بیل رو دستش گرفته بودُ افتاده بود به جونِ زمینِ کشاورزیِ پدریش که برایش به ارث مانده بود! هِی زیر لب میگفت باید چند تایی همین جاها باشند، خودم اینجا سیب زمینی کاشتم، یه کم تحمل کنید چند تا از اون کوچولوهای خوشمزه سر و کله شون پیدا میشه!!! ما هم با چشمهایی که از شادی برق میزد ، بیل زدنش را تماشا میکردیم!! اگه زودتر می آمدیم ، اینقدر هوا سرد نمیشد!!!! عب نداره آتیش روشن کنیم گرممون میشه.....آهاااااااا ایناهاشون.....این سیب زمینیهای فینقیلی جون میده واسه تنوری شدن زیر خاکستر....آعـــــ اینم چند تا دیگه..... بسه دیگه!!! بسه...کُلی هم بادمجونُ گوجه آوردیم.....اوووووووووم نگــــــــو ...من میمیرم واسه بادمجون کبابی با نمک.....واییییی...
اسفند ماه 1390
یه جایی نزدیکای ورامین
بچه ها بدویید تا هوا تاریکتر از این نشده یکم چوب جمع کنید که آتیش رو به پا کنیم....خورشید که میرسه به اینجایِ آسمون، انگار دستشوییش گرفته باشه تندتر میره خونشون.......کِر کِر خندهٔ همه رفت هوا.......خُب خورشید حق داره دیگه خخخخخخخ
وایییییی من میتونم یک کیلو بادمجونِ کبابی رو که بوی دود گرفته ، تنها تنها بخورم......بیا این سیب زمینی ها رو بزار زیر خاک آتیش... برم تارمُ از تو ماشین بیارم تا این سیب زمینی ها بپزه... واستون تار بزنم....با هم آواز بخونیم....تا اون موقع بادمجونهام به نفع سیب زمینی ها هضم شده، معده هاتون جا باز میکنه.... عاغا شما تار میزنی ، اجازه رقصم هست؟ آره بابا، تاریکیِ کی به کیه!!! هر کی خواست برقصه ....