یه همسایه ای داریم که یه پسر داره، اسمش نریمانِ...این گاهی وقتها میاد پیش من! بعد هِی گیر میده خاله قصه بگو، یه چند باری شده ، چند تا قصه ای که بلدم رو با تقلید صدا واسش گفتم! همینم شد آفتِ جونم! :))) هِی میگه خاله تو قشنگ قصه میگی...
یه روز اومده بود پیشم ، میخواستم هر قصه ای بگم میگفت تکراریِ...ها راستی نریمان اونقدرهام کوچیک نیست ها! 8 سالشه! ولی خب بچه خیلی تنهاست! تو این پُست یه اشاره ای کرده بودم! حالا این هی میگفت قصهٔ جدید! قصهٔ جدید! منم تازه بیوگرافیِ این عکسِ زیر رو خونده بودم! همینُ کردم قصه به طور مستند واسش تعریف کردم!کلی حال کرد:))) گفتم برای شما هم بگم خخخخخ