حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۱۲
آذر ۹۳
خب از جمعه که اینجا آپ نشده کلی اتفاقات افتاده که هر کدومشون میتونن یه پست مفصل باشن، اینکه من ٥ شنبه رفتم خونهء ٧٦٦٠ و قصد داشتم فقط یه شب بمونم و ٤ شب موندم، اینکه خیلی بیشتر و بهتر از اونی که فکر میکردم باهاش دوست شدم، اینکه بالاخره تونستم طلسم رو بشکنم و یکشنبه باهم بریم تئاتر شهر، اینکه تا حالا ویلچر نرونده بودم و باهاش از کرج تا ایستگاه ولیعصر با مترو اومدیم! اینکه آدمها هنوزم راحت دست به کمک میشن، هنوزم راحت لبخند میزنن، اینکه من به ٧٦٦٠ ثابت کردم بر خلافِ ظاهر سوسولم خیلی هم قوی هستم! اینکه تو خونه اش واقعا بهم خوش گذشت چون انگار خونهء خودم بود! و یه عالمه ماجرای دیگه... اما تنها چیزی که اجازه نداد همهء اینا رو تو یه پست با حوصله بنویسم ، این عفونت روده ای بود که از همون جمعه بهش دچار شدم و تا دیروز به اوج خودش رسید و عملا بنده رو به یک مردهء متحرک تبدیل کرده! تازه از دیشب از یکجور سردردِ عجیب غریبِ نافُرم نیز بهر میبرم که تازه فهمیدم حاضرم یه هفته دیگه ، گلاب به روتون اسهال باشم اما این سردرد رو یه ساعت دیگه هم تحمل نکنم... 
خلاصه که از شما دعا خواستاریم برای شفای عاجل، که دیدن اون همه کامنت تایید نشده خودم هم آزار میده... دنبال جلیقهء انتحاری میگشتم به اسهال انتحاری دچار شدم، کلا قانون جذب خراب شده ، خوب کار نمیکنه خخخخ
۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۲ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۷
آزیتا م.ز
۰۸
آذر ۹۳

خسته شدم، خســــــــته!

الان بیش از هر موقع دیگه ای آماده ام واسه .....

اون جلیقهء انتحاریِ من کو؟

۲۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۸ آذر ۹۳ ، ۰۲:۲۸
آزیتا م.ز
۰۴
آذر ۹۳

خب واسه اینکه جو وبلاگ از این تلخی و زهرماری و اینا خارج بشه ، رفتم تو آرشیو فایلهای صوتی ای که خیلی خیلی قبلا ضبط شدن اما تا حالا پخش نشدن گشتم ، یه چیزی پیدا کنم شاید یه لبخندی به لباتون بیاره :)





دریافت
حجم: 330 کیلوبایت
۲۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۴ آذر ۹۳ ، ۲۱:۳۵
آزیتا م.ز
۰۳
آذر ۹۳

کمکی ، دستی برای گرفتن نیست، حرف التیام بخشی نیست! من در این تلخکامی تنهام! چیزی جز پاهای خودم ندارم برای ایستادن، شانه ای برای تکیه دادن نیست... سنگین است و سنگینی اش شانه هایم را بدجور آزرده کرده! خسته ام مثل پرواز پرنده ای زیر باران! پرهای خیس ، هرگز طاقت پرواز در مقابل باد را ندارد! خیسم ، سردم و حس ناتوانی در تک تک سلولهای بدنم رخنه کرده ! هرگز تا این حد مستاصل نبودم!  رنج بی پایان همهء توان مرا گرفته... اما... من آزیتا برایش پایان میسازم! این رنج ، نباید بی پایان باشد...





شکلات زندگیه من این روزها مزهء زهرمار میدهد اما دل خوش کردم به حرف دکترها که مدام بوق و کرنا میکنند که شکلات تلخ برای سلامتی مفید است! شکلات تلخه این روزهایم را میخورم و تمامش میکنم ... باید تمام شود... باید

۱۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۳ آذر ۹۳ ، ۱۷:۲۹
آزیتا م.ز
۰۱
آذر ۹۳

اولین باری که تئاتر جدی رفتم رو هرگز فراموش نمیکنم، میگم جدی چون قبل از اون تئاتر کمدی از اینا که پر از ساز و آوازه زیاد رفته بودم! اما خب اون یک تئاتر جدی بود ، هملت شکسپیر! در یکی از سالنهای کوچیک تئاتر شهر، سالن سایه، همان شد که من هنوزم که هنوزه سالنهای کوچیک رو برای تئاتر دیدن بیشتر ترجیح میدهم! من بعد از اون هملت، ٥ تا هملتِ دیگه هم دیدم، اما اون شب هرگز فراموشم نشد! مطمئنا دلیلش اینه که اون اولین باری بود که با نور پردازی و موسیقیِ رخنه کنندهء زندهء یک تئاتر درگیر شده بودم! از اون به بعد خیلی از دوستام رو که اهل تئاتر رفتن نبودن، با تئاتر آشنا کردم و چه لذتهایی که از تئاتر دیدن نبردم! 

همیشه وقتی میشنیدم بازیگرا تو مصاحبه هاشون میگن ، تئاتر رو بیشتر دوس داریم یا هیچی تئاتر نمیشه ، پیش خودم میگفتم : هه ، حالا یه چیزی میگن واسه خودشون، ولی از وقتی که تئاتر مرا با خودش برد تازه فهمیدم اونا چی میگن :)

اگه تئاتری هستین ک هیچی ، اگه نیستین حتما بشین! تو این کشور که سرگرمیهای لذتبخش خیلی کمه ، یه تئاتر خوب میتونه کلی انرژیِ خوب به آدم بده ، مخصوصا که تو کافهء تئاتر کسی رو ببینی که خیلی دوسش داری :))) 



من بازیگرهای زیادی رو تو همین تئاتر شهر دیدم، اما هیچکدومشون ، به مهربونی و با حوصلگی و متانتِ این گوهر خانمِ خیراندیش نبودند :) از بچگی دوسش داشتم و کلی باهاش حال میکردم ، الان که از نزدیک دیدمش بیشتر دوسش دارم از بس که گوهره ، گوهر :)



۲۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۱ آذر ۹۳ ، ۰۸:۳۵
آزیتا م.ز
۳۰
آبان ۹۳

صبح جمعه است دیگر، صبح جمعه همیشه امیدوارنه شروع میشود! که شاید این جمعه، جمعهء خوبی باشد... امید به خوب بودن خودش نصف مسیرِ خوب بودن است :) بیایید رویِ جمعه هایمان را کم کنیم.. لطفا از دلگیری جمعه ها آه و فغان نکنید... صبحتان را با یک نوشیدنیِ توپ شروع کنید بگذارید انرژی عصاره ها واردِ بدنتان شود ... بروید جلوی آینهء دسشوییتان شکلک مضحک در بیاورید بعد به خودتان بخندین ، ترانه ای که دوست دارید را بلند بلند بلغور کنید حتی اگر شعرش را درست و حسابی بلد نیستید... جمعه است دیگر ، بگذارید روح و روانتان هم کمی خُلبازی در آورد ! این برایمان خوب است... قول میدهم این برایمان خوب است :)


آویشن ، نعناع فلفلی 

تیز و تند و خننننننک کننده 

بزن :)






۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۰:۲۹
آزیتا م.ز
۲۶
آبان ۹۳

هوا آلوده بود، پاهایم خسته ! دستم یک کیسه خرید ! دو بطری شیر و نیم کیلو زیتون! ٤ تا کوچهء پَستی بلند را رد کرده بودم مانده بود کوچهء آخر ، پیچ آخر ! همینقد مانده بود تا خانه... موسیقی در گوشم مینواخت ، تنم از عرق مرطوب بود ! باد که آمد از لای یقهء مانتو ام نفوذ کرد تا احساس خنکیه خوشایندی کنم! تایِ شال را از روی گردنم باز کردم ! باد رفت لای گردن و موهایم....

یک آن زمان متوقف شد ! چشمانم را بستم ، دغدغه هایم را سپردم به باد ! به درک ... فقط به درک... شانه هایم از این همه نتوانستن خسته است! پس به درک.... 

برای سی ثانیه خوشبخت بودم! حیف که آن سی ثانیه جنسش کِشی نبود تا بیشتر از اینها کِش بیاید!خوشبختی خیلی لذتبخش است! هیچ سنگینی ای روی شونه هایم حس نمیشد ! جز سنگینیِ دو بطری شیر و نیم کیلو زیتون...

ساعت ١ ظهر امروز یک کوچه تا خانهء ما


۱۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۶ آبان ۹۳ ، ۲۲:۰۶
آزیتا م.ز
۲۴
آبان ۹۳

هیچوقت گشنه به بازار نرید و اگر رفتید بدانید و آگاه باشید که حتما پول یک غذا در پاچۀ تان خواهد رفت! و اگر نه به دیدِ تفریح به قضیه نگاه کنید و یک غذای خوب و به صرفه را انتخاب کنید و بزنید بر بدن...

گشنه که به بازار بروی همش تجسم یک هات داگ خوشمزه را در سر میپروانی! ذهن آدم خُل است وقتی گشنه هستی مدام دلش آت و آشغال میخواهد ، لطفا به ذهنتان توجه نفرمایید...  :)

راستی اون کتونی ای بود که گفته بودم تو سالن ورزشیِ خراب آباد جاش گذاشته بودم، خوشبختانه همانجا سر جاش بود و دوستم شنبه اول وقت رفت و گرفتش ، فردایش هم داد اتوبوس بیاره تهران... دوشنبه بود که برای گرفتنش باید میرفتم ترمینال جنوب تا از قسمت انبار تحویلش بگیرم...چون این روزها بی کتونی و بی باشگاه روزِ من شب نمیشود... فکر نکنید سفر وقفه ای در رژیم و برنامۀ ورزشی ام انداخته! نخیر !! کم کار که نشدم هیچ ، پرکارترم شدم! خلاصه میگفتم رفتم تا ترمینالِ جنوب، حالا بماند که آنجا برای خودش تگزاسی بود... که جنگی از انبوهِ مزاحمان گذشتم و سه سوته برگشتم سوار مترو شدم... برگشتنی به سرم زد حالا که تا این پایین مایینا اومدم یه سر برم بازار تهران... خلاصه کتونی به دست از ایستگاه 15 خرداد اومدم بالا...

گفته بودم هیچوقت گشنه به بازار نرید :))) سر ظهر بود و منم حسابی گشنه... تصمیم گرفتم وعدۀ تقلب رو همون روز بخورم! (در رژیم غذایی در هفته یک وعده میتوان هر آنچه دوست داشت خورد تا به متابولیسمِ بدن شُک وارد بشه و بخاطر عادت به رژیم کند نشه)

همیشه اسمی از رستورانهایِ مَشتیه بازار تهران شنیده بودم اما هیچوقت پیش نیومده بود که برم... رستورانهای شلوغی که نه بهتره بگم خیلی شلوغی که غذاهای محبوبشون زود تموم میشه و مردم واسه خوردنِ غذاشون صف میکشن...


همینجا تو صف :)

دم در بیرون بر هم سفارش میگرفتن که اونم خودش واسه خودش محشر کبرایی بود



رستوران مُسلم در خیابان پانزده خرداد یکی از اون رستورانهاست... از همون دم درش واسه تو رفتن صف بود..


۲۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۴ آبان ۹۳ ، ۲۰:۵۲
آزیتا م.ز
۲۲
آبان ۹۳
۲۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۲ آبان ۹۳ ، ۱۵:۱۱
آزیتا م.ز
۲۰
آبان ۹۳


انتظار کشیدن برای اینکه چیزها اتفاق بیفتن رو تموم کنید

برید بیرون و اونارو رخ بدید





۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۰ آبان ۹۳ ، ۲۱:۱۹
آزیتا م.ز