حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۰۷
شهریور ۹۳

صدای جلز ولزش درومده، بوشم راه افتاده، خیلی خوشبو نیس، اما همین کافیه که اسید معدهء یه شیکمو رو تو ٨ صبحِ یه جمعه بکار بندازه، صدای بهم خوردن قاشق تو لیوان چایی میتونه یکی از قشنگترین صداهای دنیا باشه وقتی رنگ چایی رو تو لیوان شیشه ای تو ذهنت بیاری! و سرخیه گوجه رو کنار زردیه تخم مرغ متصور بشی! من اینجا خیلی مشتاق صبحانه ام اما نمیدونم چرا رختخواب حیا نمیکنه ، منو رها نمیکنه!


٢٧ خرداد ٩٣

۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۰۶
آزیتا م.ز
۰۶
شهریور ۹۳

خب من بالاخره به اینستاگرام پیوستم...واسه منی که همیشه همه جا زود، تند، سریع سرک میکشم کمی دیر بود...ولی خب بالاخره پیوستم :)

 

میتونید Bihefaz رو سرچ کنید و اگه دوست دارید بنده رو follow بنمایید..خخخخخخ هنوز باهاش اُخت نشدم :))) شاید گاهی عکسهای اینجا اونجا تکراری باشه اما مطمئنا اونجا رو عکس بارون میکنم :)) سوء سابقه دارم در این زمینه :)))

۲۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۲۴
آزیتا م.ز
۰۴
شهریور ۹۳

زنگ در رو دستکاری کردم که کسی  دیگه زنگ نزنه، لولای درم خرابه، وقتی میخوای بازش کنی انگار که خیلی خسته است ، یه ناله ای سر میده که آدم از دردش پشیمون میشه در رو باز کنه، چفت در رو هم انداختم، نمیخوام هیشکی از این در بیاد تو، این تو تاریکه، دیروز که رفتم یه سر اون تو بزنم یه تار عنکبوت چسبید رو صورتم، اینجا خفه است، رو همه چیز و همه جاش خاک نشسته، بوی گند میاد، بوی لاشهء مردهء چیزی، چیزی که قبلا پر بوده از زندگی ، حالا افتاده و مُرده، کسی مرگش رو باور نمیکرد، کسی مرگش رو باور نمیکنه، کسی دیگه ای نباید دیگه از این در بیاد تو، اینجا باید تا همیشه مهر و موم بمونه، آخرین باری که کسی از این در اومد تو اتفاقای خوبی نیفتاد، اینجا اون موقع نو بود، همه چیزش، مثل خونهء تازه عروسها همه چی آکبند بود، پر از امید به زندگی، اما الان مرده، لاشه اش افتاده یه گوشه بوی گندش اینجا رو برداشته، هیچکس حتی باور نکرده که به خودش زحمت بده بیاد این لاشه رو از اینجا ببره بیرون، زنگ در خرابه، هیشکی نباید از این در بیاد تو، من تو همین کُنجِ تاریک و متعفن میشینمُ زل میزنم به لاشهء این عشقی که یه روزی زنده بود، از درِ این قلب کسی نباید بیاد تو، آخرین نفری که اینجا زندگی کرد، از اون خونهء نو و پر امید چیزی باقی نذاشته، جز یه خونهء دلگیرِ تاریکِ متعفن،زنگ در خرابه، کسی زنگ نزنه، اینجا عشقی مُرده!


١٢ خرداد ٩٣

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۵۷
آزیتا م.ز
۰۲
شهریور ۹۳

مخصوصا به گوش و دماغ خیلی علاقه دارن، مدام اطراف اینگونه سوراخجات میچرخن، هوا که گرم میشه بیشتر جون میگیرن ، ارتعاش وِزوِزشونم بالاتر میره، دست بردارِ آدمم نمیشن...جایِ شکرش باقیه که تو فاصلهء هزار پا از سطح زمین ، اون بالا، بین زمین و آسمون، زیاد نایِ مردم آزاری ندارن، میپرسین کیا رو میگم!؟ خب معلومه مگسها رو... 

از بچگی سرنوشت مگسهایی که تو هواپیمان واسم جالب بود، خخخخ !! فکر کنید مگسه تهران میاد تو هواپیما بعد احتمالا هی تو هواپیما از این شهر به اون شهر میشه، وسطاشم تا جاهایی پرواز میکنه که عمرا خودش نمیتونه تا اونجا پر بزنه، بعد یهو ناغافل میزنه و از در هواپیما میاد بیرون مثلا یهو میره زاهدان، میره اردبیل، میره مشهد پاپوسِ آقا :) یهو ناخواسته چقد مسیر زندگیش تغییر میکنه، مثلا همین مگسهایی که تو پرواز من به خراب آباد بودن، یهو میان بیرون و از فرط گرما، همونجا جابجا جان به جان آفرین تسلیم میکنن!! حالا اون ور قضیه اونایی اند که تو پروازهای خارجی بُر میخورن، یهو میرن پاریس، لندن، مونیخ، بی ویزا بی دردسر، بی هزینه بی بلیط، آخ ! فقط حیف که مگس که باشی این چیزا حالیت نیس، قدرشو نمیفهمی، احتمالا زبون مگسهای کل کرهء زمین یه جور باشه، من جایی کلاس زبانی چیزی واسه مگسها ندیدم پس حتما همه مگسها یجور باهم حرف میزنن، آخ! فقط حیف که خودشون نمیفهمند چه موهبتی دارن!!!مگس که باشی اتوبوس دورغوز آباد با پرواز برلین واست فرقی نداره، مگس که باشی آشغالهای زعفرانیه با زباله های حلبی آباد چه توفیری واست میکنن!؟ با این حال بازم عدالتی وجود نداره، یکی میشه مسافر خراب آبادُ زرت زیر آفتاب جزغاله میشه و میمیره، یکی هم میره سر از مزارع جنوب فرانسه در میاره ، دُمِ گاوهای شیردهِ فرانسوی میشه بازیچه ش! یه فکرهایی گاهی دور سرم ویز ویز میکنه ، اونقد سِمِج، که شک میکنم مگس نباشه، حتما مگسه،ببینم اون مگس کُش کجاست؟

۱۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۴۷
آزیتا م.ز
۲۶
مرداد ۹۳

خب چند روزه دارم زور میزنم ، فکر بد نکنید ها... از اون زورها نه! یجور زورِ دیگه!

زور میزنم که یه چی اینجا بنویسم که شما فکر نکنید حالم بده ، نمیشه،که فکر کنید حالم خوبه بازم نمیشه، که ابراز وجود کنم اونم نمیشه! نتیجه اینکه احتمالا من نه حالم بده نه حالم خوبه و آدمی که دچارِ رخوت شده باشه تقریبا وجود نداره و زین رو ابراز وجود هم ممکن نمیباشد :)

بعد الان هی زور زور کردم، یادم افتاد که من چند وقتیِ زورم به این زندگی نمیرسه، از این همه مشت و لگد خوردنم خسته شدم دیگه، زان سبب تصمیم گرفتم برم گوشهء رینگ رخوت پیشه کنم و فعلا هیچ غلطی نکنم ، تا ببینم این زندگیِ گل و بلبلِ من برگِ بعدی چی رو میکنه!؟ واسم مقدور بود حتما میرفتم تو غار سیصد سال میخوابیدم! آخ حال میدااااد...آخ حااااال میداااااد... 


۲۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۵
آزیتا م.ز
۲۱
مرداد ۹۳

نمایشگاه صنعت ساختمان

امروز

(این مرد واقعی است)

۲۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۱ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۵۶
آزیتا م.ز
۲۰
مرداد ۹۳

عایا باز هم فایل صوتی طرفدار دارد؟ عایا با استقبال رو به رو میشود؟ عایا ذائقهء شما تغییر نکرده است؟

اینها سوالاتی است که ذهن صداپیشگان بی حفاظ را به خود مشغول کرده!

 کلکسیونی از این فایلها باقی مانده است... که پس از یافتن جواب برای این سوالات ممکن است منتشر شوند :)




صداپیشگان:

آقای همکار 

آزی

دریافت
حجم: 1.04 مگابایت

۲۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۵۵
آزیتا م.ز
۲۰
مرداد ۹۳

آقای همکار:
این بود آرمانهای ما؟ این بود جواب اون همه کتکی که از آزی خوردم بابت شماها جهت پرکردن فایل های صوتی؟ این بود عاشقشیم عاشقشیم؟ این بود سوگلی کیه سوگلی کیه؟ این بود طعم کمپوت های نیاوردتون به بیمارستان؟
حالا همه اینارو بیخیال! نیازمند دعاتون هستم جهت تغییر محل کارم.
دعا میکنید؟

۲۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۳۲
آزیتا م.ز
۱۸
مرداد ۹۳

اون سمتها ، این موقعها که میشه انجیر زیاد هست! از بس که هر طرف رو نیگا میکنی درخت انجیر درومده... حالا ممکنه در حال درومدن باشه یا در حالِ درخت شدن ولی به هر حال گوشه و کنارِ حیاط میاطهاشون برگهای انگشتیه انجیر زده بیرون... ها یادم رفت بگم کدوم سمتها! منظورم شمال ایرانه مخصوصا مازندران!

مازندران-حوالیِ بابلسر

مرداد ٩٣

قبلا تو وبلاگ مرحومم یه پستِ انجیری گذاشته بودم ، حیف که الان دسترسی به آرشیوم ندارم ، منتها کسایی که یادشونه ، یادشونه دیگه ؛) که چه پستـــــی بود :))) حالا خواستم بگم که...

۴۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۸ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۱۶
آزیتا م.ز
۱۵
مرداد ۹۳

یه بچه جلوم نشسته، یه دختر بچهء ٥ ساله، قیافه اش پکره...دو تا دستش رو زیر دو تا لپهاش گذاشته و پاهاش رو از زانو تندُ تند تکون میده، بگمونم حوصله اش سر رفته، از چیزی دلخوره ، کلا اعصاب مَصاب نداره! ازش میپرسم از دستِ کی ناراحتی؟ با کج خلقی میگه : تو! از دستِ تو...میگم: من؟؟؟ چرا اخه ؟ من که اینقده تو رو دوست دارم... میگه: نه نداری، اگه داشتی اینقد اذیتم نمیکردی! ازش میپرسم حالا الان چکار کنم خوشحال بشی؟ از دلت در بیاد ، منو ببخشی! فکر میکنه، لبهاشو غنچه میکنه ، بالای پلکش رو با دو تا انگشتش میگیره و میکشه ، پاهاش رو تندتر تکون میده، بعد میگه: اوووووم... منو از اینجا ببر، از پیش این آدمها ببر. من اینجا رو این آدمها رو دوس ندارم. زل میزنم تو چشمهاش، خوب که به صورتش خیره میشم ، یه حسِ عجیبی میاد سراغم !! میگم : راستی اسمت چیه؟ چرا اسمت رو به من نگفتی؟ میگه : آزیتا اسمم آزیتاست ولی همه آزی صدام میکنن...

۴۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۵ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۳
آزیتا م.ز