اون وقت چی میشه که بعضیها پیش خودشون فکر میکنند که من امکان داره تنها باشم و بمونم! بعد مثلا من بیام اینجا از عشق و شکست و دلخوری و دلتنگی بنویسم اما همهء این نوشته ها مخاطب نداشته باشن! مثلا بعضیها چی پیش خودشون فکر میکنند که من میتونستم از تو همین وبلاگم یه عالمه دوست و دوست پسر و حتی شوهر داشته باشم چه برسه به محل کار رو ، زندگی و تحصیل و غیره! خواستم بگم شاید آدمها بعضی وقتها یه چیزهایی رو ننویسن یا نگن ولی خوبه که یکم فکر کنیم یکم دو دو تا چهار تا کنیم ، ببینیم چه چیزی بیشتر به واقعیت میخوره ! بعد بیایم طرف رو محکوم کنیم به دروغگویی یا مرموزی! آره راست میگید من هیچوقت بطور مستقیم از مردی که تو زندگیم بوده و هست حرف نزدم اما با کمی دقت راحت میشد فهمید که حتما کسی هست ! حالا اینکه اون کیه و کجاعه و چکارست ، یه چیز کاملا شخصیه که فکر نمیکنم به غریبه ها مربوط باشه! به نظر من اختیار وبلاگ دست نویسنده اشه ، حق انتخاب اینکه هم که یه وبلاگ خونده بشه یا نه هم با مخاطبه! ولی به نظر من هیچ کدوم از طرفین حق اینو ندارن که از هم دیگه توقع بیجا داشته باشن! شما میتونین بلاگری رو دوست داشته باشین یا نداشته باشین اما نمیتونین ازش طلبکار باشین! بلاگر هم میتونه مخاطبهایی رو دوست داشته باشه و یه سری رو دوست نداشته باشه ولی حق نداره ازشون طلبکار باشه! منم دیگه به کسی اجازه نمیدم واسه این نقطهء خیلی شخصیه ذهنم یعنی وبلاگم،  تصمیم بگیره و یا سیاستی اجرا کنه! اینجا مثل تنها چیزهایی که کاملا از آنِ من هستن ، یعنی روح و تنم ، کاملا باید از آنِ من باشه و از آنِ من بمونه... از اینکه قضاوتم کنن خوشم نمیاد اما در عین حال برام مهم نیست... من نه نگاه آدمها واسم مهمه نه قضاوتشون نه فکرشون... به نظر من عمر ماها کوتاهتر از اونیه که بخوایم طوری زندگی کنیم که دیگران میخوان اونم در حالی که همیشه یه عدهء ناراضی پیدا میشن، پس همونطوری رفتار میکنم که خودم راحتم و از زندگیم لذت میبرم ، از همهء چیزهایی که میخوان به من شکل و قالب بدن متنفرم و تا آخرین توانم باهاشون مقابله میکنم! بزرگترین مسئولیت زندگیه ما ،خودمونیم! هر کی دوست داره ،قضاوت کنه ، فحش بده ، مهم اینه که تهش اونی که شاد و بی کینه است ، منم ! 
آهای شماهایی که منو دوست دارید ، منم عاشقتونم آخه دل به دل  راه داره! چه اهمیت داره گاه اگر میرویند قارچهای غربت :) 
منتظر سفرنامه باشید ، تو راهه ....
۳۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۰ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۵۹
آزیتا م.ز