بطور عجیبی تو چند ماه اخیر زندگیم رفته رو دور تند ، یه حسی که انگار من هر چی تندتر میدوام که یکم جلو بیفتم شاید یه روز استراحت کنم ، اونم تندتر دنبالم میاد ، هم احساس خوبی داره هم اینکه گاهی حس میکنم خسته ام ، میخوام مثل رضا صادقی داد بزنم وایسا دنیا من میخوام پیاده شم خخخخخ اما از طرفی هم نباید وایسم یا پیاده شم ، دلم میخواد زودتر برم و برسم !!!
چشم انداز چند ماه روبه روم خیلی استرس زا و بلبشو میباشد و هر بار هم که با مامانم حرف بزنم کوهی از استرس رو سرم آوار میشه !! از بس که خداوند مامان منو عجول و بی صبر و طاقت آفریده!! جدای از مسائلی که به خودی خود مضطرب کننده هستند یک سری مسائل بلاتکلیف ذهنی هم هست که مزید بر علت میشن ..
خلاصه خواستم بگم این روزها خیلی مُستَرِس ( اسم فاعل از ریشه استرس :))))) یعنی ته ترکیب ادبیه) هستم در عین اینکه زندگی هم بدجوری رو دور تنده و البته منم انرژی دارم ، اما از اونجایی که اینرسی سکون در ماتحت انسانها بر انرژی جنبشی غلبه داره ( فیزیک یادت هست؟) ترجیح منم اینه که زندگی کمی آرام تر با اینجانب رفتار کنه و از مادر محترمه هم که البته اینجا رو نمیخونه و کاش میخوند چون سختترین کار دنیا برای من حرف زدن با مامانمه ، تقاضا دارم که اینقد منو هول نکنه :| ....
.
.
.
اصلا این شر و ورهای بالا رو فراموش کنید و به من بگید تا حالا سوشی خوردید؟ عایا دوست داشتید یا نه؟ اگه اره چرا ؟ اگه نه چرا؟ چرا بعضیا عاشق سوشی اند؟؟ :| چرا من درکشون نمیکنم ؟!!! :/ دیشب تو جشنواره غذای خیریه رعد بالاخره طلسم سوشی رو شکستم و خوردم ، خب البته مزه همون سالمون خامی رو میداد که قبلا خورده بودم .. هیچ چیز جذابی هم واسم نداشت .. چرا نصف مردم دنیا واسه سوشی میمیرن ؟؟
حالا امروز روز اخر جشنواره غذای خیریه رعده اگه دوست داشتید برید تا ساعت ١١ شب هم هستن ... یکم واسه اطلاع رسانی دیر شده ، ببخشایید!در هر حال جمعه عصر فرصت خوبیه بنظرم.
دیشب خیلی دلم میخواست از این همبرگرها بخورم ، جمع موافق نبود، نخوردیم اما بوش دیوونه کننده بود ، شما برید جای من بخورید واسه من تعریف کنید ... :دی