حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۲۶ مطلب با موضوع «سفرنامه ها» ثبت شده است

۲۹
مهر ۹۴

خب از کجا شروع کنم نمیدونم ، پس همینجوری یهو شروع میکنم... اگه بگم من یهو تصمیم گرفتم برم ترکیه کاملا دروغ گفتم ، واقعیتش اینه که من از دوران نوجوانیم فکر میکردم اولین سفر خارجی که برم ، ترکیه است ولی خیلی اتفاقی اینجوری نشد... بعد هر بار میخواستم برم ترکیه یه اتفاقی میفتاد تا اینبار که هر چی اتفاق افتاد و نه توی کارم اومد ، پامو کردم تو یه کفش که الّا و بلّا اینبار فقط ترکیه. درسته که ترکیه نرفته بودم اما در موردش کلی اطلاعات داشتم بخاطر اینکه مامانم خیلی زیاد رفته بود و همۀ تجربیاتش رو با من قسمت کرده بود زین رو خیلی خوب در مورد بیشتر شهرهای توریستی اونجا اطلاعات داشتم...واسه سفرم شهر کوش آداسی رو انتخاب کردم ،هر چند معنیه این اسم میشه جزیرۀ پرندگان ولی من اونجا جز گنجشکهایی که میومدن از آب استخر میخوردن پرندۀ دیگه ای ندیدم :))) 

فاصلۀ کوش آداسی تا ازمیر تقریبا یه ساعته و خودش فرودگاه نداره ... اما خوشبختانه از تهران به ازمیر پرواز مستقیم هست... درسته که هواپیمای هواپیمای کیش ایر به مقصد ازمیر از نظر کیفیت با اتوبوسهای امام زاده داوود برابری میکرد اما همینکه واسه آدمهایی مث من که بودجه شون به پرواز ترک نمیرسه ، موجود بود ، جای شکرش باقی بود... من ساعت سه نصف شب رسیدم ازمیر و ساعت 4 هم رسیدم به هتلم تو کوش آداسی... و از اونجایی که اتاق خالی نبود مجبور شدم تا ساعت 2 بعد ازظهر در لابی و محوطه و رستوران هتل آواره باشم... اما چون میشد از همه امکانات هتل استفاده کرد خیلی سخت نگذشت... وقتی وارد هتل شدم از اینکه اون هتل رو انتخاب کردم راضی بودم ، چون نسبت به هتلهای 5 ستاره دیگه ارزونتر بود قیمتش یکم میترسم که یه چیزی مشکل داشته باشه اما نداشت و اتفاقا فضای هتل خیلی ریلکس و اروم بود و بر خلاف بعضیها که میگفتنن کسل کننده است من خیلی دوست داشتم.

 

محیط روبه روی هتل یا به اصطلاح lounge

 

 

 

۳۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۳:۰۰
آزیتا م.ز
۲۶
اسفند ۹۳

اصلا این پست مثل باری بود که به دوشم سنگینی میکرد... چرا؟ نمیدونم والاع... انگار که وظیفه ای باشه به عهدۀ من ، عذاب وجدان ننوشتنش داشت منو میکشت ، خب دیگه... بهترین قسمتِ یه سفر احتمالا بخش خوردنیجات و خوشمزه جاتش میتونه باشه :)

اومدم ایران هر چی تو عکسهام نیگا کردم دیدم برعکس همیشه چقد از خوردنیها کم عکس گرفتم احتمالا خیلی گشنه و هول بودم که یادم رفته از خیلی از خوراکیهای خوشمزه عکس بگیرم، شایدم اصلا زیاد خوراکی نخوردم خخخخخ الکی... مثلا من اصلا شکمو نیستم...

هر چی گشتم دیدم با کمال تعجب از صبحانۀ اونجا عکس نگرفتم، حیف :| هر چند چیزای مهمی نبودن اما خب... دو یه بستنی نارگیلی روز آخر خوردم که واقعا متاسفم ازش عکس ندارم چون فوق الـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعاده خوشمزه و طبیعی بود :(( یدونه هم اسپاگتی لبنانی خوردیم که من ازش عکسی ندارم شاید دوستم داشته باشه ... به هر حال تو این پست هر عکسی که سوژه اش قابل خوردنه براتون میذارم و این بار سنگین رو از رو شونم میذارم پایین خخخخخخخخخ

 

اونجا در کل سه وعده مجبور به خوردنِ غذاهای مک دونالد شدم که این عکس مال مرتبۀ اوله که من فیلتُ فیش خورم که همون فیش برگره... خوشمزه بود...اون نوشابه هم مال من نیست :) همه میدونن من نوشابه نمیخورم

 

 

۲۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۴۳
آزیتا م.ز
۱۶
اسفند ۹۳

خب به طور دیفالت یا همون پیش فرض من کلا از همه خوشم میاد مگر اینکه خلافش ثابت بشه... این یعنی اینکه ما وقتی رسیدیم فرودگاه کوالالامپور و چشممون به اون دختر خانمِ نیم وجبی با کفشهای تق تقیش افتاد و فهمیدیم که این لیدر تورمون هستش و احتمال اینکه لیدر تور خوبی هم باشه بسیار پایینه ، هیچ رقمه ناراحت نشدم هر چند 7660 (از این به بعد بهش میگم آ ) از همون دقیقۀ اول ازش متنفر بود ولی خب دستها و ناخنهای قشنگی داشت، یه خودکار با یه رنگِ جالب برای نوشتن انتخاب کرده بود ، به نظرتون چه رنگی؟ قهوه ای و از همه مهمتر اینکه درسته که من مدل لباسهاشو نمیپسندیدم اما هر  روز رنگهای متنوع و شاد میپوشید و من عاشق لباسهای رنگی ام .... به خاطر این نکات مثبتش تا روز آخر من برای بی مسئولیتیهاش در قبال افراد تور و ..ون گشاد بودنش و بی حواس بودنش ازش متنفر نشدم اما آ هر روز که گذشت بیشتر و بیشتر ازش بدش اومد :))) اصولا من بطور دیفالت از هیچ چیز ایرانی ای انتظار با کیفیت بودن ندارم ، نه از اجناس ایرانی نه از اشخاص ایرانی... حالا نه اینکه من مثلا خیلی خارجی ام ، نـــــــه! که اتفاقا منم جز همین پیش فرض قرار میگیرم اما هر بار که سفر برم بیشتر متوجه میشم که چقد کم هستن ایرانیهایی که اگر مسئولیتی به عهده شون هست اونو به نحو احسن و با دل و جون انجام بدن ، ماها معمولا از جایگاهمون راضی نیستیم و این نارضایتیمون رو بطور محسوسی تو کیفیتِ کارمون بروز میدیم! زین رو من از خود ایران از لیدر تور ایرانی انتظار بهتر از این بودن نداشتم ، واسه همینم زیاد تو ذوقم نخورد ، هر چند که ناگفته نماند که اونجا یه لیدر تور خوب ایرانی نیز از دور نظاره کردیم :))) اینا رو گفتم چون ذهنم رو مشغول کرده بودن و گرنه زیاد ربطی به قسمت بعدیِ پست ندارن ، با ادامه برنامه در خدمتتون هستیم :)))

اولین توری که رفتیم ، که احتمالا هر کی بره مالزی زرت میبرنش، تور گِنتینگ هایلند بود که البته شامل چند قسمت میشد یعنی اولش میبردن برای دیدن <غار باتو> که چند تا از معابد هندی ها اونجا بود و به غار میمونها هم شهرت داشت بعد به معبد بهشت و جهنم، بعدشم میبردن گنتینگ هایلند که مرکز تفریحی تجاری توریستی بود و روی یه کوه ساخته شده با کلی جاذبه های توریستی از تله کابین بگیر تا مرکز خرید و کازینو و شهربازی که البته ما تقریبا هیچ کدوم رو ندیدیم ، حالا میگم چرا!! :|

جالب اینجا بود که اونجا پشت هر مجسمه ، معبد و حتی ساختمونهای جدید و مدرنشونم یه داستان و افسانه ای داشت! هر چند که همه میدونن که اینا داستانی بیش نیست اما شنیدن این داستانها و دونستنشون ، جذابیت دیدنِ اماکن رو دو چندان میکرد یا بهتر بگم واسه منی که کودک درونم خیلی فعاله جذاب بود... از دور که به غار باتو نزدیک میشدیم اولین چیزی که مشخص بود مجسمۀ خیلی بزرگ و طلایی رنگِ مورگان بود که به چشم میخورد... که یکی از خدایان مقدس هندو ها بشمار میره! غار باتو یکی از مشهورترین معابد هندوهاست که خارج از هند قرار داره ... که لیدر تورمون میگفت اگه یه هفته زودتر میومدیم میتونستیم اونجا فستیوال تایپوسام هم که مخصوص هندوهاست ببینیم! (هر چند عکسهاشو دیدم و زیاد علاقه ای به دیدنش از نزدیک نداشتم :| خخخخ) حالا چرا اونجا به غار میمونهام معروف بود چون تو اون 272 پله ای که باید میرفتی تا به غار برسی ،پر بود از میمون ... بلی میمون و من به شوق دیدن میمونها اون پله ها رو در نوردیدم :))) 

 

مجسمه طلایی مورگان 

 

 

۳۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۰۷
آزیتا م.ز
۱۳
اسفند ۹۳
همه چیز از یه اس ام اس شروع شد، یه اس ام اس که یه سفر با یه قیمت استثنایی رو پیشنهاد میداد! اونقد وسوسه انگیز بود که تلفن رو برداشتمو زنگ زدم و چند و چونش رو پرسیدم... بنظر خیلی خوب میومد... کاملا وسوسه شده بودم واسه رفتن اما همسفری در کار نبود... تنهایی سفر رفتن واقعا صفای کمی داره، من قبلا زیاد تجربه تنها سفر رفتن رو داشتم یه غمِ عمیقی همراهش داره! هی تو سرم سرچ کردم ببینم کدوم دوستم میتونه اهل ریسک باشه کدومشون میتونه یهو طی دو روز سوار هواپیما شه و بپره اون سره دنیا...همینجوری بی دلیل ،اسم 7660 تو کله ام جرقه زد... خیلی کم احتمال میدادم که قبول کنه ... بهش پیغام دادم، فلانی پاسپورت داری؟ اونم همراه یه نیشخند جواب داد آره چطور مگه؟ گفتم میای بریم مالزی؟ اون چند ساعت اول و گفتگوهامون رو خودمونم باور نمیکردیم! باور نمیکردیم که مایی که چند ماه قبلش واسه رفتن به تئاتر شهر 5 روز برنامه ریزی کردیم تا آخر رفتیم ، طی دو روز بلیط بگیریم ، دلار بخریم ، ساک جمع کنیم ، من از جنوب پرواز کنم تهران ،اون از شهرشون بیاد تهران و ساعت 11:30 شبِ 30 بهمن ، درست وقتی که تولد 7660 بود سوار هواپیما شده باشیم!
با اینکه 48 ساعت از شدت استرس و هیجان درست نخوابیده بودم اما کل 8 ساعت پرواز تا مالزی رو عین جغد بیدار موندمو چرت زدنِ بقیه رو نگاه کردم... ساعت 12 شب بود که هواپیما از زمین بلند شد اما چون به سمت شرق در حرکت بودیم ، سه ساعت بعدش آفتاب طلوع کرد.. صحنۀ زیبایی که اکثرا خواب بودن و ندیدنش... 
رسیدن به یکی از زیباترین فرودگاههای دنیا بعد از 8 ساعت پرواز حس خیلی خوبی داشت... بعدشم که سوار اتوبوس شدیم به سوی هتل... دیدن خیابونهای سرسبز که انگار از وسط جنگل عبور میکردن و ساختمونهای بلند شهر به تنهایی خودش میتونست آدم رو به وجد بیاره! هر چند لیدر تور شروع کرده بود از قسمتهای منفی مالزی گفتن و تو همون لحظات همه داشتن به این فکر میکردن عععععععععع با این همه بدی ای که این داره میگه ، چه غلطی کردن که پا شدن اومدن مالزی... اما تو تموم اون 7 روز حتی یدونه از اتفاقاتی که لیدر تو دقایق اول واسمون قطار کرد ، نیفتاد که نیفتاد... از هوای سرد و آلودۀ تهران رفتن به اون هوای گرم و مطبوع و تمیز خودش میتونست کلی انرژی به آدم تزریق کنه...
مالزی همیشه تو لیست کشورهایی که من دلم میخواد بهشون سفر کنم، جز آخرینها بوده اما خب دستِ روزگار گاهی یهو واست سورپرایز میکنه! مهم نیست من از اینکه 7660 رو بعنوان همسفر و مالزی رو به عنوان مقصد انتخاب کردم خیلی خوشحالم...
هتلمون یجورایی خارج از مرکز شهر بود اما مزیت بزرگی که داشت زیباییِ محیطش بود با یه دریاچه و باغی که اطراف دریاچه بود و منظرۀ بی نظیری که هر چی از پنجره نیگاش میکردی نه تکراری میشد نه سیر میشدی... کلی از مارمولکهای اونجا واسمون تعریف کرده بودن و همسفرم رو کلی ترسونده بودن و منم شوق دیدنِ مارمولکهای اونجا رو داشتم اما دریغ از دیدنِ یه دونه مارمولک یا جوجه مارمولک :))) تنها حشره ای که من تو این 8 روز دیدم فقط یک عدد سوسک بود آن هم شب هنگام در خیابان کنار یک عدد جوب...کلی تو اینترنت از موشها و مارمولکها و سوسمارهای اونجا خونده بودم که خبری نبود که نبود :)
دیدنِ جایی که فرهنگشون از زمین تا آسمون با ما فاصله داره واسه من خیلی جذابیت داره، من عاشق غذاها و میوه های نچشیده و ناشناخته ام... (بعدا عکساشون رو میذارم)
عاشق بارونهای اونجا بودم ، سیل آسا اما گرم! راحت زیرشون موش آبکشیده میشدی اما سردت نمیشد نیم ساعت بعدشم خشک میشدی انگار نه انگار که خیس شده بودی... عکس پایین رو در حالی که به شدت بارون میومد از پنجرۀ تاکسی گرفتم.
 
برجهای دو قولو پتروناس
بلندترین برجهای دوقلوی دنیا بعد از اونایی که تو آمریکا ترکیدند
کوالالامپور
 
اوایل میخواستم از همونجا بطور آنلاین براتون آپ کنم ، اما کمی برای دسترسی به اینترنت مشکل داشتم و بعد از چند روز دیدم که چقد دوری از دنیای مجازی برام آرامش به ارمغان آورده ، زین رو از این سختی در اتصال به نت استقبال کردم و گذاشتم هفته ای بدونِ پست و کامنت و تقسیم لحظات بگذره! هرچند گاهی فضولیم گل میکرد و یه نیگاهی به کامنتهاتون مینداختم :))
میگن آدمها تو سفرِ که همدیگه رو خوب و بهتر میشناسن، امیدوارم تصویر و خاطره که از من تو ذهن همسفرم مونده ، همون چیزی باشه که تلاش کردم باشه! یعنی خودِ خودم باشه... 
 
 
۲۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۰۹
آزیتا م.ز
۳۰
بهمن ۹۳
یک ماه آزگار ، از این مغازه به اون مغازه رفتنُ کارتن گیر آوردنُ پای پیاده تا خونه آوردنُ تا طبقهء چهارم بدون آسانسور بالا بردنُ ، دست تنها وسیله جمع کردنُ پیچیدنُ گذاشتن ، تو کارتن، همش یه طرف، اینکه هر روز به لحظهء اسباب کشی و نقل مکان کردن از تهران به جنوب نزدیک تر میشد و به میزان افسردگی و غمِ تو دلم اضافه میشد یه طرف! یکی از بدترین بُرهه ( برحه؟ ) های زندگیم اون چند ماه بود... شب ها به زور قرص آرام بخش میخوابیدم و روزها به زور قرص ضد افسردگی زندگی میکردم! از شدت کمر درد دو هفته افتادم تو دل رختخواب و خب هیچکسم نبود که بیاد یه لیوان آب دستم بده! 
تنگ غروب بود که بالاخره اون کارگرهای ناشیه حرف گوش نکن اسبابها رو بار اون خاور لعنتی کردن که قرار بود ٧٠ تا پتو همراه داشته باشن تا وسایل رو بپیچنن که خراب نشه اما دریغ از یه دونه پتو ، و من چقد زنگ زدم به شرکت باربری و چقد اعتراض کردم و چقدر بهم ریخته بودم و چقد حالم بد بود ! خاور از تو پارکینگ دنده عقب گرفتُ رفت به سمت جنوب و من انگار یه چیزی تو دلم هُرّی ریخت پایین! تنها بودم ، ماهها تحت فشار بودم ، روحم خسته از افسردگی و جسمم رنجور کمر درد بود، مردِ زندگی ام هم خودش تحت فشار بود و تابِ بر دوش کشیدنِ همهء فشارها نداشت.. همین بود که برگشتیم به خانه ای که حالا کفِش یک موکت کثیف شده باقی مونده بود و کنارش یک کیسه زباله بزرگ که پرش لباسهایی بود که گذاشته بودم بدم به نیازمند و توی یکی از کابینتها یک بطری با محتویات نصفه! و جای آرام کردنِ همدیگه یک دعوای اساسی کردیمُ اون سوار ماشین شد و راهی جنوب ،که پیش از رسیدن اسباب خودش رو برسونه... منم با دلی که از غم درد میکرد، موندم تو خونهء خالی ای که پر از هوای سنگین بود! رفتم برای آخرین بار داخل حمومش دوش گرفتم و برای آخرین بار زیر دوش آبش زااااار زدم و چند تا از لباسهای تو کیسه رو در آوردم زیر پام انداختم و با چند تا دیگشون خودمو خشک کردم ! برای مدتی همونجا دراز کشیدم ، خیره شدم به سقف! اما چاره ای نبود، باید میرفتم فردا پرواز داشتم و نمیشد تمام شب رو تو اون خونهء خالی موند! اگه الان بود حتما تمام شب رو همونجا سر میکردم خیلی بهتر از این بود که برم خونهء دوستی که بعدا ماهیت خودش رو بروز داد! هیچکس نبود ، طبق معمول هیچکس نبود که برم پیشش و مجبور شدم آژانس بگیرم ،شب بود ، راه بنظرم خیلی طولانی بود و  تا رسیدن به کرج تا خود خونهء دوستم زاااار زدم، خوب یادمه حس میکردم قلبم داره میترکه! اونقد احساس تنهایی میکردم که پشتم میلرزید! اونا هم مهمون داشتن و من از شدت بد حالی سرگیجه و حالت تهوع! معذرت خواستم رفتم تو اتاق و اونقد گریه کردم تا خوابم برد... 

آذر ١٣٩٠

دیروز از جنوب با هواپیما اومدم تهران، آن تایم ترین پروازی بود که تو عمرم سوار شدم ، سر ساعت و دقیقه پرید و سر ساعت و دقیقه نشست!! با اینکه هفته قبل فشار روحی زیادی رو تحمل کرده بودم اما مرد زندگیم کمی تغییر کرده، دیگه مثل قبل تا من یکم عصبی میشم پرخاش نمیکنه انگار یاد گرفته وقتی من رنجور میشم ، باید یکم فقط یکم ارامش خودش رو حفظ کنه تا منم موقعیتم طبیعی بشه، تو تمام چند روز گذشته احساس کردم مرد زندگیم جدیدا چقد خوب مردونه عمل کرده و وقتی سوار هواپیما شدم دلم شاد بود، ته تهِش شاد بود... خوشحال بودم از اینکه نذاشتم این عشق بمیره... خوشحال بودم که ما میتونیم دوباره خوب باشیم و من میتونم دوباره عاشقت باشم! از فرودگاه آژانس گرفتم به مقصد کرج، خونهء دوستم! اما بین این دوست تا اون دوست تفاوت از زمین تا اسمونه... چقدر مسیر به نظرم کوتاه اومد،به مقصد فکر میکردم به جایی که حس میکردم خونهء خودمه نه دوستم و تمام طول مسیر ته تهِ قلبم یه چیزی میخندید! به سه سال قبل فکر میکردم که به چه حالی این مسیر رو رفتم و به الانم! به دنیا خنده ام گرفت، به اینکه این همه پوچه... به غصه هام فکر میکردم که گاهی چقد نزدیک میان اونقدر نزدیک که به آدم حمله میکنن و گاهی چقد دوووور جلوه میکنن ، اونقدر که با نگاه بهشون خنده ات میگیره! سوار آژانسی بودم که راحت با روی گشاده چمدونم رو تا دم خونه آورد انگار همه چیز قرار بود خوب پیش بره... تمام دیشب رو یه حس آرامش عظیم منو احاطه کرده بود... چه اهمیتی داشت که هنوز کمرم دردمیکرد..

بهمن ١٣٩٣


تموم طول مسیر آسمون جلوه گری کرد و من به این فکر کردم که کِی قرار این آسمون واسم تکراری بشه؟  



اومدم کرج تا امشب دوباره بپرم به جایی دیگه... فعلا پیش خودم یه راز بمونه ، خیلی طول نمیکشه که بفهمید... :)

۴۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۲۲
آزیتا م.ز
۲۴
شهریور ۹۳

خب قرار نیست زیاد توضیح بدم ینی این پست بیشتر عکسیه تا نوشتاری! هر چند الان کلی نوشته بودم و دستم خورد به یه کلید اشتباه و  جلو چشمم همش پرید :|

مربوط میشه به اون سفر چند روزه ای که رفته بودم دبی. و از اونجایی که خیلی به آبزیان علاقه دارم تنها جای تفریحی ای که رفتم آکواریوم دبی بود که داخلِ دبی مال قرار داره!این آکواریوم به خاطر داشتن بزرگترین پَنِل آکریلیک جهان اسمش تو کتابِ گینس نوشته شده. یه تونل داره که میشه از توش رد شد و حس کنی که داری از تو اقیانوس رد میشی از بس که انواع کوسه و سفره ماهی و ... از بالای سرت رد میشن! خلاصه که بنده 90 درهم بی زبون رو دادم تا از آکواریوم آب شور و شیرین و  از باغ وحش دیدن کنم و همچنین به ماهیها غذا بدم اگه 110 درهم میدادم میتونستم سوار قایق کف شیشه ای هم بشم..ولی در وسعم نبود خخخ..البته اونقد زیبا بود که اصلا از پرداخت اون پول پشیمون نیستم، وقتی برای بازدید رفتم ساعت 11 شب بود و واقعا خسته بودم واسه همین عکس کم گرفتم و الان کلی پشیمونم هر چند زیبایی و شکوه اونجا اصلا تو عکسها مشخص نیست... این شما و این گزارش تصویری از :


Dubai Aquarium and Underwater Zoo

 

21 تیر 93

 

۲۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۲۵
آزیتا م.ز
۱۹
ارديبهشت ۹۳
خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه 10
+ نوشته شده در سه شنبه هفتم آبان 1392 ساعت 14:2 شماره پست: 182

فردا موقع رفتن که شد ،سحر جا زد! انگار ترسیده باشه،هی میگفت بیخیال نریم!یارو یه ریگی به کفشش هست! هر کار کردم با من نیومد! منم تنها پا شدم راه افتادم! رسیدم،رسیدم فروشگاه! شاگردش تا منو دید گفت که میتونم برم تو دفتر!در زدم و وارد اتاق شدم! تیپش کامل عوض شده بود ،یحتمل به خاطر من که از دشداشه بدم میومد! تیپ اسپرت زده بود....اصن شده بود مثل بازیگرای هالیوودی! اصن با اون تیپ ننه بزرگیم جلوش احساس حقارت میکردم! وقتی خندید و دندونهای خوشگلشو نشون داد،تازه یادم افتاد که سلام نکردم! بهم گفت سلام العلیکم،سلام کردم !گفت دیشب منتظر بودم زنگ بزنی!چرا شام و از دست دادی؟! گفتم اگه رئیس کاروان بفهمه که قرنطینه میشم! وقتی بلند بلند میخندید دلم یه جوری میشد! اصلا از خودم تعجب میکردم که چطوری دارم میسُرَم ینی! با شیطنت کامل پرسید حالا که دشداشه نپوشیدم یه ذره دوسم داری؟!:) باورم نمیشد یه مرد سعودی اینجوری دلبری کنه;) گفتم که آره یه ذره شاید!

۵۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۳۱
آزیتا م.ز
۱۸
ارديبهشت ۹۳

خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه 9

+ نوشته شده در شنبه چهارم آبان 1392 ساعت 14:46 شماره پست: 181

از آنجا که در مدینه سوغاتی درخور اهمیتی برای خاصترین فرد زندگیم نخریده بودم،قصد داشتم در مکه این مهم را به انجام برسانم!اصلا فکرتان را منحرف نکنید،خاصترین فرد زندگی در تمام عمرم تا امروز یه نفر بوده اونم داداشمه!بعله داداشم! دلم میخواست چیزی برایش بخرم که هم خیلی مورد استفاده اش باشد هم دوست داشتنی!! یه روز با سحر داشتیم در یکی از پاساژها میگشتیم که یک فروشگاه خیلی بزرگ بِرندِ NIKE را دیدیم!یک کوله پشتی قرمز و مشکی پشت ویترینش بود که من خیلی ازش خوشم آمده بود برای برادرم! خوب از آنجایی که پول زیادی همراه نداشتم سعی کرده بودم تا اینجای سفرم از حراجیها خرید کنم و کیفیت هم اصلا فدای کمیت نکنم! امیدی نداشتم که بتوانم آن کوله پشتی را با قیمت مناسب از فروشگاه نایک که حراجم نزده بود بخرم!به هر حال وارد شدیم و من از فروشنده خواستم که کوله پشتی را بدهد دستم! براندازش کردم خیلی خوب بود فروشنده هم داشت آپشنهایش را توضیح میداد و سر آخر هم قیمتش را گفت که الان دقیق یادم نمیاید اما حدود 250 هزار تومن بود! در همان حالی که مشغول بررسی اش بودم احساس میکردم که کیفِ یه بویی میده!چند بار به فروشنده و سحر گفتم اما هیچکدومشون احساسش نمیکردند اما هرچه بیشتر میگذشت میفهمیدم که بوی خیلی بدی میده!!!متاسفانه یا خوشبختانه هم از آن مدل همان یکی مونده بود! سر آخر گفتم با این بوی گندی که میدهد اینقدر نمی ارزد اگر یک تخفیف تُپُل میدهید ببرم! فروشنده مستاصل شده بود و به من گفت صبر کنم تا برود صاحب اصلی فروشگاه را صدا کند تا ببینیم او چه میگوید!

۳۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۰۳
آزیتا م.ز
۱۶
ارديبهشت ۹۳
خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه 8
+ نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر 1392 ساعت 0:37 شماره پست: 180

نزدیکهای کعبه که رسیده بودیم،گفتند چشمهایتان را ببندید!!!! و آرام آرام نزدیک شوید!!!!تا جایی که ما بگوییم چشمهایتان باز کنید. از آنجایی که راه رفتن در آن ازدحام ،با چشمان بسته ،از نظر من مضحک می بود!من یکی که، درست حسابی چشمهایم را نبستم! 

خوب چشممان به کعبه افتاد،خیلی ها ناله زدن،ضجه شوق در کردن، اشک و زاری و هیجان دو چندان فوران کردند!!!!بعد هم که به سجده افتادند. شاید در آن لحظه خودِ خدا هم میدیدند ،اونقد هیجان زده نمیشدند! خوب به هر حال ،باورها و احوال هر کسی قابل احترام است! منم شاید دچار نوعی هیجان شده بودم!اما دقیقا از جنسش با خبر نبودم! قدمت روحی که در آنجا جریان داشت برایم جالب بود!!! بنایی که مطمئن بودم خانهٔ خدا نبود اما جایی بود که سالیان متمادی سیل عظیم انرژی های سیال را به سمت خود جمع میکرد!! درسته من فکر میکردم که چقـــــــــــــــدر انرژی مثبت در اطراف این مکان جاری است.با تمام سلولهای بدنم احساس میکردم ،تمام دعاها،تمام نیایش و عبادتها و تمام هیجانات قلبی افراد است، که آنجا را یک مکان خاص کرده بود!

۲۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۰۸
آزیتا م.ز
۱۵
ارديبهشت ۹۳

خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه 7

+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر 1392 ساعت 15:0 شماره پست: 179

از مدینه ما را با کل اسبابمان که در این یک هفته بیشتر هم شده بود ،سوار اتوبوس کردند!!!!!!گفته بودن لباسهای سفید احراممان را بر تن کنیم چون در نرسیده به مکه مارا به مسجد شجره میبردند و محرم میشدیم!!!!! اما واقعا یک مُحرمِ خسته و کوفته خوشایند نبود!!!!لا اقل برای من که چنین بود !!!!خستگیِ راه همیشه مرا شکست میدهد!!!ینی کاری میکند که شوقِ رسیدن به هدفی که در مقصد دارم را از دست بدهم!!!!همیشه ترجیح میدهم طوری برنامه ریزی شود که جسمِ خسته ام نتواند شوق و اشتیاق روحی ام را زایل کند!!!!اما خوب این بار هم دستِ من نبود! کلی در مسجد شجره برای لبیک گفتن و مُحرم شدن معطل شدیم!!!!!از گشنگی رو به هلاکت بودیم که بستنی ای از مغازه خریده و گرچه با شیر شتر درست شده بود و  کمی شور مزه مارا از مرگ حتمی نجات داد!!!!

۲۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۸:۰۷
آزیتا م.ز