حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۱۳
بهمن ۹۲

هوا تاریک شده بود و من کلی از خونه فاصله داشتم! داشتم تو پیاده رو تند تند میرفتم و به این فکر میکردم که از چه مسیر و وسیله ای استفاده کنم که زودتر به خونه برسم! بارونِ نم نمی که از عصر شروع به باریدن کرده بود، یهو شدید شد! اونقد شدید شد ،که در عرض چند دقیقه میتونست آدم رو موش آبکشیده کنه! خیلی گشنم بود! میخواستم یه قسمتی از مسیر رو با مترو برم!  ولی....ولی...وقتایی که بارون میگیره ، همه هجوم میارن تو ایستگاههای مترو! دوباره صدایِ شکمم رو شنیدم که به ناله و شکایت افتاده بود! یکم واستادم ، دور و برو اون سمتِ خیابونو یه نگاهی انداختم! گلوم هم به شدت به سوزش افتاده بود! حالِ خوشی نداشتم! اصلا دلم نمیخواست یکی از اون ویروسهایِ لعنتی رو گرفته باشم! رفتم اون سمتِ خیابون!

درو باز کردم، بوی عود همراهِ گرمایِ داخلِ کافه که بهم خورد، از تصمیمی که گرفته بودم خوشحال شدم! رفتم داخل! استرس داشتم یکم! ساعت نزدیکِ 9 شب بود و من کُلی از خونه فاصله داشتم! اما یه لحظه به خودم گفتم، به زمان و مکان فکر نکن! بزار یک دمنوش داغ حالتو جا بیاره! بیخیال، آسمون به زمین نمیاد که یه بارم تا دیر وقت بیرون باشی! یه میزِ کنارِ پنجره انتخاب کردم با همۀ بار و بندیلم ولو شدم رو صندلی! بیرونِ پنجره بارون خیلی شدید بود و از اینکه من این داخلم خیلی خوشحال بودم! انتهایِ کافه دور یک میز، چهار تا دختر نشسته بودند که صداشون و بویِ کاپیتان بلکِ دستشون ،کُل کافه رو ور گرفته بود! نا خودآگاه داشتم به حرفهایِ اونا گوش میکردم که کافی مَن(coffee man) خب، خدایی به قیافۀ پسرِ نمیخورد بهش بگم قهوه چی...همون کافی مَن اومد و مِنو رو دستم داد! منو رو باز کردم و همۀ صفحاتش رو ورق زدم اما اصلا میلم به هیچکدوم نمیبرد، مخصوصا با اون سوزش گلویی که داشتم! دوباره نگاهم افتاد به اون دخترها که تا سیگارِ یکیشون تموم میشد، نوبتی یکی دیگه شون سیگار روشن میکرد! انگار وظیفه داشته باشن که اجازه ندن واسه یه دقیقه هم که شده ، هوایِ کافه خالی از بویِ سیگار شه... خانم ، انتخاب کردید؟ چی میل میکنید؟ سرم رو آوردم بالا! یه لبخندی زدم و گفتم: راستش نمیدونم، شما به یه آدمِ در شُرُفِ سرما خوردن چی پیشنهاد میکنید!که یهو با یه انرژی ای گفت: اهل دمنوش خوردن، اگه باشید، یه دمنوشی داریم که واسه سرما خوردگی خیلی خوبه الان اسمش تو خاطرم نیس، با عسل و زنجبیل مخلوطش میکنیم! خب، خوبه...اگه خیلی بدمزه نیست همینو بیارید ممنون! نه مزه اش خوبه اگه اهل دمنوش خوردن باشید! داشتم فکر میکردم که این چه دمنوشیِ که من ازش خبر ندارم! باید چند دقیقه صبر میکردم تا بفهمم! باز بیرونو نگاه کردم!

کمی از شدتِ بارون کم شده بود، صدایِ یه سرفۀ خفیف اومد، سرم رو به سمتِ صدا برگردوندم! وا! چطور تو این چند دقیقه ندیده بودمش! تنها نشسته بود پشت یکی از میزها! یه سیگارِ خاموش هم دستش بود! یه فنجونِ کوچیکِ نیمه پُرِ قهوه هم جلوش! یهو به این فکر افتادم که من چرا هیچوقت دلم نمیخواد اسپرسو سفارش بدم! چرا از ترکیبِ اسپرسو با کیکِ شکلاتی خوشم نمیاد! همون ترکیبی که رویِ اون میز بود! مدام با سیگارِ خاموشش بازی میکرد! یه کتاب با قطعِ جیبی دستش بود که نمیتونستم ، عنوانشو بخونم! یه لحظه متوجه من شد که داشتم چند ثانیه ای براندازش میکردم! نگاهمو منحرف کردم! که چشمم افتاد به این نوشته، این مکان مجهز به اینترنتِ WiFi است. خب خوبه... تبلتم رو از کیفم بیرون کشیدم! اما خب رمز میخواست! منتظر شدم تا دمنوشم بیاد ،بعد از پسرِ رمزو بپرسم!

چاییم رسید! قیافش جذاب بود!  بعد پسرِ گفت اسمِ دمنوشش لَوِندِره (Lavender) ! پیش خودم گفتم، وا! خب اینکه خیلی تابلو بود چرا کلاس گذاشت؟! هیچی نگفتم و رمز رو از طرف پرسیدم! چند تا شماره بود! زدم تو تبلتم! دیدم سیگارِ خاموششو انداخت رو میز و موبایلشو از جیبش در آورد...انگار تازه یادش افتاده بود میتونه از اینترنت استفاده کنه! من یه سر به وبلاگم زدم...بیشتر از این یادم نیست! موبایلم زنگ خورد، با تلفنم کمی صحبت کردم، شیرینیِ کوچولو و خوشمزۀ کنار بشقابو خوردم، جرعه جرعه خوردنِ اون نوشیدنیِ گرمِ یکمی تند لذت بخش بود! کتاب و سیگار و موبایلشو همه رو پرت کرد رو میز، یه آهِ بلند کشید و سرشو گرفت مابینِ دستاش! ابروهامو بالا انداختم، حس و حالِ اون حالِ منم بهم میریخت! دیگه اون سمت رو نگاه نکردم!


مهر 92


نوشیدنی تموم شد! بارون تقریبا بند اومده بود، وسایلم برداشتم رفتم پشتِ کانتر تا حساب کنم! پسرِ پرسید :خوشتون اومد؟ آره ممنون...دوست داشتم! پول رو گذاشتم روبه روش...وقتی بقیه رو پس میداد، بهش گفتم فقط یه چیزی اگه خواستین فارسی رو پاس بدارید، میتونید بهش بگید اسطوخودوس! لَوِندِر همون اسطوخودوسِ خودمونه!گلهای بنفشش خیلی هم آرام بخشه! خدانگهدار!

۳۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۰۶
آزیتا م.ز
۱۲
بهمن ۹۲

وااااااااااااااااااااااااااااااااای بچه ها من دو تا فایلِ صوتی کادو گرفتم، خیلی هم ذوق مرگ شدم در ضمن! من کلا هدیه خعلی دوز میدارم، چه از نوعِ مجازی ،چه حقیقی! حالا مثلا کیه که بدش بیاد؟؟؟ خخخخخخ....ولی من کلا ذوق مرگ میشم ، ینی در این حد!


خوب از اونجایی که یکیشون خیلی بی کیفیت و قر و قاطیِ اینجا نمیذارمش اما اون یکی که از قضا خیلی هم با حاله ازش رونمایی میکنم!


دریافت
حجم: 222 کیلوبایت



باید از مخاطب دوستداشتنی ام  آقای دل مرده که بعد از اینکه کاشف به عمل اومد که ایشون آقا هستن کمی، فقط کمی از محبوبیتشان کاسته شده بود بگم که، با این حرکتِ بامزه اش به جایگاهِ قبلی بازگشته! و جا داره همینجا از تو مخاطبِ باحال، همیشه در صحنه، آمارگیرِ گویایِ دوست داشتنی و نگهبان شیفتِ شبِ وبلاگم کمال و همچنین جمالِ تشکرِ خود را برسانم :)



Blowing Kiss Thank You animated emoticon






+امروز دیگه خیلی لوست کردم ، حالا پرو نشی خخخخخخ :)


۲۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۵۶
آزیتا م.ز
۱۲
بهمن ۹۲
حالا هِی بیاید بگید، نوشتن راجع به آن بادِ خارج شونده از ماتحت، کارِ مسخره ایست....اصلا مگر مسألۀ مهمی ست که تو اینقدر در وبلاگت ازش مینوسی...بیا...همین دیروز در خبری گفتند که...همین گازِ به ظاهر بی اهمیت، میتواند، بلایِ خانه مان سوز باشد! همین دوشنبۀ گذشته ،آن هم در یک کشورِ پیشرفته! همین گازِ خارج شونده از ماتحت، که اتفاقا نامِ بسیار سادۀ دیگری هم دارد که از گفتنش معذورم...باعثِ یک آتش سوزیِ مهیب شده!

Super fart animated emoticon

خواستم بهتون هشدار بدم، که وقتی در و پنجره ها کاملا بسته است و ممکن است در فضا تجمع گاز صورت گیرد، خواهشا از خوردنِ حبوبات دورِ همی و انجامِ تفریحاتِ سالم ،زیاده روی نکینید...چون ممکن است الکتریسته ساکن در سقف جمع شده باشد و همۀ تان باهم برید هوا.....باور ندارید لینک و خبرِ موثق را میتوانید در ادامۀ مطلب ببینید :)


۲۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۳۸
آزیتا م.ز
۱۱
بهمن ۹۲

بابام زنگ زده دفتر....



آقای همکار: بله بفرمایید......سلام...حالِ شما ؟ خوب هستید؟ بعله بعله...تشریف دارن...یه چند لحظه...


بعد انگار سر جالیز باشه، هَوار زده جوری که لوزۀ سومش هم معلومه! میگه: خانومِ آزی زاده، پدرتون پشتِ خط اند!



....

خودش: آیکن خودزنی,آیکن های جالب,آیکن های جدید,آیکن لیوان جوهر,,item self-immolation,item of interest,new icon,icon, glass ink,,البند التضحیة بالنفس,بند المصالح,رمز جدید ,رمز, والحبر الزجاج,



احتمالا بابام:



من بعد از تموم شدنِ تلفن:   شکلک کمک,شکلک از خواب بیدار کردن,از خواب بیدار کردن خرگوش,شکلک دعوا,,get help,smiley wake up,rabbit wake up ,get action,,حصول على مساعدة,مبتسم یستیقظ,الأرنب الإیقاظ ,الحصول على العمل ,


۳۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۱ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۴۲
آزیتا م.ز
۱۰
بهمن ۹۲
امروز


در

ادامه مطلب


۳۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۰۲
آزیتا م.ز
۱۰
بهمن ۹۲

خب تقریبا همتون خبر دارید که من چند روزِ گذشته رو کسالت داشتم...آن هم کسالت از نوع سِمِج و بی پدر ،مادر...و از این رو مجبور شدم که برم دکتر...خوب به این جمله توجه کنی ،مجبور شدم برم دکتر! که مطمئنا تا اجباری نبود هرگز این کار رو انجام نمیدادم...اینم یکی از اخلاقهایِ گَندِ منه دیگه...هر چند همونجوری که خودم پیش بینی میکردم رفتنش هم هـــــــــــــــــــــــــــــــــوچ تاثیری نداشت! ولی به هر حال رفتم، اونایی که باور نمیکنن من رفتم دکتر، دانلود کنن و گوش بدن! این یک ضبطِ مُستند است :)



دریافت
حجم: 1.65 مگابایت
توضیحات: مستنده...باور نداری؟؟؟؟


+پیشاپیش از کلماتِ زشتی که ممکن است در این کلیپ بشنوید، عذرخواهی میکنم! چون مستنده دیگه کاریش نمیشه کرد :P

+من همیشه اینقد بی تَعبیَت نیستم ها، فقط بضی وقتها بی تربیت میشم...سوکس بشم اگه دروغ بگم :دی

۳۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۱۴
آزیتا م.ز
۰۹
بهمن ۹۲

واردِ آپارتمانش شد، سرش ذوق ذوق میکرد، عینکش را از چشمش برداشت پرت کرد رویِ میز غذاخوری،با دو انگشتش بین دو چشمش روی بینی اش را گرفت و کمی فشار داد،یک آه بلند کشید، بعد دستش را داخل جیبهای شلوارش کرد و خرت و پرت هایش را خالی کرد روی میز ،کنارِ عینکش! از سوییچ گرفته تا کیف پولش و کیفِ کارتهایِ بانکی اش!

هنوز صدای "متین" در گوشش طنین می انداخت که با چاشنیِ عصبانیت با یه شدتِ خاصی میگفت: خستم کردی ، آقای من، دوستِ من خستم کردی،این نگاهِ لعنتیت به زندگی رو عوض کن! همۀ مشکلاتِ لاینحلِ تو از همین نگاهته...این نگاهِ مزخرفت به زندگی... هنوز صدایِ متین رو میشنید، انگار که همین الان اینجا نشسته باشه! متین روانکاوش بود، روانکاوی که الان بعد از سالها شده بود تنها دوستِ صمیمی اش! صدایِ متین مدام میومد!در حالِ رفتن به سمتِ آشپزخونه..بلند گفت: متین میشه خفه لطفا! گفتم چشم...حالا دیگه خفه! زیرِ کتری رو آتیش کرد،فقط یه چایِ غلیظ با عطر تُندِ هِل،میتونست اون سردردِ لعنتی رو التیام بده!

رفت سراغِ کاکتوسهاش! سلام کوچولهایِ بابا!! بعضیهاشون خار نداشتن، از این کاکتوسهایِ گوشتی ای که خیلی تندترم رشد میکنن! دستشو کشید رو تنشون...ببینم بچه ها چطور مطورن؟ یه کاکتوسِ قدیمی تر هم بود، پُرِ خار! خارهایِ گنده! دستشو گذاشت رو یکی از خارها! با این همه خار، نوازش، راه نداشت! یه لحظه انگشتشو فشار داد رو یکی از خارها! آخ...پدرسگ...چکارت کنم؟ ذاتت خارداره،دستِ خودت نیس..منتها بازم خواستنی هستی!!!اینبار به جایِ صدایِ متین،صدای سوتِ کتری تو گوشش پیچید! چایی رو دم کرد!

نشست رو کاناپه، لب تاپشم گذاشت رو زانوهاش...چشمش ،مانیتور رو خوب نمیدید! یادش افتاد عینکشو پرت کرده رو میز! بلند شد،عینکشو برداشت! یه نگاه بهش انداخت! چقدر چرب به نظر میرسید! پُرِ لکه و اثر انگشت! یه دستمال کاغذی کشید بیرون و مالید بهش! اما خوب تمیز نشد! داشت عینکشو زیر شیر آشپزخونه میشست! دوباره صدایِ متین رو میشنید! میدونی نگاهِ تو میکروبیِ...تاره! داده هایِ آلوده میفرسته به مغزت! جونِ عزیزت بیا و این دیدت رو عوض کن...

عینکشو انداخت تو قابلمه! آبِ جوشِ کتری هم ریخت روش، زیرِ قابلمه رو روشن کرد! عینک، تو آبجوش این ور اون ور میرفت و میجوشید! با خودش خندید! هه! میگن جوشوندن ضد عفونی میکنه! واسه خودش یه لیوان، چایِ غلیظ ریخت! ایستاد بالا سرِ قابلمۀ در حالِ جوش و دِفُرمه شدنِ عینکِ کائوچویی رو داخلِ قابلمه نگاه کرد!

۳۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۲۸
آزیتا م.ز
۰۸
بهمن ۹۲

به بعضیهام باید گفت: چیه؟چته؟ حالت خوبه؟؟!؟!؟!؟!

یکی به میخ میزنی ،یکی به نعل؟

یا رومی روم باش، یا زنگی زنگ!

والا!

شتر سواری که دولّا دولّا نمیشه!

۲۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۱۵
آزیتا م.ز
۰۸
بهمن ۹۲

شبیهِ یک  جور موج است، شایدم یک مدل سونامی...وقتی می آید همه را با خود میبرد! این دنیایِ وبلاگی یا در کُل مجازی را میگویم! مثلا یک زمانی Inbox ایمیلمان پر میشد از ایمیلهای مثبت اندیشی و تصاویر جالب و جک و طنز که دوستانمان برایمان فوروارد میکردند، نه اینکه فقط برایِ ما ها..نع! ما را گذاشته بودند تویِ یک لیستِ چند ده تایی و برایِ همه میفرستادند...یا حتی در همین Add list یاهو مسنجر، یادتان هست هر وقت بازش میکردیم کلی off داشتیم از جملاتِ فیلسوفانه و عاشقانه و ادبی که افراد send to all میکردند...کلا بضی چیزها موج است...میاید همه را با خودش میبرد و بعد هم تمام میشود! مثلا یکهو هزار تا وبلاگ پیدا میشوند که نویسندگانشان با کلی شور و شوق مینویسن،هر روز آپ میکنند، جالب مینویسند و جالب هم جوابِ کامنتها را میدهند...بعد یکهو موجی میاید...بهش میگویند موجِ بی حوصلگی...انگار همه دسته جمعی تصمیم میگیرند بی حوصله شوند، دیگر نه خودشان حالِ نوشتن دارند نه حالِ خواندنِ نوشته های بقیه..نه حتی کامنت گذاشتن! انگار همه با هم به این نتیجه میرسند که خُب که چی؟ حالا ما نوشتیم بقیه هم خواندن...چیزی عوض میشود...؟آبی گرم میشود...؟ یه موجِ دیگر هم هست...بهش میگویند موجِ خاموشی...یکهو همه تصمیم میگیرند خاموش شوند ، حوصله یشان از حرف زدن و کامنت گذاشتن سر میرود ...همه میشوند مخاطب خاموش...حالا  از موجهای ایامِ امتحان میشود چشم پوشی کرد! جالبیِ موج امتحانا این است که وبلاگ نویسان دانشجو دقیقا در همین ایام، بر عکسِ تصورات، پُر کار تر میشوند اما مدام میگویند که ایشالا امتحانا که تموم شد، برمیگردیم ،بیشتر میخوانیم و  بیشتر مینویسیم! اما تا امتحانها تمام میشوند ، همه سکوت اختیار میکنند، اصلا وبلاگشان متروکه میشود ،میروند سفر! مهمونی!...نمیدانم کجا!!!؟ خلاصه اینها همه موج است! سونامی است! وبلاگ نویسهای اصیل هیچوقت واردِ موجها نمیشوند!به بی حوصلگیشان رو نمیدهند! به خاموش و روشن شدنِ مخاطبین توجهی نمیکنند! آنها همیشه، افکارشان را پخش میکنند روی صفحۀ مانیتور...و آنقدر به کارشان ادامه میدهند تا هر موجی که آمده، تمام شود...مانند انسانهایِ بازمانده وقتی قرار است یک اتفاق کرۀ زمین را نابود کند! آنها مطمئنا زنده میمانند و نسلِ وبلاگ نویسان را از انقراض نجات میدهند...نسلِ وبلاگ نویسانِ اصیل!

۴۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۵۶
آزیتا م.ز
۰۸
بهمن ۹۲

فِکر کن!

حـــــــــــــــــــــــــــــــــاجی هم پـــــــــــــــــــِــــــــــخ کردن!

ای خدا...کرمتو شُکر!

ما رو بگو چه انتظارها تو ذهنِ خودمون میپرورونیم...........هِععیییییییی


ما آزموده ایم در ایـــن شـــهر بخـــتِ خویش             بیرون کشید باید، از این ورطه رختِ خویش

۱۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۲ ، ۰۹:۱۷
آزیتا م.ز