کیا حاضرند ؟؟؟؟؟ :)
دستها بالا
کیا امروز سر حال اند؟
دستها بالا
کیا دلشون نوبت شما میخواد؟
دستها بالا
دست آزی که بالاست =]
بزن بریم واسه نوبت شمای (٦)
کیا حاضرند ؟؟؟؟؟ :)
دستها بالا
کیا امروز سر حال اند؟
دستها بالا
کیا دلشون نوبت شما میخواد؟
دستها بالا
دست آزی که بالاست =]
بزن بریم واسه نوبت شمای (٦)
خب وقتی یه بامرامی میاد اینجا به خاطر فوت مامانبزرگ من یه هفته سکوت وبلاگی میکنه، من الان با چه رویی پست بذارم در حالیکه حرفام تو گلوم قلمبه شده! هوم با چه رویی دقیقا؟ نکنین اینکارارو ، اینقد مرام نذارید ، آدم نمک گیر میشه، اینقد خفن برخورد نکنید بابا ، آدم تو معذورات میمونه :))
واسه از دست دادنِ مامانبزرگم کل یه روز رو گریه کردم ، الانم با یادش بغض گلومو میچسبه! یه غم خیس این روزها تو دلمه ، اما... خوب میدونم اون راحت شد و من بخاطر کوتاهیهای خودم و مظلومیت اون غمگین شدم، من بخاطر یه عالمه زخمهایِ رو نگرفته ای که تو دلم دارم بغض میکنم که نصف بیشترشونم بر میگرده به مامان خودم نه مادر بزرگم...
خلاصه گفتم نمیخوام وبلاگم بوی سوگ بگیره! ممنون از همهء شماها که تسلیت گفتید ، خودتون رو تو غم من شریک دونستید و همهء اینا از مهربونیتونه... اما غصه خوردن کار درستی نیس... غصه از اون مضرهاییِ که ترک کردنش از اوجب واجباته... آزی ره
4 ساله بوده که مادرش رو از دست داده و پدرش یه زنِ دیگه گرفت. از پدرشم معمولا چیزی نمیگفت جز کتکهایی که ازش خورده بود...که وقتی عصبانی میشده یه دختر بچه رو با زنجیر آهنی تا حد مرگ میزده!! وقتی هم که 16 سالش میشه بهش میگفتن از وقتِ ازدواجت گذشته و شوهرش میدن به مردی که 13 سال از خودش بزرگتر بوده که اتفاقا کشتی گیر بوده با دست بزنی، زبان زدِ خاص و عام ! خلاصه روندِ کتک خوردنهاش سالها ادامه پیدا میکنه ... هر دو سال یبار مجبور به بچه زاییدن میشه و 8 تا بچۀ زنده از 14 تا بارداری باقی میمونه... که از قضا بچۀ آخرش ، مامانِ منه !
من و مامانبزرگ
سال ٦٨
شاید دوستدارانش خیلی منتظر این اتفاق بودن، شاید برای خیلیهام مهم نباشه، شاید با این کار دیگه دست از سر وبلاگ من برداره، شاید حال خودشم بهتر شه، شاید کار خوب و درستی باشه ، شایدم هیچ کدوم از اینا....
این شما و این وبلاگ تازه تاسیسِ آقای همکار
دوستان، مخاطبان، خاموشان و نور افکنان، بی معرفتها و با مرامها و ای تمامِ کسانی که هنوز در این خانۀ نیمه ویرانه رفت و آمد میکنید ، طی درخواستِ مکررِ دوستان :) بر آن شدم که یک نوبتِ شما دور هم برگزار کنیم و شما با فرستادنِ عکسهاتون چراغ این خونه رو دوباره منور بنمایید ...
موضوع این بار :
عکسهای دورانِ کودکیِ شما...
هر چند این موضوع بارها و بارها در وبلاگهای مختلف اجرا شده اما همیشه جالبی و شیرینیِ خودش رو حفظ کرده.... پس بدویید یکی از عکسهای بامزۀ بچگیاتون رو بر دارید واسه من بفرستید....
یا آپلود بنمایید و تو وبلاگ واسه من کامنت بذارید
یا به آدرسِ
bihefaz@gmail.com
ایمیل کنید
در اینباره هر گونه پیشنهاد و یا انتقاد شما را تا قبل از رونمایی از نوبتِ شما پذیرا میباشم...توجه کنید تا قبل از گذاشته شدنِ پست...بعدش که پست رونمایی بشه هر کی بیاد پیشنهاد جدید بده در دم کشته خواهد شد خخخخخخخ خشنم خودتونید :)) هر کی هم بذاره دقیقه 90 پیشاپیشش خره :))))))))))))))))))))))
حالا زود ، تند سریع دست بکار شید تا دور هم یکم صفا کنیم مث قدیما :)
+از امروز تا جمعۀ هفتۀ دیگه وقت هست که عکسهاتون رو بفرستید :)
بچه ها مستر لهجه که داداش بنده باشه نیازمند به یک طراحِ مسلط به نرم افزارها
Corel
و
Illustrator
است.
اگر کسی بلده اعلام آمادگی کنه تا معرفیش کنم، جا و مکانش هم مهم نیس، اگر شهرستان هم هستید دستتون بالا
:)
خب من بالاخره به اینستاگرام پیوستم...واسه منی که همیشه همه جا زود، تند، سریع سرک میکشم کمی دیر بود...ولی خب بالاخره پیوستم :)
میتونید Bihefaz رو سرچ کنید و اگه دوست دارید بنده رو follow بنمایید..خخخخخخ هنوز باهاش اُخت نشدم :))) شاید گاهی عکسهای اینجا اونجا تکراری باشه اما مطمئنا اونجا رو عکس بارون میکنم :)) سوء سابقه دارم در این زمینه :)))
اون سمتها ، این موقعها که میشه انجیر زیاد هست! از بس که هر طرف رو نیگا میکنی درخت انجیر درومده... حالا ممکنه در حال درومدن باشه یا در حالِ درخت شدن ولی به هر حال گوشه و کنارِ حیاط میاطهاشون برگهای انگشتیه انجیر زده بیرون... ها یادم رفت بگم کدوم سمتها! منظورم شمال ایرانه مخصوصا مازندران!
مازندران-حوالیِ بابلسر
مرداد ٩٣
قبلا تو وبلاگ مرحومم یه پستِ انجیری گذاشته بودم ، حیف که الان دسترسی به آرشیوم ندارم ، منتها کسایی که یادشونه ، یادشونه دیگه ؛) که چه پستـــــی بود :))) حالا خواستم بگم که...