حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۱۹ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۳
دی ۹۲

در رو که باز میکنه همچیــــــــــــــــــــــــــــــــــــن با انرژی میگه سلام آزی جونم

(اینجوری بخونید: سلّــــــــــــام آززززززززززی جونــــــــــــم) که آدم دلش میخواد خوب :(





+اسم زنِ همسایمون آزاده است!

+اونم که بهش سلام میکنه، شوهرش امیرِ!

+قبل از اینکه من بیام این ساختمون همین امیر، مدیر ساختمون بود! اما همون ماه اول که من اومدم...همسایه ها به زور عوضش کردن! میگفتن پولهارو میخوره میبره خرجِ آزی جونش میکنه :/

+دلم میخواد یکی هم منو صدا کنه...همینجوری با همین شور و ذوق :) خواستۀ زیادیه؟

+گاهی تو راه پله یهو داد میزنه آزی...من اینجا تو خونه سرمو بر میگردونم! مسخره است نه؟ :)

+البته میدونید که آزیِ اصلی منم که آزیتام، اونی که آزاده است آزیِ تقلبی محسوب میشه! :)))

+امروز نریمان پسرِ اون یکی همسایمون،سرش از در آورده بود بیرون،تو راه پله صدای خروس در میاورد! بمیرم واسه این بچه های اینجا که از تو خونه بودن میپوسن اصن یه وضی :|

۳۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۲ ، ۱۶:۰۷
آزیتا م.ز
۲۲
دی ۹۲

دو تا در داشت ،دوتا درِ بزرگ...یکیشون تو کوچۀ کناری باز میشد، اما در اصلی تو خیابونِ اصلی...در اصلی رو مُدام رنگ میزدن! فکر کنم هر سال! تو هشت سالی که من اونجا بودم...خیلی رنگها شد! اما من فقط وقتی خاکستری بود بعد سبز شد، خیلی ذوق کردم! کم پیش میومد ،از درِ پشتی استفاده بشه! همیشه اون همه دانش آموز رو از همون درِ اصلی میفرستادن خونه! مدرسۀ خیلی بزرگی داشتیم! آره من هشت سال از عمرم رو همونجا بودم! هشت سال مدتِ کمی نیست،مدتیِ که میشه خـــــــــــــــوب با در و دیوارِ یه جا عجین شد! اون مدرسه هنوزم همونجاست از خیلی وقت پیش از اینکه من پامو توش بزارم همونجا بوده،الانم همونجاست..یه مدرسۀ بزرگِ دو طبقه، با سه تا حیاط، یه آمفی تئاتر که قدِ یه سالنِ سینما بود،یه کتابخونۀ خیلی بزرگ و یه آزمایشگاه که واسه خودش تو اون زمان اَبَر آزمایشگاهی بود و کلی کلاس...وقتی ابتدایی بودم، آرزومون این بود که زنگِ تفریحها پامون وا بشه به حیاط بزرگه! آخه جز زمانِ جشنها یا یه اتفاقِ خاص، تو روزهای دیگه اون حیاط مالِ بچه های راهنمایی بود! حیاط خیلی بزرگ بود...اون موقعها که مث الان همه چیزو به سانت و متر اندازه نمیزدم فقط میدونستم خیـــــــــلی بزرگه اما الان که فکر میکنم، مطمئنم از 500 مترمربع هم بیشتر بود! سالِ آخری که تو مدرسۀ نرگس بودم، بنا کردن تو همون حیاط یه ساختمونِ سه طبقه ساختن، ینی عملا گَند زدن به اون حیاط که واسه ماها کم از بهشت نداشت! خدا رو شکر من مرگِ اون حیاط رو به چشم ندیدم اما هر وقت یادم میفته که الان اون حیاط دیگه شبیهِ اون چیزی نیست که تو یادِ منه،غصه ام میشه...

اما به هر حال اون مدرسه هنوز همونجاست و درهاشم هنوز همون درهاست....دری که تو خیابونِ اصلی به سمتِ شرق باز میشه!از وقتی یادمه ما چند ساعتی دیرتر از جاهای دیگه،تعطیل میشدیم،اوایل به خاطر این بود که مدرسه نمونه مردمی بود اما بعدا هم که دیگه نمونه مردمی وَر افتاد ،طبقِ عادتِ دیرینه همینجور ادامه پیدا کرد! ینی اگه دبستانهای دیگه 12 ظهر تعطیل میشدن، امکان نداشت ما زودتر از 2 تعطیل بشیم!وقتی هم زنگ میخورد ،سیلِ جمعیت بود که به سمتِ در هجوم میوردن، هرکی نمیدونست ،با دیدنِ اون صحنه ،انگار میکرد،داریم از زندانِ آلکاتراز (؟) فرار میکنیم! وقتی میخواستیم از اون در که عرضش به دومتر هم نمیرسید بریزیم بیرون،شبیهِ اسمارتیزهایی بودیم که یهو وسطِ خیابون پخش میشدیم!

یادمِ دو روز بود که بارون میومد...زنگِ آخر خورد و مثل همیشه بچه ها پاشیدن بیرون! وختی از در میزدیم بیرون هر کی یه طرف میدویید، بیشتر بچه ها میرفتند سمت کوچۀ کناری که همیشه ده،پونزده تا مینی بوسِ رنگ و وارنگ اونجا منتظر بودن، بضی هم که خونشون نزدیک بود و پیاده میرفتن به جهاتِ دیگه....انگار زمینو فرش میکردن با یه مُشت جوجه های کله آبی...

از در که زدم بیرون قبلا از اینکه به طرفِ سرویسها بدوم...انگار واسه چند لحظه مسخ شده باشم، همونجا خشکم زد و زُل زده بودم به آسمون...شاید حیرت آورترین چیزی بود که تا اون روز دیده بودم....زیباییش میتونست آدمو سحر کنه! چیزی که همیشه راجع بهش شنیده بودیم،عکسهای نقاشی شده اش رو تو کتابهامون دیده بودیم، اما اون کمونِ رنگی رنگیِ خوشرنگ با اون عظمت و پررنگی تو آسمون میتونست هر بچۀ 7 سالۀ عاشقِ طبیعتی رو سر جاش میخکوب کنه! شاید قبلا رنگین کمونهای کوچیک زیاد دیده بودم اونایی که فقط یه ذره اند یه گوشۀ آسمونن یا اونایی که وقتی شلنگ آب رو با فشار به سمتی میگرفتیم که آفتاب به قطرات آب بتابه، سر و کلشون پیدا میشد... اما اون یه رنگین کمون بود با قـــــــــــــــــــــوس کامل که کُل آسمون رو گرفته بود..فوق العاده بود...چیزی که هنوز بعد از 20 سال صحنه اش جلو چشممه!صحنه ای که با صدایِ یکی از دوستام که داد زد و گفت بدو آزی الان جا میمونیم، علی آقا داره میره تموم شد :)




حالا دیروز، بعد از 20 سال، طبیعت دوباره شگفت زده ام کرد، زیر بارون شُرشُر وایستاده بودم به وجد اومده بودمو...تونستم بعد از مدتها بلند بلند ، با خدا حرف بزنم!نمیدونم شاید مسخره به نظر بیاد اما دیدنِ یه رنگین کمونِ کامل تو آسمون همیشه میتونه نفس منو تو سینه حبس کنه! رنگین کمونی که تک تک رنگاش مشخص باشه....اصن همین که یه سمت، آفتابِ یه سمت بارونِ شدیدی که اجازه نمیداد من درست عکس بگیرم، و یه کمونِ رنگی رنگیِ جذاب بالا ی سر تو آسمون،واسۀ من خودش یه لحظۀ باشکوهِ، یه صحنه که میتونه، دوباره منو به خدا نزدیک کنه!


+تو عکس واقعا ،اون جذابیتِ واقعیش به تصویر کشید نشده!

+حالا که این همه از مدرسۀ محبوبم، که بهترین روزهای زندگیمو اونجا گذروندم،براتون گفتم، میتونین برید تو ادامۀ مطلب و یه عکسِ مرتبط باهاش رو ببنید :)

۳۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۲ ، ۱۶:۲۷
آزیتا م.ز
۲۱
دی ۹۲

دلم براش تنگ شده...خیلی خاطره هارو حتی زمان هم نمیتونه کمرنگ کنه....دلم  میخواد الان بود، فقط بغلش میکردم، کله شو ناز میکردم ، اون کِیف میکرد، منم آروم میشدم...



با همۀ کثیفکاری هایی که میکرد و مزاحمتهاش ، یه حسی به آدم میداد که هیچ آدمی نمیتونه بده....دلم واسش خیلی تنگ شده...خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی. :(



اگه دوست دارید بیشتر راجع بهش بدونید اینجا رو بخونید.

طلادخترِ مامان

۵۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۲ ، ۱۳:۰۹
آزیتا م.ز
۲۰
دی ۹۲

دخترکِ نحیفی بود...پدرش مُدام بهش میگفت لاغر مردنی....از بس دستهایِ لاغر و کوچک و ناتوانی داشت، معمولا همه چیز از دستش میفتاد....مادرش گاهی عصبانی میشد..بلند داد میزد، دست و پا چُلُفتی!!! معمولا اخمو به نظر میرسید....اجتماعی نبود! حوصلۀ آدمهای غریبه را نداشت...حتی حوصلۀ آشناها هم نداشت، معمولا از افراد خیلی معدودی خوشش می آمد! آن هم کاملا به طورِ اتفاقی...هیچ وقت هم معلوم نمیشد دلیل دوست داشتنش چیست!! خودش میدانست یا احساسش میکرد اما محال بود ، به کسی بگوید که چرا فلانی را دوست دارد یا از آن دیگری بدش میاید!! اولین و مهمترین چیزی که میتوانست در قلبش نفوذ کند، نگاهها بودند...اگر در همان ابتدایِ آشنایی احساس میکرد کسی جوری نگاهش میکند که دوست ندارد،پرونده اش در قلبِ کوچکش بسته بود! حالا زمین و زمان هم میامدند و میگفتند که فلانی خوب است، مهربان است،از همه مهمتر تو را دوس دارد!!! امکان نداشت از خرِ شیطون پایین بیاید! فقط یک جمله میگفت که"نع فلانی منو چپ چپ نگاه کرد" و این چپ چپ ،خودش هزار و یک معنی داشت.... و عجیـــــــــــــب که در بیشترِِ موارد ارزیابیِ نگاههایش اتفاقا درست از آب در میامد! دخترِ لاغر مردنیِ دست و پا چلفتی ای که از موقعی که یادش میاید ،از همان سه سالگی،در نخِ نگاهها بوده و هست!گاهی از اینچنین بودنش خسته میشود!

کم کم که بزرگتر شد، سعی کرد منطقی تر باشد...مادرش مدام به او میگفت این خیلی مسخره است که تو از کسی بدت بیاید فقط به خاطر اینکه چپ چپ نگاهت میکند یا احساس میکنی که از تو خوشش نمیاید...یا بی دلیل کسی را دوس داشته باشی چون میگویی چشمهایش مهربان است! مدام بهت میگفت سعی کن این عادتِ آزاردهنده ات را کنار بگذاری!عادتی که بعضی وقتها باعث میشود، الکی دچارِ سوء تفاهم شوی...دخترک بزرگ و بزرگتر شد! به همان اندازه که دیگر چندان نحیف نبود،سعی کرد،اولویتِ خوش آمدن یا بد آمدنش از افراد را از نگاه بردارد!! از نگاهها نترسد یا حتی عاشق نگاهها نشود...دیگر یک ارزیابِ نگاه نباشد! دیگر بندِ دلش ،به نگاههای مردم بسته نباشد! که گاهی بتوانند با آن نگاهها، تحقیرش کنند، تنبیه اش کنند یا حتی مثلِ موریانه تمامِ روحش را بجوند...




22 اردیبهشت 90


او سالها سعی کرده که دیگر نگاهها برایش مهم نباشند!!! اما! امــــــــا.... او به کسی نمیگوید ،اما خودش ،خـــــــــــــــــــوب میداند که هنوز اسیرِ نگاهها است! یک نگاهِ خشم آلود، از طرفِ عزیزانش هنوز هم میتواند ،دنیایش را تیره و سیاه کند! یک نگاه میتواند کاری کند که او احساسِ بدبختی کند...درماندگی کند!یک نگاه میتواند برای او از صد تا فحش بدتر باشد! او ترجیح میدهد بلند بلند با کسی دعوا کند، اما سکوتِ یک نگاه آزارش ندهد! زندگی اش را نگاههایی ساخته اند که سالها سعی کرده ،خودش را در مقابلشان قوی کند و از آنها نترسد!! او سعی کرده اما هنوز به معنایِ واقعی موفق نشده...
دخترک هرچه فکر میکند یادش نمی آید آخرین بار کِی، با یک نگاه خوشحال شده است...کی آخرین بار او را به یک نگاهِ دلچسب و گوارا دعوت کرده است؟ او یادش نمی آید!!

۳۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۲ ، ۱۲:۳۶
آزیتا م.ز
۱۹
دی ۹۲

میدونید خیلی وقتِ پُستِ خوراکی نذاشتم....اصن یه حسِ بدی دارم....این پُستهای خوشمزه جات از آن پُستهایی است که مخالفان و موافقانِ زیادی دارد....

مثلا یکی مث حاجی که هنوز به خانۀ جدیدِ بنده قدم رنجه نفرمودن..شایدم فرمودن ،خبر ندادن شکلک های یاهو که کُلی با پُستهای معکوس (واژۀ آزیتا در آوردی به معنیِ عکسدار) مخصوصا خوراکی حال میکنن.....یکی هم مث آقای بُنفش....(با ضمه بخوانید) هِی میاد دعوا میکنه هر دفعه چرا عکسِ غذا گذاشتیشکلک های یاهو

حالا بماند که همین خوراکی ، ناموسِ سرهنگ عزیزِ بنده نیز هست...و نطقش با همینجور چیزهاست که باز میشود....شکلک های یاهو


پس بر آن شدم که از شاهکار دیگری پرده برداری بنمایم (آیکونِ خودشیفته فراهانیشکلک های یاهو)



کالزون



خب این غذا مالِ چند روزِ پیش است....و اون ناخونی که مشاهده میفرمایید الان مصدومِ و در بیمارستان بستری میباشدشکلک های یاهو

بعدشم اسمِ این غذا رو نمیدونم ،چون هویجوری الکی از خودم در آوردم اما بعد که بهتر نگاش کردم دیدم،یه چیزی شبیهِ کالزونِ....کالزون هم دیگه خودتون برید ببینید چی هست...من با این دستِ مصدوم که نمیتونم ،مباحث آشنایی با غذاهایِ جدید تدریس کنم....همین بس که از دیدنش لذت ببرید و به غار و غور بیفتید..شکلک های یاهو


+عاغا این آرشیو گذاشتن ،خیـــــــــــــــــــــــــــــــــلی سخته!!!خیـــــــــــــــــلی...الان به قسمتهایِ سختشم رسیدم.....واااااای بچه ها انرژی بدین خوشکلک های یاهو


+بعد میگم برایِ رفع مشکل عدم وجودِ شکلک برای کامنت گذاری، شما میتونید همین شکلکهایی که من در پُست و پاسخِ کامنتها استفاده کردم رو،در کامنتتون کُپی پِیست نمایید...و اجازه دهید که بنده حالش را ببرم....بهــــــــــــــــــــله!!


+گوجه سبز جونم خیلی ناراحتم که نمییتونی کامنت بذاری!! خیلیشکلک های یاهو آب دهان به روزگار....اصن شکلک های یاهو


+یادش بخیر اون موقعهایی که آپ میکردم....گُر گُر عینِ مور و ملخ سرازیر میشدن تو وبلاگم...صدقه سریِ چیزی بنامِ وبلاگِ دوستان...اما موهوم نیس...من هرگز به بلاگفا بر نخواهم گشت.....ازش بدم میاید .... بـــــــــــــــــــــــد!



جایی برای دیده شدن

دو تا فراخوان است...یکی جذبِ نیروی کار یکی هم ایده های ناب برای شغلهای خانگی، ببینید بد نیست :)


۵۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۲ ، ۱۲:۵۷
آزیتا م.ز
۱۸
دی ۹۲

اصن میخوام یه وبلاگم بسازم به اسمِ

چُس ناله هایِ آزیتا

والا

خوب گاهی دلم میخواد !

نمیشه اینجوری که!



+دستم درد میکنه ،تقریبا از کار افتاده! کل بدنم کوفته است...کبود کبود.....اینا همه به درک!!! ناخونام که شکسته رو بگـــــــــــــــــــــو.......

۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۲ ، ۱۷:۰۹
آزیتا م.ز
۱۸
دی ۹۲

دستم درد میکنه....یعنی بخوام دقیق بگم...هَمَم درد میکنه....یعنی لِه لِه ،داغونم! نتیجه میگیریم که دست و دلمم به نوشتن نمیره!


در نهایت یک ماساژور مهربانم آرزوست! ولا غیر!





+اوضاع دستم و کوفتگیِ بدنم ماجرایِ مفصل و مسخره ای داره...که اینجا نمیگمش تا ثبت نشه....همون بهتر که ندونید...

+دارم یواش یواش آرشیو رو میذارم...با این وضعِ دست دردم،کارِ طاقت فرسایی محسوب میشه...اما من کم نمیارم منو که میشناسید!

+هِی  نیاید بگبد چی شده ها.........به هیژگی نمیگم! حتی شما دوست عزیز :)))

+عنوان هم به سبکِ آقوی همساده بخوانید لطفا :D

+نظرهام بازه :)

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۲ ، ۱۵:۰۸
آزیتا م.ز
۱۷
دی ۹۲

آهای خدا....آهــــــــــــای....بله ،بله با خودِ شما هستم...آقایِ خدا نه ،  نه خانمِ خدا......نـــــــــــــه...هیچ کدوم اصن....میگم خدا خیلی بده که نمیشه با یه عنوانی، چیزی صدات کرد ها!!!! کُلِ کائنات رو نر و ماده آفریدی! بعد خودت نشستی اون بالا به ریشِ این بدبختها میخندی، که چطوری دارند با همین مشکلاتی که نصفشون رو اختلاف جنسیتی بوجود آورده مابقی هم شما واسه شوخی خنده جلو پاشون گذاشتی، دست و پنجه نرم میکنن....هیچی اصن...من خوش دارم بهت بگم آقای خدا!!! واسه شما که خدایی که این چیزها فرقی نداره!حسابی ازبحث منحرف شدم!!!

میگم آقای خدا خان، همین دیشب بنده با تمامِ اطمینان،یقین حاصل کرده بودم که شما عمرا وجود نداری....یادت هست که بلند بلندم وسطِ اشک و گریه ام داد زدم گفتم! اما باز امروز صبح افتادم به شک!!! خیلی مسخره است! اصن چه معنی میده شما هی آدم رو به شک میندازی؟ خب قشنگ یه طور رفتار کن ، یا رومیِ روم، یا زنگیِ زنگ! آدم بفهمه یا هستی یا نیستی...اینجوری وسطِ زمین و هوا اصلا خوب نیست ها!!! از ما گفتن!!! بد میگم دیشب من چند تا فحشم به شما دادم با عرضِ پوزش، ینی به زبون که نیاوردم ولی از ذهنم گذشت! البته میگن واسه شما مهم نیست چیزی به زبون بیاد یا از تو فکرِ آدمها بگذره میگن چه خوب چه بد باشه ،شما نکته رو میگیری!!! حالا تکلیفِ اون فحشِ که از تو کلّۀ من گذشت چی میشه...؟ عایا میره لایِ پرونده ام؟؟ نمیره؟؟؟ کجا میره؟ چه بلایی سرش میاد؟ سر من میاد؟من سوکس میشم عایا ؟نمیشم؟ قبلا شدم،خودم خبر ندارم؟ کلا یه ندایی بده،من روشن شم آق خدا!!!

یه عرض و طولِ دیگه ای هم خدمتتون داشتم اونم این بود که،این قضیۀ سرنوشت و اختیار ما آدمها آخر سر چیه؟ ینی میگم در هر صورتش انگار یه نتیجه میده! میگیری چی میگم؟ یا فکر میکنی دارم هذیون میگم؟؟؟ نه بابا!!! بذار توضیح بدم! میگم ینی اینجوریِ که وقتی ما تو زندگیمون میرسیم سرِ دوراهی و قرارِ انتخاب کنیم و پُر واضحِ که قرارِ اشتباه رو انتخاب کنیم ،قشــــــــــــــــــــــــنگ حق انتخاب و اختیار رو میدی دستِ خودمون!!! خوب این ینی اینکه بعدا به گُه خوردن میفتیم و کاسه چه کنم چه کنم دست میگیریم! که معمولا تو این زمانها هم شما گوشیتو خاموش میکنی یا میزاری رو انسِرینگ و میری تعطیلات! میرسیم به حالت دویّوم که اینه که وقتی هم قرارِ یه انتخابِ تُپُل انجام بدیم که اوضاع بر وفق مراد شه، مه و خورشید و فلکت رو بکار میندازی که به اسمِ سرنوشت باز مارو بندازی به غلط کردن و فلاکت!!!!!



اول بهمن 1390، اطرافِ شوشِ دانیال


حالا بنده خدمتتون عارضم که،با این اوصاف مارا چه میشود؟ شما را چه میشود؟ کلا چه میشود که اینچنین میشود؟ بعضی میگن ما باید از نقطه های افولِ زندگیمون یه درسی رو بگیریم که تا اون درس رو فرا نگیریم همین آش و همین کاسه است و اتفاقی که تحملش برایِ شخصِ ما از همه رنج آور تره بارها و بارها، به صورِ مختلف تکرار میشه تا یا ما بیاموزیم یا اینکه عمرمون سر بیاد و خر اومدیم، گاو از دنیا بریم!!! حالا غرض از مزاحمت ،این که اگه میشه امکانش برایِ شما هست یه راهنمایی کوچیک به بنده بکنید ، که منه خِنگِ کودن بفهمم این درسی که من باید از این زندگیِ که از عنفوانِ کودکی شروع شده و تا بحال به سگی بودنِ خود ادامه داده چیه؟ باشد که بنده نکته رو بگیرم و رستگار شوم !والاع!!

بعد آق خدا شنیدم، شما روی همین کُرۀ زمین،حالا جاهای دیگه رو خبر موصَق ندارم...دستیار، زیاد داری...میگم ببین کدومشون یکم سرش خلوت تره....یه طوری ،حالا پارتی بازی،هرچی، هولش بده بیاد دَم پره ما قرار بگیره ! بنده به شخصه قول میدم حداقلِ آزار و اذیت و مزاحمت رو برایِ ایشان درست کنم! فقط در حدِ رفع رجوع از اوضاعِ وخیمِ بنده!! والسّلام...



با تچکر

امضا یک عدد آزیِ مفلوک،مصدوم،مغشوش،مخدوش و معدوم

۳۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۷ دی ۹۲ ، ۱۴:۴۸
آزیتا م.ز
۱۶
دی ۹۲

از دست دادنِ دلخوشیهای کوچک زندگی غصه خوردن ندارد...غصه ای نیست....اشکی نیست....از دست دادنِ بزرگتر از اینها هم حتی غصه خوردن ندارد...اندوهی که به دل مینشد، بابتِ فاصله هایی است که به عمد میانِ آدمها میندازند....

نوشتن برای من دغدغه نیست....نوشتن برایِ من مثلِ شیر قهوه ای است که هر روز مینوشم...لذتی مضاعف است...بی قهوه نخواهم مُرد بدونِ نوشتن و خوانده شدن هم نمی میرم! اما زنده بودن کافی نیست...دلخوشی هایِ کوچک اند که زنده بودن را به زندگی کردن تبدیل میکنند...زنده بودن بدونِ زندگی کردن ارزشی ندارد....رنگ و بویی هم ندارد!

قرارِ بود 24 دی وبلاگم پنج ساله شود...خوب نمیشود...به درک! تمامِ دیشب را به این فکر میکردم که مدتی ننویسم اما الان مجبورم کردن به آغازِ دوباره...آغاز دوباره کمی ترس دارد! من اهلِ کوچ کردن نیستم...من به محلهای قدیمی ام به خانه ام اُنس میگیرم...اما کوچ اجباری خودش شاید موهبتی باشد برای شکستنِ روزمرگی ها....من یک زمستانی ام....من به بهار در زمستان، آغاز در زمستان عادت دارم...


شکوفه

13 فروردین 90

روستایی در حوالیِ بابلسر


درختان هم زمستانها پنداری عاری از زندگی میشوند، اما از شروع دوباره و شکوفه دادن در بهار و به بار نشستن، ترسی ندارند....دوباره همانقدر زیبا خواهند بود که قبل از زمستان بوده اند....اما شاید آرامتر، بی صدا تر و افتاده تر باشند!

۴۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۶ دی ۹۲ ، ۱۶:۰۵
آزیتا م.ز