حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۱۶
مهر ۹۳

اگه تا الان هنوز نرفتید فیلم "شهر موشها ٢" رو ندیدید، هر چه زودتر اینکارو بکنید! از نظر من یه شاهکار بود، با اون همه نکات ریزی که بهش توجه شده بود و با اون کیفیتِ بالا به تصویر در اومده بود، اون همه حرفهایِ نغزی که به زبونِ موشی گفته میشد و هر کدومش خودش درس زندگی بود، امیدوارم نسلِ اینجور هنرمندهای واقعی تو کشورمون منقرض نشه! من که از ته قلبم هم خودشون هم طرز فکرشون و هم هنرشون رو عاشقانه دوست دارم :)


دیروز

سینما هویزه 

من بهمراه گوجه سبز :)


۲۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۳ ۱۶ مهر ۹۳ ، ۱۰:۳۵
آزیتا م.ز
۱۵
مهر ۹۳

عاشق اینم که از اقصی نقاط کشور واستون پست در کنم ، اینجوری احساس میکنم هر جا میرم شما هم همراهمید :) امید که یه روز از اقصی نقاط دنیا براتون پست در کنم :)

اینجا مشهد ، صدای آزیتا را میشنوید،

آی لاو یو 



همین الان 

اتاق هتل

:*

۱۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۵ مهر ۹۳ ، ۰۹:۰۸
آزیتا م.ز
۱۴
مهر ۹۳

از قدیم گفتن آشپز که دو تا شد آش یا شور میشه یا بی نمک..حالا من دیروز به مناسبت عید قربان کباب خوری دعوت بودم ، ینی از شب قبلش دعوت بودم...که خانومِ صابخونه داشت گوشتهای کبابِ فردا رو خرد و آماده میکرد و از اونجایی که خانومِ صابخونه به سیر و پیاز بسیار حساسه و اصلا از ور رفتن باهاشون خوشش نمیاد ، من بهش گفتم که این قسمتش رو انجام میدم... و سه تا پیاز کله گنده گرفتمُ خرد کردم تو گوشتها...بعدم دو قاشق فلفل ریختمُ هم زدمُ گذاشتم یخچال... خب تا اینجایِ کار همه چی اوکی بود...

صبح قبل از اینکه من بیدار بشم آشپزِ اول رفته بود سراغ ظرفِ گوشتها و یه نیگاهی انداخته بودُ دوباره سه، چهار تا قاشق فلفل اضافه کرده بود ، غافل از اینکه من شب قبلش بهش گفته بودم فلفل ریختم اما نمک نریختم که سفت نشه...تازه یه بارم نه! دوبار گفته بودم.....موقع سیخ زدنِ کبابها که رسید ، یهو خانمه گفت ! آزیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتا تو هم فلفل ریخته بودی؟؟؟ منم گفتم ای وای من که بهتون گفتم...ولی این روزها معمولا خانمِ صابخونه چیزهایِ زیادی رو فراموش میکنه... گفتم بابا توش نیگا میکردین دونه های فلفل مشخص بود...گفت : مگه من نیگا کردم؟ همینجوری ریختم :|

خلاصه سرتون رو درد نیارم کبابِ خیلی خوش فلفل شده بود...جای همتون خالیییییییییی ، حسابی آبدار و اسپایسی :)))) ولی از اونجایی که اینجا خوزستانه...همه تند و فلفلی رو دوست دارن...پس جایِ هیچگونه نگرانی نبود خخخخخخخ


دیروز

پای منقل

دمای هوا زیر آفتاب 43 درجه



۱۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۴ مهر ۹۳ ، ۱۲:۳۵
آزیتا م.ز
۱۲
مهر ۹۳
 
امشب که اومدم نوبت شمای (5) رو بنویسم یادم افتاد که چقد سخته :))))) کلی عکس که بعضیهاشون سایزهای نجومی دارن و آدرس هر کدومشون تو یه پستی آپلود شده :) ولی خب واقعا به زحمتش میرزه... وقتی یه کار گروهی به سرانجام میرسه آدم خستگی از تنش در میره... همش نگرانم کسی جا افتاده باشه یا اسمها قاطی شده باشه اگه اشکالی دیدین زود بهم بگین تا اصلاح کنم :)
خب تا همین امشب من منتظر بودم که چند نفر که قول داده بودن عکسهاشونو برام بفرستن که فرستادن و منم این پست رو گذاشتم شبِ عید و تعطیلی پرده برداری کنم که صفایی به خودمون و بی حفاظ بدیم... دیدن عکسهای بچگیِ شماها یکی از باحالترین اتفاقای اینجا بود من که خودم خیلی باهاشون حال کردم :)


 

 
این نوبت شما رو با رای گیری برگزار میکنیم...البته نمیشه بهش مسابقه گفت، بیشتر نظرسنجی حساب میشه... و به این طریق که شما عکسها رو میبینید و  به سه تا از عکسها که فکر میکنید بامزه تر و یا دلنشین تره رای میدید... ینی اسم سه نفر رو تو کامنت میذارید اونایی هم که چند تا عکس دارن ، عکس مورد نظرتون رو با شماره مشخص میکنید... یعنی اسم شخص مورد نظر همراه با شمارۀ عکس...البته من شماره نذاشتم دیگه از بالا میشمرید میرید پایین خخخخخخخ
و به این ترتیب این شمااااااااااااااااااااااا و این نی نی های سابقِ بی حفاظی :)
+مهلت رای به عکسها هم تا یک هفته است :)

+و احساس من درست بود من یه اشتباهی کرده بودم... عکس یه نفر یادم رفته بود بذارم، با اینکه آپلودشم کرده بودم  :((((
 
عکس لوتوس در ادامه ... (عکس اول)


۶۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۲ مهر ۹۳ ، ۲۳:۲۱
آزیتا م.ز
۱۰
مهر ۹۳
یادتون میاد من خیلی پررنگ بودم؟ منظورم اینه که خیلی فعال بودم هر روز تند تند پست میذاشتم...اصن انگار یه انرژی عجیبی داشتم واسه آپدیت کردنِ اینجا...تازه تو عرصۀ خوندنِ وبلاگهای بقیه هم بسیار کوشا بودم..اصلا از خوندن نوشته های بقیه خسته نمیشدم از کامنت جواب دادن خسته نمیشدم و خلاصۀ همۀ اینا میشه همون پررنگ بودن که گفتم... و چه شد که کم رنگ شدم...دقت کنید من ازونا نیستم که به این زودیا جا بزنمُ بی رنگ بشم اما اعتراف میکنم که کم رنگ شدم..
دقیقا اون روز رو خوب یادم میاد اون روزی که یهو خیلی چیزها فرو ریخت... همچین این وبلاگ و حواشی اش از چشمم افتاد که میخواستم همونطور با همون چشمهای پر اشکم که خوب نمیتونستم مانیتور رو ببینم دکمۀ حذف وبلاگ رو بزنم! میخواستم بدون مقدمه بی خدافظی بی نشون دکمۀ حذف رو بزنمُ خلاص! اما خب ...دیدم خیلی نامردیه...بخاطر همۀ آدمهایی که دوسم دارنُ دوسشون دارم..
یه کسایی هستن که از آدم بدشون میاد ...خب این دسته زیادم بد نیستن چون تکلیفشون با خودشون و تو روشنه! یه سری هستن که منفعل از کنارت رد میشن...مث یه رهگذر بی فکر و بی واکنش...خب این دسته هم آزاری ندارن... بود و نبودشونم فرقی نداره... یه سری هم هستن که بودنِ آدم ، حالِ آدم واسشون مهمه، به هر طریقی و به روش خودشون دوسِت دارن... اینا همونایی هستن که هر چند مجازی اند اما یه جایی تو زندگیِ آدم دارن..یه قسمتی رو به خودشون اختصاص میدن.. اینا خیلی خوبن...و اما ...اما یه دسته ای هستن که دورو و دو رنگن، از یه طرف از تو خوششون میاد از طرفی یه حس بد نسبت بهت دارن! از یه طرف ادعای دوستی دارن از یه طرف تو خفا بهت خیانت میکنن... تو ظاهر کمرنگن اما گندش که در میاد میبینی هر جا میچرخن نُقلِ مجلسشون حرف زدن راجع به تو با دوست و دشمنات بوده...سوالی اگه دارن جای اینکه بیان از خودت بپرسن میرن راجع بهت تجسس میکنن! اگه اتفاقی میفته جایِ اینکه بیان به خودت بگن میرن به اطرافیانت میگن!...اینا همونایین که نه تنها دنیای واقعی رو به گند کشیدن بلکه این دنیایِ مجازی هم برای آدمهاش تلخ میکنن...اینا مث ویروسهای خطرناکن...اینا همونایی هستن که عشق این وبلاگ رو تو دل من کمرنگ کردن...اما خب قدرتِ اون دوست داشتنیها واسه من خیلی بیشتر بود ، چون ما هنوز اینجاییم! من وشما :*



رود کرخه
91.03.11


فکر نمیکردم که به این خوبی از نوبت شما استقبال کنید مرسی از همۀ شمایی که عکس فرستادید و میخواین بفرستین...
 با وجود شماها آزی حتما دوباره پررنگ میشه حتما :*


+ در ادامه، اسم تمام کسانی که تا این لحظه عکسشون بدستم رسیده میتونید ببینید... اونایی هم که هنوز میخوان شرکت کنن..یالّا دست بجنبونن :)))
۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۳ ، ۲۳:۱۶
آزیتا م.ز
۰۴
مهر ۹۳

دوستان، مخاطبان، خاموشان و نور افکنان، بی معرفتها و با مرامها و ای تمامِ کسانی که هنوز در این خانۀ نیمه ویرانه رفت و آمد میکنید ، طی درخواستِ مکررِ دوستان :) بر آن شدم که یک نوبتِ شما دور هم برگزار کنیم و شما با فرستادنِ عکسهاتون چراغ این خونه رو دوباره منور بنمایید ...


موضوع این بار :

عکسهای دورانِ کودکیِ شما...

هر چند این موضوع بارها و بارها در وبلاگهای مختلف اجرا شده اما همیشه جالبی و شیرینیِ خودش رو حفظ کرده.... پس بدویید یکی از عکسهای بامزۀ بچگیاتون رو بر دارید واسه من بفرستید.... 



یا آپلود بنمایید و تو وبلاگ واسه من کامنت بذارید

یا به آدرسِ

bihefaz@gmail.com

ایمیل کنید

در اینباره هر گونه پیشنهاد و یا انتقاد شما را تا قبل از رونمایی از نوبتِ شما پذیرا میباشم...توجه کنید تا قبل از گذاشته شدنِ پست...بعدش که پست رونمایی بشه هر کی بیاد پیشنهاد جدید بده در دم کشته خواهد شد خخخخخخخ خشنم خودتونید :)) هر کی هم بذاره دقیقه 90 پیشاپیشش خره :))))))))))))))))))))))

حالا زود ، تند سریع دست بکار شید تا دور هم یکم صفا کنیم مث قدیما :)


+از امروز تا جمعۀ هفتۀ دیگه وقت هست که عکسهاتون رو بفرستید :)

۳۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۳ ، ۱۲:۳۵
آزیتا م.ز
۰۲
مهر ۹۳
چند روز پیش ، نه ینی چند شب پیش داشتم یه فیلم نگاه میکردم که از قضا تقریبا کمدی هم بود ولی همون اول فیلم شخصیتِ اولِ ماجرا یه جمله ای گفت که خیلی برام جالب بود، همون نصف شبی از تختم اومدم پایینُ رفتم دنبال کاغذ و خودکار تا یادداشتش کنم چون خیلی وقتها پیش اومده که فکر میکردم مطمئنا جمله به این سادگی از ذهنم نمیره اما رفته که رفته، زین رو کورمال کورمال قلمُ کاغذ اوردمُ تو نورِ لبتاپ اون جمله رو  خرچنگ قورباغه یادداشت کردم!

Always remember
life is not the amount breath you take , It's the moments that take your breath away



همیشه یادت باشه
زندگی به اندازۀ لحظه هایی که نفس میکشی نیست بلکه همون لحظه هاییه که نفست رو بند میاره


7 شهریور 91
محمودآباد

امیدوارم زندگیتون پر از لحظه هایِ نفس گیر باشه :-*
۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۳ ، ۱۱:۱۲
آزیتا م.ز
۳۱
شهریور ۹۳

امسال نسبتا تابستان شلوغ و جالبی داشتم، درسته که شاید بیشترین گریه های زندگیم رو توی همین تابستون کردم ولی از اون ور هم پر از اتفاقهای خوب و جدید برام بود... تابستونی که خیلی تابستون بود پر از سفر و از این ور اون ور رفتن! تابستونی که زیاد نفهمیدم کِی اومد و کِی تموم شد!هر چند من همۀ فصلها رو عاشقانه دوست دارم اما از بچگی برعکسِ خیلی از بچه هایِ دیگه تابستون تو صف علاقه مندیهام آخر قرار میگرفت...اونم به این خاطر که تابستونها واسه من همیشه پر بود از روزهای گرمِ ، خسته کنندۀ طولانی! بدون هیچ سفر خوشایند و کارهای تابستونیِ باحال! فقط تنها چیزی که باعث میشد از اومدنِ تابستون خوشحال بشم میوه های رنگارنگ و خوشمزۀ تابستونی و ندیدنِ ناظم مدرسه برای یه مدتِ سه ماهه بود! دقت کنید! ناظم نه معلم! تنها موجوداتی که باعث میشدن من گاهی از مدرسه خسته بشم ناظمها بودن نه معلمها و نه درس خوندن :)

با شنیدنِ کلمۀ جالیز، خود به خود آدم یادِ تابستون و هندونه و گوجه و خیار میفته...هر کی تابستونهای زندگیش بیان و برن اما پاشو تو جالیز نذاشته باشه مطمئنا یکی از لذت بخش ترین تجربه های زندگی رو از دست داده... کندن خیار از روی بوته و گاز زدنشُ عطر دیوانه کنندش رو از دست داده....خوردنِ گوجه هایی که مزۀ زندگی میدن رو و دلت میخواد صد کیلو ازشون رو بخوری بدون اینکه نگرانِ چکیدنِ آبشون باشی رو از دست داده...و از همه مهمتر :) سر جالیز داد زدن رو ...............وووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو از دست داده :)


24 تیر 93

سر جالیز

حوالیِ بهنمیر

مازندران

صدای خِرِچ خوروچ کردنِ خیارِ خیلی خیلی تازه و عطرش وقتی میپیچه زیرِ بینیِ آدم میتونه آدم رو مست کنه! من به این ایمان دارم که طبیعتِ ناب به اندازۀ شرابِ ناب میتونه آدم رو مست کنه :)


در ادامه گزارش یک جالیز گردیِ ناب رو خواهید دید...

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۰۷
آزیتا م.ز
۲۹
شهریور ۹۳

غذا خوردن و ذائقۀ ما به فاکتورهای زیادی مرتبطه، یکی میتونه نگرش ما به غذا و همچنین  روش زندگیمون یا... از اونجایی که من با کلمۀ لایف استایل خیلی بیشتر حال میکنم ، لایف استایلمون باشه! :) میتونه به عاداتِ غذاییمون مرتبط باشه یعنی از کودکی خانواده چجوری ذائقۀ ما رو تربیت کرده و همینطور میشه ژنتیکی باشه، که این مورد مث خیلی چیزهای ژنتیکیِ دیگه اگه همّت باشه قابل تغییره!

خب این آزیتایی که شما میشناسید و مطمئنا تا الان به شکمو بودنش نیز پی بردید خخخخ یه ویژگیِ دیگه داره و اونم مته به خشخاش گذاشتن در امرِ خوردن هر چه سالمترِ غذاهاست ... همۀ اطرافیانِ من میدونن که من یه پا تجویز کنندۀ داروهایِ گیاهی ام و همچنین یکی از پَر رو پا قُرصترین مصرف کنندگانِ مکملهای گیاهی :))

خب امروز قرار نیست مقالۀ علمی ای ، چیزی اینجا بنویسم فقط ظهر که داشتم سالاد خوشمزم رو آماده میکردم که بخورم،  به این فکر میکردم که کدوم یکی از ماها تو بچگی دیدیم که مادرهامون تو سالاد از مغزها استفاده کنن، کدوممون عادتمون دادن صبحها ، صبحانه بجای نون پنیر چای شیرین، میوه و غلات و آبمیوۀ تازه بخوریم و الی آخر... فرهنگِ غذایی ما از نظر من از پایه دچارِ مشکله...ینی خیلی چیزهایِ سُنتیه خوبمون فراموش شده و خیلی چیزهای مفید و درستِ مدرن و غربی هم جایگزینش نشده! الان فقط مونده یه فرهنگِ غذاییِ ضعیف و معلول و نا کار آمد که بیشتر باعث چاقی میشه و نه ما رو قوی میکنه نه شاداب و سر حال و سلامت...ععععععع هِی میخوام نطق نکنم نرم بالا منبر باز نمیشه، یکی منو بیاره پایین از این منبر باباااااااا :)) هیچی دیگه خواستم بگم سلامتی رو بیشتر وارد لایف استایلمون کنیم....


سالاد

همین امروز

(کاهو، گوجه، خیار، هویج، نعناع خشک ، تخم کتان ، روغن زیتون و آبلیموی تازه)


خواص بسیار بسیار زیاده تخم کتان رو با کلیک روی اسمش میتونین بخونین...فقط همین رو بگم که امگا3 و 6 که منابعِ محدودی دارن تو تخم کتان به وفور یافت میشن.. :)

از مزشم باید بگم که اصلابو و مزۀ خاصی نداره و اصلا تو سالاد زیاد احساس نمیشه :) حتما امتحانش کنید....... نا گفته نمونه من یه بار باهاش جوونه هم درست کردم اما چشمتون روز بد نبینه جوونه ش مزه زهر مار میداد... ولی خودش خوبه خوشمزه است یا بهتر بگم بی مزست :)

یکی منو از برق بکشــــــــــــــــــــــــــــــــــــه.......

۱۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۲۶
آزیتا م.ز
۲۷
شهریور ۹۳
به هیچ چیز این زندگی نمیشه اعتماد کرد، به کسی نمیشه 100 درصد ایمان داشت... ما حتی نمیدونیم وقتی شب به دوستامون میگیم شب بخیر ، عایا دوباره فرصت میشه بهشون بگیم صبح بخیر!
همین دیشب اینجا بساطِ تستِ قند خون داشتیم! یعنی چند نفر دور هم جمع شده بودیم ، دورِ یک دستگاه قندِ خون سنج  محض اطلاع دونه دونه نوک انگشتامون رو سوراخ کردیم و نوبتی قند خونمون رو اندازه گرفتیم! خب ساعت 8 شب بود و هیچ کدوممون ناشتا نبودیم...قند خون من 87 بود...من همیشه میدونستم که قند خونم خیلی پایینه...همه به من حمله کردن که خب بیشتر شیرینی بخور قندِ پایین هم خطرناکه! گفتم این که خوبه من قندِ ناشتام معمولا 60-65ـه....بعد آقاهه برگشت گفت بابا قند بره زیر 50 میری تو کماااااااااااااا ها !!! خخخخخخخ ! دیشب داشتم رویا پردازی میکردم که اگر یه شب به دوستام شب بخیر بگم بعد با خیال راحت سر بر بالین بذارمُ صبح تو کما باشم چه خنده داره! ینی زندگی اینقدر سُره حتی میتونه از یه ماهی هم لیزتر  باشه...فِرت از تو دستهای آدم در بره! چه ما غصه بخوریم چه نه! چه گریه کنیم چه نه! چه کارهای مفید انجام بدیم چه نه! چه اینقدر فشار عصبی بکشیم که کچل بشیم و باقیماندۀ موهامونم سفید بشه چه نه! تنها چیزی که میشه ازش مطمئن بود اینه که زندگی از اون چیزهای لامصبیِ که در جریانِ! دستِ منُ تو نیست!میتونیم زیر آفتابِ سوزانش خشک بشیم ، یا میتونیم تصمیم بگیریم که ریشه هامون رو قوی کنیم تا از عمقِ زمین هم که شده به خودمون آب برسونیم، از زیرِ سنگم که شده یه تیکه خوشی پیدا کنیمُ ضربدر 100 بکنیمش! تنها تلاشی که ما باید بکنیم اینه که حالا که همه چیز در جریانُ لیزُ سُره... با خودمون حال کنیم! کارایی که خوشحالمون میکنه رو بیشتر انجام بدیم...بجای گریه کردنُ غصه خوردن، غذاهای مفید و سالم بخوریم! ماسک رو صورتمون بذاریم...کِرم بمالیم.... با موهامون طوری رفتار کنیم که اونا بفهمن ما بهشون توجه میکنیمُ دوسشون داریم! حالا که زندگی خر است ، ما بهش ثابت کنیم که اونه که فقط خره ما خر نیستیم...ما آدمهایی هستیم که خودمون رو دوست داریم و شاد و سالم میمونیم تا به اطرافیانمونم انرژی بدیم! ما باید به زندگی بفهمونیم که یه مُشتِ آدمِ سمجُ خوشگل و خوشتیپ و سالمیم که هر چقد اون جفتک بزنه ما تلاش میکنیم خنده رو لبامون بمونه.... ما از اوناییم که حالِ زندگی رو میگیریم ما از اوناییم که به زندگی پوزخند میزنیم، نمیذاریم اون بدجنس به ما نیشخند بزنه... ما به افتخار خودمون هر روز یه کفِ مرتب میزنیم چون تصمیم گرفتیم که شاد و سلامت و انرژی بخشُ مثبت زندگی بکنیم و اجازه ندیم که زندگی ما رو .....ـه


گل لادن
5 اسفند 90
شوشتر
۱۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۲۱
آزیتا م.ز