حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۲۶ مطلب با موضوع «سفرنامه ها» ثبت شده است

۱۴
ارديبهشت ۹۳
خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه 6
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم مهر 1392 ساعت 22:54 شماره پست: 176

به ما خیلی تاکید شده بود که اصلا با تاکسی تنها بیرون نرویم و اصلا از غذاهایی که بیرون در رستورانها و دکّه ها یا هرجای دیگر سرو میشوند تناول نکنیم! اما این عمل برای من امکان ناپذیر است!!!از نظر من بخشی از فرهنگ یک کشور غذایش است، بنده هم که صد البته شکمو میباشم و اصلا راه ندارد که از این قسمت فرهنگِ یک کشور بگذرم!!!!خلاصه چند باری زیر آبی رفته و غذاهایی تست نمودیم!!!!شکر خدا میبینید که هم اکنون نیز در خدمت شما میباشیم و متاسفانه به ملکوت اعلیٰ نپیوسته ایم!!!!:)

۳۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۴۷
آزیتا م.ز
۱۳
ارديبهشت ۹۳

خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه 5
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم مهر 1392 ساعت 23:2 شماره پست: 175

نه اینکه ما در مملکتمان از نعمت مسجد بسی بی بهره ایم از این رو اولین بار کاملا برای رفتن به مسجدالنبی بی اشتیاق بودم! خیلی به هتل محل اقامت ما نزدیک بود و ما پیاده میرفتیم!!!! مدینه هم شهر خوب و مرتبی بود و با اینکه سوزان بود اما به خاطر اینکه شرجی نبود ازش راضی بودم!!!!چون پوشیدن آن چادر کیسه مانند به اندازه کافی عمل بخارپز کردن را خــــــــوب انجام میداد!

۱۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۰۷
آزیتا م.ز
۱۲
ارديبهشت ۹۳

خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه 4
+ نوشته شده در شنبه بیستم مهر 1392 ساعت 2:21 شماره پست: 173

ما عازم عربستان شدیم ، همراه با کلی لباسهای بسیار خنکی که مامانمان با دقت و وسواس خاصی همه را تهیه کرده بود ! لباسهای احرامی که مامانم خودش با جنس خنک و نازک دوخته بود ، چون جنس آماده یشان را پسند نکرده بود و میگفت کلفت و پلاستیکی بودند!،و یه کیسه خاکشیر برای جلوگیری از گرما زدگی!!! ما چادر به سر عازم عربستان شدیم!وقتی هواپیما به مقصد جده در پرواز بود دختری کنار دستم نشسته بود که تند تند در دفترچه یادداشتی،مینوشت!!!گفتم چه مینویسی؟ گفت سفرنامه!!!!دیدم ما هنوز پایمان به عربستان نرسیده نصف دفترچه اش پر شده است!!!!!بدانید و آگاه باشیدو هِی نیایید بگویید من در خاطراتم آب بسته ام!!;)

۲۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۳۷
آزیتا م.ز
۱۱
ارديبهشت ۹۳

92.12.19

حرم امام رضا

در حالی که من (سمت راست)داشتم با چادر دست و پنجه نرم میکردم و گوجه از دستِ چادر سر کردنِ من حرص میخورد :)

۲۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۴۷
آزیتا م.ز
۰۹
ارديبهشت ۹۳
خُب میریم که داشته باشیم قسمت دوم از سری خاطراتِ "یک حاجیه خانم دیوانه" به این قسمت دو تا پستِ دیگه لینک شده که هر دو تازه به اینجا اضافه شدن و جز آرشیو وبلاگِ قبلی بوده...محض اطلاع گفتم که اگه دوست داشتید بخونیدشون :)
۱۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۴۴
آزیتا م.ز
۰۸
ارديبهشت ۹۳

رفتم عطاری... کل عطاریهای این خراب شده عه ببخشید این خراب آباد رو گشتم، نصفشون اصلا نمیدونن تاج خروس چی هس، نصفشونم فکر کردن تخمِ گل تاج خروس رو میخوام!!!

بعد آقاهه میگه حاج خانوم تخمش رو بگیر ببر بکار ، وقتی گل داد بگیر بخور! تو دلم گفتم عجـــــــــب پیشنهاد خوبی دادی!!! چرا واقعا به فکر خودم نرسیده بود ... :)))))


************

میگم یادم افتاد که خیلی از شما سعادتِ خوندنِ "خاطرات یک حاجیه خانومِ دیوانه" رو نداشتید (آیکونِ خودشیفته فراهانی)

خاطراتِ 10 قسمتی ای که تو وبلاگ مرحومم مرقوم فرمودم... حالا بر آن شدم که دوباره اینجا بذارمش اینجوری هم یه جورایی آرشیو بر میگرده ، هم آنان که نخواندند،میخوانند و آنان که خواندند تجدیدِ خاطره می نمایند :)))) باشد که رستگار شویم دسته جمعی ;)

فعلا مقدمه و قسمتِ اول رو داشته باشید تا بعد...

۳۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۴۱
آزیتا م.ز