حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۶۳ مطلب با موضوع «آزیتا نُطق میکند» ثبت شده است

۱۶
بهمن ۹۳

دیروز یجایی یه نفر یه مطلبی نوشته بود که اتفاقا رمزی بود، نمیدونم چرا بدون اینکه من رمزی ازش بخوام اومده بود رمزش رو به من داده بود، منم از سر کنجکاوی رفتم و مطلب رو خوندم!!! تو دلم واسه اون مطلب یه مثنوی هفتاد من ، کامنت داشتم، اما صد بار نوشتم و پاک کردم... آخر سر میخواستم کلا کامنت نذارم... ولی گفتم بذار یه کامنت بذارم که متوجه بشه مطلب رو خوندم و به طور مختصر نظرم چیه... همون کامنت هم با سانسور نوشتم و مطمئن بودم خیلیها که اونجا رفت و آمد دارند با خوندن کامنت من خیلی قضاوتها تو دلشون خواهند کرد !!! قضاوت کردن عادته آدمهای حق به جانبه... تا وقتی هم که تو دل بمونه ، جوابش با ما نیست که با همون خداییِ که اون بالا نشسته! اما وقتی تبدیل به درافشانی میشه... قضیه اش فرق میکنه... خب مطمئنا شخص کامنتر از همون کامنت من، راهیِ اینجا شده، چون در کامنتهاش اشارتی به حرفهای من تو اون کامنت کرده... که البته نه دقیقا منظور من که تصور ذهن مریض خودش از کامنت من رو گفته ، نه بیشتر! 


فکر نکنین که من کامنت خصوصی کم میگیرم و هر کامنت خصوصی ای میگیرم ، بدو بدو ، میام عمومیش میکنم! اما بعضی از این خصوصیها ، دردهای بزرگی رو به یاد آدم میندازن که گریبان گیر جامعهٔ ماست! دردهایی که من نه تمام روز که حتی تو تمامِ طول شب هم ازشون رنج میبرم... و افسوس و صد افسوس که کاری از دستم بر نمیاد حتی در مقیاس کوچک!! و هزار افسوس که این روزها با ساختن یه قایق هم نمیشه از این شهر و دیار و خاک غریب دور شد... خوش بحال سهراب سپهری که تو عمر کوتاهش کل دنیا رو گشت... زودم قایقش رو ساخت و خدا هم اجابتش کرد و از این خاک غریب بردش... 


قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ کسی نیست که در بیشهٔ عشق،

قهرمانان را بیدار کند...



5 صبح واسه نماز صبح بیدار شده بوده؟؟ کسی که نماز میخونه، یعنی عاشق خداست! و عاشقی نه در نماز تو که در رفتار توست!


اگر روزی فقط اجازه داشته باشم از خدا تنها یه چیز بخوام ، حتما اون چیزی نخواهد بود جز ، گشودن عقده ها... برای همهٔ آدمهای این کرهٔ خاکی، از خودم بگیر تا بقیه و اون سر دنیا! 

حرفی نمیزنم جوابی نمیدم که 

" گوش اگر گوش تو و ناله اگر ،نالهٔ من            آنچه البتّه به جایی نرسد فریادست" 


+عنوان از خودم!

۳۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۲۸
آزیتا م.ز
۱۷
دی ۹۳

یکی از تفریحات بسیار مزخرف و وقت تلف کنِ من اینه که از در و دیوارِ اینستاگرام بالا و پایین برم، اما یکی از تفریحاتِ مزخرفترم اینه که برم تو این پیجهایی که عکسهای جنجالی از آدمهای معروف یا نسبتا معروف رو میذارن! مثلا عکسهای کمتر دیده شده یا خانوادگی یا شخصیِ بازیگرها یا خواننده های مشهور این ورِ آبی یا اون ورِ آبی... تو این پیجها میرم نه بخاطرِ اینکه خیلی از این دست عکسها خوشم میاد...نُچ! میرمُ مثلا 1300 اندی کامنتی که ملت ایران زیر این عکسها گذاشتن رو میخونم! یه همچین آدمِ خُل و خودآزاری هستم! چرا خودآزار؟ واسه اینکه علاوه بر اینکه در پاره ای مختصر از اوقات به بعضی کامنتها خندم میگیره در بیشتر مواقع فقط افسوس میخورم! افسوس میخورم به حالِ ملت! ملتی که منم جزئی از اون هستم...

طرف عکس Katy Perry  رو با بیکینی وقتی به طور شخصی با قایق رفته بوده تفریح گذاشته تو پیج! اونوقت ملت ریختن زیرش کامنت گذاشتن : عووووووووق حالم بهم خورد ، عیییییییییی اینو ببین چقد معمولیه، اه اه استایلش رو ببین آدم حالش بد میشه، عععععععع تو رو خدا ببین بدنش چقد شُله! واه واه... این کلا از استایل تعطیله و الی آخر!! اولا یکی نیست به اینا بگه بابا کتی پری هم آدمه! مث همۀ ماها از مریخ نیومده که! بعدشم خیلی دلم میخواد بدونم اینایی که این کامنتها رو مینویسن، خودشون چه استایلی دارن؟ عایا همه از دم مدلهای شبکۀ فَشِن تی وی میباشند؟!!!

از اونجایی که من بسیاری پیجِ ورزشی نیز در اینستاگرام فالو کردم، بالا میرم ،پایین میام عکسهای ورزشی رو صفحم مشاهده میکنم... بعد مثلا دیده شده یه بنده خدایِ بیچاره که کلی زحمت کشیده و عرق جبین ریخته تا هیکلش ماهیچه ای و ورزشکار شده ، اومده عکسش رو گذاشته اینستا! و هموطنهای بسیار مهربانش واسش نوشتن : عیییییییییی خاک تو سرت اینم شد هیکل؟ عووووق فکر کردی خیلی استیلت خوبه؟ و الی آخر.. من حاضرم سر شرافتم شرط ببندم که 90% همۀ اینایی که این کامنتها رو میدن خودشون حال ندارن ،پیاده تا سر کوچه برن! اون وقت میان به کسی که مدتها زحمت کشیده این حرفهارو میرنن...و این مثالها در هر حیطه ای ادامه داره از هیکل و قیافه بگیر تا غذا پختن و ...


اثری از Angel Boligan 


شما چی فکر میکنید؟ فکر میکنید دلیلِ اینکه ما ایرانیها فقط بلدیم حرف بزنیم چیه؟ اینکه فقط بلدیم حسودی کنیم چی؟

۳۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۷ دی ۹۳ ، ۱۸:۴۱
آزیتا م.ز
۰۸
دی ۹۳
چِش سفید چیست؟ یا بهتر است بگویم کیست؟ یک وقت نپندارید که منظورم از کیست جسمی بسته و بخشی کیسه مانند که پر از ماده ای مایع ، گاز یا نیمه جامد است و جز ساختار بافت اصلی حساب نمیشود... نه نه اصلا ذهنتان به آن سمتها نرود... منظورم از کیست، چه کَسی است، هست! مبحث خیلی علمی شد بهتر است از آن خارج و دوباره به قسمت اصلی دخول کنم!! زین رو چش سفید کیست؟
چش سفید شخصی است که مثلا دوست تو است و اتفاقا از نوع صمیمی و اتفاق تر اینکه از نوع خیلی خیلی صمیمی، این نوع دوستی یعنی چه؟ یعنی دو نفری که اونقدر باهم دوست هستن که بقولِ معروفِ چالِ میدانی اش از تو ک.ونِ هم نیز با خبرند (بر من ببخشایید، برای رساندنِ لپ کلام واژۀ بهتری نیافتم) باز از بحث دور شدم، اوووووم ... ها چش سفید کیست؟ چش سفید شخصی است که مثلا دوستِ تو است از نوع خیلی خیلی صمیمی و یکباری بیخود و بی هیچ جهتی به تو بزرگترین خیانتِ تاریخ را میکند، نه اینکه منظورم این باشد که این حادثه بزرگترین خیانت تاریخ بوده ، نه! منظورم از نظر جنس خیانت است، در تاریخ بشریت انواع و اقسام خیانتها مشاهده میشود اما این یک قلم خیانت بدترین نوع خیانت به حساب میرود، دیگر وارد جزئیاتِ چندش آورش نمیشوم ، لطفا آن قسمت از ذهنتان را که حسابی منفی گرا است روشن کنید و حدس بزنید که چه خیانتی این وسط صورت گرفته! پس تا اینجا چه شد ، لطفا تکرار کنید ببینم یاد گرفتید؟
چش سفید کیست؟ چش سفید شخصی است که مثلا دوست خیلی خیلی صمیمیِ تو است و بزرگترین خیانت تاریخ بشریت را به تو میکند و تا قبل از اینکه تو بروز دهی که متوجه شدی که او چه غلطی کرده است انگار نه انگار میپندارد و به روی خودش نمی آورد اما به محض اینکه از آگاهیِ تو نسبت به قضیه مطمئن میشود ، شروع به شیون و زاری و ابراز پشیمانی میکند و مدتهای مدیدی این حالت شرمساری را در گفتار و کردار خویش و در هر جمعی با خود حفظ میکند، اگر چند ماه یکبار در جمعی میبینی اش سرش را پایین می اندازد و بخود یک حالت بغض مانند میگیرد، آنقدر این روند را پیش میبرد که تو ناگهان به خودت می آیی و میبینی دلت برایش تنگ شده است و عین احمقها یکهو تمامِ نفرتی که از او به دل داری ، آب میشود و عین احمقتر ها زارت هم میروی بهش میگویی که من بخشیدمت! Never Mind و دیگه غصه نخور... و در یک اقدام حماقت جویانه دیگر وقتی یک روز در جایی بهش بر میخوری و باز هم چهرۀ شرمنده اش را میبینی برای اینکه احساس بهتری پیدا کند و مطمئن شود که تو، او را بخشیده ای، میروی و مثل قبلترها صمیمانه باهاش حرف میزنی و او عین ابر بهار گریه میکند و گوله گوله اشک میریزد و ابراز میکند که چقدر کؤدن بوده است که بخاطر هیچ و پوچ بهترین دوستش را از دست داده است، بعد تو دستت را روی شونه اش میگذاری و میگویی، خیلی خب ، حالا گریه نکن! اما اینجا پایان کار نیست، پایان کار وقتی است که تو میفهمی در اولین فرصتِ پیش آمده بعد از این گفتگو مثلا دوستِ مثلا گرامیِ به ظاهر بسیار پشیمان، درصددِ تکرار خیانت خود برآمده و عین آب خوردن میخواهد رنگ قهوه ای بزند به تمامِ این معانیِ عمیق از جمله ،رفاقت و بخشش و پشیمانی و از این دست...

«اینجا عکس یک "مار" بود که به علت چندش آور بودن حذف شد»

و در نهایت از دانشمندان محترم بی اندازه خواستارم تا دستگاه چش سفید سنجی را اختراع بنمایند تا احمقهایی مثل من بتوانند به راحتی ،قبل از اینکه تا این درجه از حماقت پیش بروند، مورد چش سفید را شناسایی و قبل اینکه شخص مذکور با اقدامات چش سفید جویانۀ خود ما را به فا...نه چیر  ف..  به فنا بدهد ، او را از لیست دوستانِ خود خط زده و خود را از شرش برهانیم، پیشاپیش تشکر خالصانۀ خود را ابراز میدارم...
حالا که خوب فهمیدین "چش سفید کیست" تا برنامه و دروس آموزشیِ بعدی شما را به خدای بزرگ میسپارم، خدانگهدار!!!!!
۲۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۳ ، ۰۸:۱۹
آزیتا م.ز
۰۶
دی ۹۳
گوجه ها رو دیدم و یادم افتاد که زندگی کار خودش رو میکنه و چه ما خوشحال و راضی باشیم چه ناراحت و بی قرار و سردرگم منتظر مرگمون نشسته باشیم ، به خودمون ربط داره، زندگی به کارهای خودش ادامه میده و کَکش هم نمیگزه ، گوجه ها رو میشستم و انگار این حرفها رو یکی تو گوشم میخوند! 
این گوجه ها رو از اون پسره که وانت آبی داره و سر چهارراه وسط بازار می ایسته و وقتی ازش پرسیدم کیلو چند ، کلی فکر کرد و گفت ٢٥٠٠ وقتی خریدم که ساعت ٧ از خواب بیدار شده بودم و بعد از ٢ ساعت و نیم تخلیهء انرژی تصمیم گرفته بودم پیاده از باشگاه برم بازار تا از داروخونه کِرم بخرم! کرم خریدن جز کارهاییِ که کیلو کیلو انرژی مثبت به آدم تزریق میکنه! آدم احساس میکنه که خودش رو دوست داره که خودش واسه خودش مهمه! اما بعدش چشمم اون قلمبه های سفید رو دید ، هیچ جوری نمیشد ازشون گذشت ،پس یه کیلو هم قارچ خریدم! سبزیهای دست فروش سر خیابون هم خیلی تازه و سرحال بودن ! باید با خودم یکم ازشون رو میوردم خونه! درست همینجا بود که تازه چشمم به گوجه ها افتاد!

 

اینترنت تمام مدت قطع بود و من وقت کردم حموم برم، سبزی پاک کنم و بشورم و در آخر گوجه ها رو می شستم و یکی تو گوشم میگفت هر چقد هم که ما حس بدی داشته باشیم ، هر چقدم که دلیل برای غصه خوردن داشته باشیم ، دنیا کار خودش رو میکنه دنیا هنوز هم گوجه ها رو همونجوری خوشگل تحویل ما میده ! اینقد خوشگل که دلت نیاد حتی بخوریشون! یجوری که فقط بدرد تو عکسها بخورن! باید تصمیم بگیریم جزء گوجه های خوشگل باشیم ،. هیچ کس از گوجه های گندیده عکس نمیگیره ، اونا میفتن تو سطل آشغال ، نه تو ظرف سالاد! 
۳۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۶ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۳
آزیتا م.ز
۰۳
دی ۹۳

میدونید خیلی از بچه ها عاشق کریسمس هستن، اصلا یجورایی کریسمس جشنیِ که بیشتر واسۀ بچه هاست :) منم وقتی بچه بودم جز همون بچه ها بودم! انگار از همون موقع هم زیاد به فلسفلۀ پشتِ جشنها یا مناسبتها اهمیتی نمیدادم، همین که بهونه ای پیدا میشد که آدمها و مکانها رنگی رنگی بشن واسه من کافی بود تا عاشق اون مناسبت بشم! از نیمه شعبون بگیر تا کریسمس و عید نوروز :) همیشه هم مشکلم این بود که چرا ما نباید کریسمس داشته باشیم؟ خخخخ  اون موقع یادمه همسایمون ماهوارۀ ترک گذاشته بود که یه سیمم واسه ما فرستاده بود، این حرکت خیلی هم عجیب نبود اون زمونها خیلی هم رایج و متداول بود :) خب در نتیجه ما محکوم به دیدنِ چیزهایی بودیم که اونا انتخاب میکردن برای دیدن! اگه شانس میوردی سلیقت با سلیقۀ همسایت جور بود که خوش بحالت میشد اگه هم نه که هیچی مدام در حال حرص خوردن بودی که چرا تا برنامۀ مورد علاقت رسید ، کانال عوض شد! :| یادمه مامانم از خانم همسایمون خواهش کرده بود که موقعهایی که نمیخوان برنامۀ خاصی رو تماشا کنن بذارن رو کانالی که کارتون پخش میکنه :) موقع کریسمس که میشد، کانالها همه رنگی پنگی میشد، کارتونها همه کریسمسی پر از درختهای تزئین شده و بابانوئل :) خلاصه که من و داداشم دلمون بال بال میزد که از اینجور جنگولک بازیها در بیاریم خخخخ


یادمه یه روز همین روزهای کریسمس بود ، با داداشم شروع کردیم کریسمس بازی ، شاید یبار خاطرات بازیهای من و داداشم رو براتون گفتم ، ما یجور بازی سریالی داشتیم که نقشهای اصلیشو خودمون دوتا بازی میکردیم خخخخ بعد رفتیم یکی از میلهای ورزشی بابام رو که چوبی بود برداشتیم آوردیم تو اتاقمون و بجای درخت کریسمس تزئینش کردیم :))) منم با ماژیک روش کلی عکس بابانوئل و زبل خان و ستاره مِتاره کشیدم! خلاصه که میل بابام شد ، درخت کریسمس ما و کلی واسه خودمون دورش خوشحالی کردیم. ولی بعد از اتمامِ بازی ، وقتی مامانم دید که روی میل ، کلی نقاشی کشیدیم که پاکم نمیشه ، یکم دعوامون کرد :| اون میلهای ورزشی هنوز تو خونۀ بابام اینا هستش ، با همون شاهکارهایی که من روی یکیشون خلق کردم خخخخخ منتها حیف الان بهش دسترسی ندارم ازش عکس بگیرم :))




:)

خواستم بگم فکر نکنین، من بزرگ شدم این حرفها رو میزنمُ واسه خوشحالی دنبالِ بهونه امُ همینجوری نزده میرقصم :))) من از بچگی این مدلی بودم . هستمُ خواهم بود :)))
به هر حال امشب شب کریسمسه و خیلی از آدمهای دنیا جشن دارن، شاید یجورایی کل کرۀ زمین شادن ، پس بیایم اجازه بدیم این شادی تو روحِ ما هم نفوذ کنه، مهم نیست که چرا و چگونه مردم جشن دارن ، مهم اینه که ما شادی رو به قلبِ خودمون راه بدیم ...


اینم لوگوی امشب گوگل ... که خیلی هم بی ریخته :))) میبینم که بابانوئلم سیبیلش رو رنگ کرده خخخ

حرفهام امشب زیاد بود ، تموم نشد... 

۲۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۳ ، ۱۹:۲۲
آزیتا م.ز
۳۰
آذر ۹۳

این که تمام دیشب را خواب دیدم ، چیز عجیبی نیست چون معمولا اکثر شبها به همین منوال میگذره اما اینکه در تمامِ خوابهایم کنار دستم یه کتابِ دیوان حافظ داشتم ،چیز عجیبی بود! عجیب بود که من مثل اون موقعهایی که حافظ از دستم رها نمیشد و مدتها از اون زمان میگذره، تمام مدت حافظ را با خودم داشتم! صبح که از خواب بیدار شدم ، به این فکر کردم که از آخرین باری که تفالی به حافظ زدم چند وقت میگذره اما هیچ یادم نیومد که نیومد! اینکه چرا من این خواب رو دیدم و منشا چی بوده اصلا مهم نیست، مهم اینه که بهونه ای شد واسه اینکه من باز در کتاب حافظ رو باز کنم!

از بچگی گوشۀ کتاب خونۀ کوچیکه مامانم یه دیوان حافظ آبی رنگ بود که گهگداری به سراغش میرفت اما اولین دیوانِ حافظی که واسه خودم خریدم خوب یادمه... 12 سالم بود و با بابا و برادرم رفته بودیم بندر انزلی و از اونجایی که هوا خیلی شرجی بود و حالمون هیچ خوب نبود... زود راهیِ برگشت شدیم اما برگشتنی تو شهر رشت سری هم به مقبرۀ میرزاکوچک خان زدیم، روبروی مقبره اون سمت خیابون یه کتاب فروشی داشت که ازش یه نقشۀ ایران و یه دیوان حافظ سبز رنگ خریدم.. 1300 تومن!! :) اون کتاب با اینکه جلدش کنده شده ولی هنوز کتاب محبوب منه... تمام دوران دبیرستان و دانشجوییم کنارم بوده... اما الان با اینکه خیلی دلم هواشو کرده ولی تهرانه و اینجا نیست...اما با اون خوابی که من دیدم محال بود که نرم و نگردم تا یه دیوان حافظ پیدا نکنم!


به به :)


دیدنِ یه همچین فالی بعد از مدتها سر نزدن به حافظ آدم رو سرمست میکنه :) صبح داشتم با دوستی حرف میزدم که ازم پرسید: مگه یلدا هم ذوق داره؟ مهم این نیست که شب یلدا چرا اسمش شده شب یلدا.. شب تولدها... شب عیدها...و شبهای دیگر... هیچ کدوم مهم نیست که چه فلسفه ای پشتشون هست... هیچ شبی خاص نخواهد بود مگر اینکه ما آدمها اون رو خاص بکنیم! مهم همون بهونه ایِ که این نام گذاریها بدستِ ماها میده... همۀ 364 شبِ دیگۀ سال میشه انار دون کرد، آجیل خرید و شیرنی خورد و یا مهمونی داد اما وقتی بهونه ای در کار باشه همه چیز پررنگ تر خواهد شد... همه چیز جالب تر بنظر خواهد رسید.. اگر این روزها شادی تو زندگیِ اکثر ماها کمرنگ شده پس چرا ما برای شاد بودن دو دستی به بهونه ها نچسبیم :) حتی اگه اطرافیانمون برای بهونه ها ارزشی قائل نیستن ، مهم نیست! بیایید یکبار برای همیشه انتخاب کنیم که بمبِ انرژی جمع ما باشیم... یکبار برای همیشه تصمیم بگیریم که بهونه ها رو بچسبیم حتی اگر به فلسفۀ وجودشون هیچ اعتقادی نداریم :)

امشب اگر اناری دون شده یا نشده خوردید با گلپر بخورید.. از خوردنِ هندونه تا جایی که میتونید بپرهیزید و بجای چایی گل گاوزبون با لیمو و نبات نوش جان کنید... شک ندارم که خوردنِ کدو تنبل پخته با عسل به بهونۀ یلدا بیشتر خوشمزه میشه... و اگر آجیل میخورید ، کم بخورید تا سلامتیتون حفظ بشه :) از زیاده روی در خوردنِ شیرینی جات جدا خودداری کنید... به هر حال توصیه های ایمنی دکتر آزی را خواه پند گیرید خواه ملال :) توصیه های بیشتر رو تو پست پارسالم واسه شب یلدا نوشتم که رفتم از آرشیو وبلاگ مرحومم آوردمش و گذاشتم تو همین وبلاگ اگه دوست دارین بخونینش و یا عکسهاش رو ببینید اینجا کلیک بنمایید :)


و همین دیشب به بهونۀ یلدا برای دوستی :)

۱۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۱:۵۴
آزیتا م.ز
۳۰
آبان ۹۳

صبح جمعه است دیگر، صبح جمعه همیشه امیدوارنه شروع میشود! که شاید این جمعه، جمعهء خوبی باشد... امید به خوب بودن خودش نصف مسیرِ خوب بودن است :) بیایید رویِ جمعه هایمان را کم کنیم.. لطفا از دلگیری جمعه ها آه و فغان نکنید... صبحتان را با یک نوشیدنیِ توپ شروع کنید بگذارید انرژی عصاره ها واردِ بدنتان شود ... بروید جلوی آینهء دسشوییتان شکلک مضحک در بیاورید بعد به خودتان بخندین ، ترانه ای که دوست دارید را بلند بلند بلغور کنید حتی اگر شعرش را درست و حسابی بلد نیستید... جمعه است دیگر ، بگذارید روح و روانتان هم کمی خُلبازی در آورد ! این برایمان خوب است... قول میدهم این برایمان خوب است :)


آویشن ، نعناع فلفلی 

تیز و تند و خننننننک کننده 

بزن :)






۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۰:۲۹
آزیتا م.ز
۲۲
آبان ۹۳
۲۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۲ آبان ۹۳ ، ۱۵:۱۱
آزیتا م.ز
۲۸
مهر ۹۳

امروز تو باشگاه که بودم یه چیزی رو کشف کردم... این خانمهایی که کلی اضافه وزن دارن و میان باشگاه که وزن کم کنن یا قوی بشن و هزار سال ثبت نام میکننُ میانُ میرن ولی آب از آب تکون نمیخوره و همچنان اون چربیهای انباشت شده سر جاشون هستن، کم که نمیشن یهو میبنی اضافه ترم میشن ... دو دلیل داره:

1. اینکه میان باشگاه دو ساعت هستن ولی تنها کاری که میکنن اینه که دسته دسته وای میستن با هم حرف میزنن تازه چی... سد معبرم میکنن، حوصلۀ یکی هم مث منو ندارن که مدام سعی میکنه از وسطشون بدوئه ....  جدی هم تمرین کنی با تعجب و چشمانی چپ چپ نیگات میکنن خخخخخخ

2. چون فکر میکنن روزی دو ساعت دارن باشگاه میرن، وقتی میرسن خونه با خیال راحت هر چی دلشون میخواد میخورن ... چون ورزش میکنن دیگه.... هه! و چه ورزش کردنی......

از نظر من یا آدم نباید کاری رو انجام بده یا اگه میده ، درست انجام بده حالا هر چی که میخواد باشه... هر چــــــــــــــــــــــــــــــــــــی :درســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت .... خخخخ



* ها راستی یه چیزی... با این استقبالِ وحشتناکی که از نوبت شمای (6) دارین میکنین :| احتمالا کلا منتفی بشه... چون 113 تا بازدید داشته ولی کلا سه یا چهار نفر دستاشون رو بردن بالا.... تو رو خدا اون دستها رو بالا نگه ندارید خسته میشید بخداااااااااااااا :))))))


* امروز تو جایی که جز خاک و آشغال و گرما و بوی گند چیزی نیود و من داشتم تند تند قدم بر میداشتم که زودتر از شر اون خیابونه مزخرف رها بشم .... یه پروانه دیدم به چه زیبایی......... بالهای بزرگ...خوش خط و خااااااااااااال خیلی زیبا خیلی زیبا.......



اگه حس میکنید تو خاک و خُله زندگیتون گیر کردید ، حنما چشم چشم کنید ... مطمئنا یه پروانه همون طرفها هست...


* تا وقتی زنده ایم ، محکوم به زندگی کردنیم پـــــــــس طوری زندگی کنیم که اون تنونه بلند شه و جاشو با ما عوض کنه!!!!!! بزرگترین انتقامی که میشه از این شرایط لعنتی گرفت اینه که شاد ، سالم و زنده بووووووووووووووود ! فقط نفس نکشیم، بیایم زنده باشیم...

همه یک ، دو ، سه بگن سیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب 




۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۸ مهر ۹۳ ، ۱۳:۵۶
آزیتا م.ز
۲۶
مهر ۹۳

خب وقتی یه بامرامی میاد اینجا به خاطر فوت مامانبزرگ من یه هفته سکوت وبلاگی میکنه، من الان با چه رویی پست بذارم در حالیکه حرفام تو گلوم قلمبه شده! هوم با چه رویی دقیقا؟ نکنین اینکارارو ، اینقد مرام نذارید ، آدم نمک گیر میشه، اینقد خفن برخورد نکنید بابا ، آدم تو معذورات میمونه :))

واسه از دست دادنِ مامانبزرگم کل یه روز رو گریه کردم ، الانم با یادش بغض گلومو میچسبه! یه غم خیس این روزها تو دلمه ، اما... خوب میدونم اون راحت شد و من بخاطر کوتاهیهای خودم و مظلومیت اون غمگین شدم، من بخاطر یه عالمه زخمهایِ رو نگرفته ای که تو دلم دارم بغض میکنم که نصف بیشترشونم بر میگرده به مامان خودم نه مادر بزرگم... 

خلاصه گفتم نمیخوام وبلاگم بوی سوگ بگیره! ممنون از همهء شماها که تسلیت گفتید ، خودتون رو تو غم من شریک دونستید و همهء اینا از مهربونیتونه... اما غصه خوردن کار درستی نیس... غصه از اون مضرهاییِ که ترک کردنش از اوجب واجباته... آزی ره

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۶ مهر ۹۳ ، ۲۳:۱۶
آزیتا م.ز