حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۰۶
اسفند ۹۲

بیل رو دستش گرفته بودُ افتاده بود به جونِ زمینِ کشاورزیِ پدریش که برایش به ارث مانده بود! هِی زیر لب میگفت باید چند تایی همین جاها باشند، خودم اینجا سیب زمینی کاشتم، یه کم تحمل کنید چند تا از اون کوچولوهای خوشمزه سر و کله شون پیدا میشه!!! ما هم با چشمهایی که از شادی برق میزد ، بیل زدنش را تماشا میکردیم!! اگه زودتر می آمدیم ، اینقدر هوا سرد نمیشد!!!! عب نداره آتیش روشن کنیم گرممون میشه.....آهاااااااا ایناهاشون.....این سیب زمینیهای فینقیلی جون میده واسه تنوری شدن زیر خاکستر....آعـــــ اینم چند تا دیگه..... بسه دیگه!!! بسه...کُلی هم بادمجونُ گوجه آوردیم.....اوووووووووم نگــــــــو ...من میمیرم واسه بادمجون کبابی با نمک.....واییییی...



اسفند ماه 1390

یه جایی نزدیکای ورامین



بچه ها بدویید تا هوا تاریکتر از این نشده یکم چوب جمع کنید که آتیش رو به پا کنیم....خورشید که میرسه به اینجایِ آسمون، انگار دستشوییش گرفته باشه تندتر میره خونشون.......کِر کِر خندهٔ همه رفت هوا.......خُب خورشید حق داره دیگه خخخخخخخ

وایییییی من میتونم یک کیلو بادمجونِ کبابی رو که بوی دود گرفته ، تنها تنها بخورم......بیا این سیب زمینی ها رو بزار زیر خاک آتیش... برم تارمُ از تو ماشین بیارم تا این سیب زمینی ها بپزه... واستون تار بزنم....با هم آواز بخونیم....تا اون موقع بادمجونهام به نفع سیب زمینی ها هضم شده، معده هاتون جا باز میکنه.... عاغا شما تار میزنی ، اجازه رقصم هست؟ آره بابا، تاریکیِ کی به کیه!!! هر کی خواست برقصه ....

۴۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۵۱
آزیتا م.ز
۰۵
اسفند ۹۲

عاغا من اومدم یه چیزی بنویسم، بعد دیدم هر جا میری هِی زده روز مهندس مبارک یا بر خودم و دوستهای مهندسم مبارک یا نمیدونم کادومو بفرستین بیاد ، خلاصه از این دسته پُستها....دیگه تصمیمم عوض شد گفتم یه چی دیگه بنویسم...

بنویسم که منم مهندسم اما هوچ خوشحال نمیشم وقتی یکی بهم این روز رو تبریک بگه، شاید اگه یکی پیدا بشه روز کودکُ به من تبریک بگه ، بیشتر حال میکنم به غورعان!!! نه اینکه از تبریک بدم بیاد ها!!!نه!!! از کلمهٔ مهندسش بدم میاد! این روزها که دانشگاهها مث کارخونه های نانِ صنعتی در تعدادهایِ چند هزارتایی مهندس پُخت میکننُ میدن بیرون!!! حالا منم یکی از همونا دیگه!!! Builder emoticon

اصن وقتی یکی بهم میگه خانوم مهندس ، روزت مبارک یادِ آرزوهای از دست رفتم میوفتم...یادِ اینکه دلم میخواست یه هنرمندِ حرفه ای باشم،نقاش، عکاس، خواننده،گوینده، موزیسینِ حرفه ای باشم!!! اصن هنرمند هم نبودم ترجیح میدادم مسئول یه آزمایشگاهی Scientist emoticon  ، جایی بودم!! به غورعان رادیولوژیست بودم بیشتر حال می کردم! مربی مهدکودک بودمُ بگو !!!!!

اصن بیشتر که فکر میکنم میبینم اگه همین الان یه کافه داشتم و روز مهندسم هیشکی بهم تبریک نمیگفت از خودمُ زندگیم خیلی بیشتر راضی بودم!!!Waiter emoticon

از همین تریبون اعلام میکنم من ترجیح میدادم مهندس نباشم!!! ترجیح میدادم تو مملکتی که همه واسه خودشون یه پا مهندسن، مهندس نباشم!!! ترجیح میدادم برم دنبالِ عشقُ علاقهٔ خودم...بر باعثُ بانیــــــــــش......dirty language emoticon تازه هزار و یک کارهٔ دیگه هم دوست داشتم باشم ، که دیگه به علت زیق وقت فاکتور گرفتم ، بعله! 


۳۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۲۸
آزیتا م.ز
۰۴
اسفند ۹۲
این کلیپ دقیقا مال همین روزهاست، منتها برمیگرده به 200 و اندی سال پیش :)





دریافت
حجم: 1.71 مگابایت


صدا پیشگان:
آزی
آقای همکار
۲۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۴۵
آزیتا م.ز
۰۴
اسفند ۹۲

میدونید از کِی روندِ وضعیتِ سلامتِ ایرانیها نزولی شد!!! از کِی شروع کردن به چاقتر شدن با توانِ کمتر؟ از کِی تبدیل شدن به یه مُشت آدمهای ِ به قول مادر بزرگم فیزوری که زود مریض میشن و دیر خوب میشن....

درست از موقعی که شروع کردن ، به تغییرِ عادات غذاییشون ...اون هم نه یه تغییر و جهش برایِ بهبود ، بلکه یه تغییر به سمتِ پَس رفت!!! از اون موقعی که حبوبات رو از سفره هاشون حذف کردن!!! چون دیگه کسی حوصله نداشت یه شبانه روز خیسشون کنهُ چندین ساعت هم وقت صرف کنه واسه پختنشون!!! غذاهای اصیل ایرانیمون رو که هر کدومشون کلی تاریخچهٔ طب سنتی رو پشتشون یدک میکشند رو مهجور قرار دادیم... بعد خوردیم به بن بستِ تنوعِ غذایی....که آشهایِ مفید و پر خاصیتمون رو فراموش کردیم و بسنده کردیم به همین یه آش رشته که از همشون کم خاصیت تره، تازه اونم چی ، در مواقع خاص!!!

این همه مقدمه چینی کردمُ خانمْ معلمْ بازی در آوردم که اینو بگم....آی ایهاالناس، من خودم عاشق غذاهایِ فانتزی و مدرنم اما از اونجایی که از غذاهایی تکراری ، خیلی چرب، خیلی سرخ کردنی و کلا هر گونه غذای کم خاصیتِ پُر کالری بیزارم، آروم آروم غذاهای قدیمِ ایرانی رو هم به لیستِ غذاییم اضافه کردم!!!! یکیشون همین ماش!!!! بعله!!!! ماش!!! همون جملهٔ معروف آش ، ماش ، بیرون باش!!! شاید ما بارها این جمله رو استفاده کرده باشیم یا زیاد شنیده باشیم ، سبزِ ماشی...اما هیچوقت دقیق شدید ببینید این ماشِ بیچاره ، اصن چکاره است؟ ماشی که بیشتر از خیلی از حبوبات در حقش ظلم شده....بیایید با ماش ، این بُنشَنِ غیر نفّاخِ زود پَزِ کم کالریِ پُر خاصیت بیشتر دوست باشیم :)


ماش پلو آزی پَز

هفتهٔ پیش


در ادامه میتونید بیشتر راجع به ماش دوست داشتنی بدونید :)

۱۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۵۴
آزیتا م.ز
۰۴
اسفند ۹۲

یک دردهایی در زندگی هست، که با آرامبخش و مسکن خوب نمیشوند!!! اصلا نا علاج اند....یک دردهایی در زندگی هست، مثلِ یک غدهٔ سرطانیِ بدخیم!!! کُل وجودت را میگیرند! هر چه هم قرصِ شادی میخوری و آمپولِ سر خوشی تزریق میکنی...افاقه نمیکند!!! همچین ریشه دار است که تبرِ هیچ خوش بینی ای ، قطعش نمیکند!!!! مثل همان غدهٔ سرطانی که گفتم ، از تنِ خودت است! از گوشت و پوست و خونِ خودت است!!! اگر بخواهی نابودش کنی باید آنقدر سم بخوری تا همانطوری که سلولهای خودت دونه به دونه فنا میشوند شاید آن غده هم کوچک شود...اما نه نمیشود...وقتی بدخیم باشد...فقط یک راه دارد آن هم آرامشِ مرگ است....

میدانم، من خیلی خوشبختم!!! من خیلی شاکرم از این همه نعمتی که خدا به من داده است...میدانم خیلیها ،هزار برابر من سختی داشتند و دارند....اصلا میدانم من خوشبخترین دختر دنیام....میدانم ناشکری و غُر زدن مسخره است....اما فقط یک چیزی، من سرطان دارم....من 26 سال و یازده ماه و سیزده روز است که یک سرطانِ بدخیم دارم!!!!همین!

۳۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۵۸
آزیتا م.ز
۰۳
اسفند ۹۲

عاغا این کوتاه بشنوید رو اگه نشنوید خعلی ضرر میکنید!!!!! از ما گفتن بود :)




دریافت
حجم: 518 کیلوبایت


۲۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۳۶
آزیتا م.ز
۰۲
اسفند ۹۲

الان خیلی منتظرید که من بیام مطلب جدید بنویسیم؟!؟! الان بی تابانه و مشتاقانه نشستید هِی اینجا رو ریفرش میکنید ببینید تنور اینجا پُخت کرده یا نع؟!؟!؟! (آیکون خود محبوب پنداریِ مزمنِ الکی) cuddling girl smiley

خُب چه انتظاراتی دارید شما از منِ بیچاره!!!! شما از یک فردِ افقیِ در بستر افتاده انتظار دارید تنورش ره به ره پُخت کنه....همهٔ نویسنده ها احتیاج به ایده های جدید دارند، از این مهم تر یه نویسنده باید مغزش کار کنه تا بیاد شِر و وِر بنویسه تحویلِ جامعه بده!!!!!

شما الان فکر میکنید ،مغزِ من کار میکنه عاخه؟؟؟؟ خب اشتباه فکر میکنید دیگه!!!! این روزها، گلاب به روتون روم به دیفال، یکی از معضلاتِ عدیدهٔ من، دستشویی رفتن است Pissing animated emoticon و بنده برای اینکه از این عملِ شنیع خودداری کنم، سعی میکنم، حداقل مقدارِ ممکنه آب مصرف کنم..،زین رو نه تنها آب به مغزم نمیرسه بلکه حتی خون هم نمیرسه!!!! و از اونجایی که 75% مغزِ بیچاره را آب تشکیل داده  الان احتمالِ قریب به یقین چیزی ازش نمانده!!!! silly face smiley

بعد شما از یه چنین مغزی انتظار کار کردن دارید عایا؟؟!؟!؟! نه واقعا شما یه همچین انتظاراتِ بیجایی دارید؟؟؟؟ همینه دیگه این کمرِ من زیر همین انتظارات شکست، الان افتادم تو رختخواب، زخم بستر گرفتم، تنورمم تعطیل شده!!! عاخه خدا رو خوش میاد؛ آدم، سرِ بچه مردم این بلا رو بیاره؟؟؟ نه خدا که هیچی، بندهٔ خدا رو حتی خوش میاد!!!!!!! نه میاد؟؟؟؟ میــــــــــــــــــــاد؟؟؟؟؟ بوووووگــــــــــــــو خجالت نکشhappy smiley

۲۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۵۸
آزیتا م.ز
۰۲
اسفند ۹۲

این شما و این هم "نوبت شما" قسمت دوم.

البته فعلا موضوع میدم، شما کامنت بذارید.

موضوع: لینک بهترین پستی که تا حالا تو وبلاگتون نوشتید رو همراه با نظر خودتون راجع به اون پست بذارید تا "آقای همکار" بیاد اون پست رو بخونه، و بر اساس پست شما و نظر آقای همکار در ارتباط با اون پست، نوبت شما (2) رو ضبط کنیم.




بچه هایی هم که وبلاگ ندارن هوووچ نگران نباشن چون میتونن یه متنی که خیلی دوسش دارن و یا جمله ای که واسشون ارزشمند هستش رو تحت یه پست تو کامنت بذارن.

مزایای انتخاب این موضوع اینه که بعد از تایید کامنت ها خیلی ها میان اون پست محبوب شما رو میخونن و علاوه بر اون، راجع به پست محبوبتون آقای همکار صحبت میکنه و دیگه در جریانید که شنوندگان فایل های صوتی ما میلیونی هستند و چقدر مشهور میشید :دی





+این موضوع از میان پیشنهادهای خود شما انتخاب گَشته :)

+در جریان هستید دیگه، که نظرات این پست پس از ساخت فایل صوتی تایید میشن!


مهلت ارسال نظر برای این پُست به پایان رسید... نظرهایی که از این لحظه به بعد ارسال بشه تو فایل صوتی قرار داده نمیشه!! اما مطمئنا پُستتون از طرف ما و پس از تایید، توسط دیگران خونده میشه! با تچکر از همکاری شما :)

۲۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۲۴
آزیتا م.ز
۰۱
اسفند ۹۲

آدمها اینجوری اند، خیلی تلاش میکنند برای "دوست داشتنی" بودن!!! مخصوصا وقتی کسی جلویشان سبز شود که احساس کنند، چه خوب است اگر توجه او را به دست بیاورند!!! چه خوب است که خودشان را در دلِ این یکی جا کنند!!! شاید اصلا بد نباشد که بشوند مخاطب خاصِ همان طرف!!! مثلا طرف یک چیزهایی دارد که اینها خوششان آمده! دوست دارند بهش نزدیک شوند، که سلامشان را علیک بگوید.... حالا یا با نیت شوم یا غیر شوم، یا اصلا مثبت....

بعد، آدمها تصمیم میگیرند هر کدام به شیوهٔ خودشان دست به کار شوند!! بروند تو فازِ دلبری! بعضیها هم اسمش را میگذارند مُخ زنی... خلاصه شروع میکنند!!! بعضیها که کم حوصله ترند، زارت میروند سرِ اصل موضوع! فِرت میروند پیشنهادِ بی شرمانه میدهند، کمی سِمِج میشوند و از آنجایی که معمولا این روش جوابِ معکوس میدهد، تو پَرشان میخورد و بعد مجبور میشوند با دلی شکسته و ذوقی کور شده، میدان را ترک کنند!

یک سری هستند با حوصله ترند.... یکجورایی زیر پوستی و آرام آرام به حریمِ خصوصی فردِ مورد نظر وارد میشوند... یواش یواش جذابیتهایشان را رو میکنند... از هنرهایشان پرده برداری میکنند... هر از چندگاهی مهربانی میکنند... در یک زمانِ کِشدار، به سوژه توجه میکنند... هر از چندگاهی هم کمرنگ تر میشوند و درست در مواقع خاص پررنگ میشوند... یک جمله میگویند که همچین نفوذ میکند تا فیها خالدون طرف... اینجور آدمها کارشان را بلدند!!! خوب بلدند دلبری کنند... میایند و الکی الکی، خیلی زیر پوستی میشوند نقطهٔ توجهِ آدمی که شاید باور کردنش حتی برای خودشان هم سخت باشد... خُب از اینجا به بعدش چند حالت دارد...


۴۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۵۵
آزیتا م.ز
۳۰
بهمن ۹۲

با اینکه از چهره اش مشخص بود که یک زن جا افتاده است اما از زیبایی اش چیزی کم نشده بود....هیکلش آنقدر خوب بود که باورم نمیشد دو تا بچهٔ بزرگ دارد...خنده اش به عمق مهربانی اش بود.... همراه مادر شوهرش آمده بود بیمارستان...با یکدیگر تُرکی حرف میزدند... مادر شوهرش هم زن ناز و خوشگلی بود!!! آمده بود زانویش را عمل کند...کمی باهم حرف زدیم....ازم پرسید که چی شده که این بلا سر کمرم آمده!!!

برایش تعریف کردم، گفتم که دردِ مداوم چقدر روحم را خراش داده و نازک کرده!!! گفتم که طوری شده که اشکم دم مَشکم شده است!!! همش با اون قیافهٔ مهربانش لبخند میزد و میگفت : آخی، الهی...بعد پرسید چند سالم است گفتم متولد 66 هستم!!! تعجب کرد...یک آخی گُنده گفت!!! دستش را مهربانانه گذاشت پشتم و گفت همش سه سال از دخترش بزرگترم!!!

انگار برای من بیشتر از مادرشوهرش نگران بود...دلش سوخته بود لابُد که من چه تنها آمدم بیمارستان....وقتی داشتم میرفتم که برم اتاق عمل، چند بار بلند گفت که نگران نباش....من اینجا هستم...دعایت میکنم.... زود خوب میشی...تو جوونی...خوشگلی :)


خواب و بیدار بودم که گرمای دستِ مهربانی را احساس میکردم.... گاهی موهایم را هم نوازش میکرد!!! چشمم را که باز کردم ،همان لبخند مهربان را دیدم!!! خوب یادم نبود....تو خواب و بیداری ...بهم گفت خوبی آزیتا؟ نترس من اینجام ...چیزی نیس همه چی خوبه!!!! داداشت هنوز نیومده....زودی میادش....یادم نمیاد کسی اینقدر گرم و صمیمانه و طولانی... دستمو تو دستش گرفته باشه....یادمه یکم نازم کرد اما من مَنگ بودم....خوابم بُرد!!! وقتی بیدار شدم... یه کاغذ کنار تختم بود که روش شماره تلفنش رو نوشته بود.... جلو شماره هم نوشته بود صفیه! و یه خط زیرش نوشته...


تو همین چند ساعت اینقدر دوسِت دارم ، که میتونی مثلِ مادرت رو من حساب کنی !

۳۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۳۰ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۴۲
آزیتا م.ز