دوستان مخابره کردن که
امروز آقای همکار با این خانوم جدیده دعوا کردند و دوتاشون پیش آقای رئیس احضار شدن:
خانوم جدیده: من دیگه نمیخوام تو اون دفتر با این آقای همکار کار کنم !!!
آقای همکار: به همون بزی که نامه ات رو زده و تو رو فرستاده اینجا بگو نامه بزنه برت گردونه!
آقای رئیس: من ایشون رو فرستادم دفتر شما!
آقای رئیس:
آقای همکار:
خانم جدیده:
ای همۀ کسانی که از وضع محیط زیستمان نگرانید...ای تمامِ کسانی که دلتان به حالِ طبیعتِ کشورمان میسوزد!! ای انسانهایی که از دیدنِ یه عالم زباله در دشت و دامانِ طبیعتِ کشورمان دلتان به درد میاید...
بشتابیـــــــــــــــــــــد
بشتابیــــــــــــــــــــد
بیاییم به بهانۀ روز درختکاری تمامِ شعارهایمان را به عمل تبدیل کنیم!!!
حتی لازم نیست یک قِرون از جیبتان بپردازید....فقط عزمتان را جزم کنید...همت کنید...صبحانه یتان را در کوله پشتی ها بگذارید و با دوست و رفیقتان، روزِ جمعه ساعتِ 6:30 ابتدای خ گیشا- روبروی بانک صادرات- حاضر شوید... هم از کنار هم بودن لذت ببریم هم واقعا در عملمان ثابت کنیم که یک طرفدار، دلسوز و دوستدارِ حفظِ محیط زیست هستیم!
برای هماهنگی با این شماره ها تماس بگیرید:
77282191 ـ 09125994804 ـ 09122049951
و همچنین برایِ اطلاعاتِ بیشتر که چیز زیادی نیست اینجا را ببینید :)
+باور کنید اگه در این دورانِ نقاهت نبودم اولین نفری بودم که با این تورِ فرهنگی - خیرخواهانه همراه میشدم...افسوس :|
خب میدونید از اونجایی که من کلی مرخصی استعلاجی و همچنین پارتیلاجی گرفتم ;) الان یه خانومِ اومده جای من که در نبودِ من کارها رو پیش ببره...هر چند که عمرا نمیتونه جایِ من رو پر کنه و این رو نه تنها من نمیگم بلکه تمومِ عالم میگن خخخخ ( یک خودشیفته فراهانیِ دچار کمبودِ محبت شده) حالا این خانوم خانومها روز اول که اومده به شرایطِ اتاق کارِ مای بدبخت گیر داده که چقد اَخه و پیفه !!!!هی چپ رفته،راست اومده که این خانم م.زاده انگار نه انگار که خانومه...چطور اینجا رو تحمل کرده و فلان و بهمان!!!فکر کرده اونجا دفتر کاخ سفیده که باید لوکس و تر و تمیز باشه نمیدونه اونجا چه خبره!!!اصن واویلاست ;) حالا از اتاق که بیخیال شده گیر داده به این آقای همکار ما که چرا نظافت عمومی و شخصی رو رعایت نمیکنید خخخخ...حالا من سر یه لیوان چایِ خودم غُر میزدم، بهم میگفتن غر غروووو ،اینکه اومده به کفشهای کثیفِ همکار ما هم گیر داده....
حالا این خانومه قرار دوماه آزمایشی باشه که اگه خوب بود، به طور ثابت در کنار ما بمونه...ولی با فقدانِ وجودیِ من در آن محلِ کار خشن و هردمبیل که بنده نقش لطیفیزور(کلمه ای برگرفته از واژهٔ کاتالیزور به معنی نفری با نقش موثر در تلطیفِ اوضاع) رو به خوبی ایفا میکنم...این خانوم بعیده بتونه عملکرد خوبی از خودش نشون بده!!چون فقط با گذشتِ چند روز از تلفیقِ نبودنِ من در مکانِ مذکور و غرهای مداومِ خانوم خانومها...و طیِ گزارشات رسیده و مخابره شده به بنده...بوی توطئه بدجور مشامِ اینجانب را پُر کرده و امیدوارم که این خانم دست از غر زدن و کندنِ گورِ خود و همچنین مرخصیِ بنده بردارند!!!
امضا : یک آزیِ خرکیفِ نگران من بابِ مرخصی
بادِ سشوار رو گرفته بودم زیر موهامُ ، افشونش کرده بودم که از پنجره نگاهم افتاد به
و دست به هنرنمایی زدم :)
عاغا بنده تقریبا به طور کامل ، چهار سالِ دانشگاه رو در دورهٔ لیسانس ، سرِ کلاسهام با یه همچین صحنه ای مواجه بودم =]
نقاشی شده در paint
توسط آزی
دقایقی پیش ;)
خُب بزارید داستان عکسِ پُستِ قبل رو بگم واستون.... بچه ها یه چند دقیقه آروم باشید ، به روح منُ امواتم چیزی نثار نکنید تا ماجرا رو بگم واستون...
ماجرا اینه که داداش من از اون محصلهایی بود که اصلا با مدرسه و درس و کتاب میونهٔ خوبی نداشت، دقیقا برعکسِ من!!! البته یه جورایی حقم داشت... کلا از روز اول مدرسه رفتنش شانس نیاورده بود! همیشه یه مُشت معلمهای نچسبِ مزخرف نصیبش شده بودن که نه تنها نتونسته بودن این بچه بیچاره رو به درس علاقه مند کنن بلکه کلا ریده بودن تو هر چی شوق و ذوق این بچه است!!!!
یه بار برادرم کلاس سوم بود... که با گریه اومد خونه!!! من همینجوری وا مونده بودم که چی شده؟ چند بار ازش پرسیدم!!! به خیالم گفتم لابد با دوستاش مشکلی براش پیش اومده چون سابقه نداشت که واسه نمره و این حرفها گریه کنه...ماهم دیگه به نمره های متوسط و یا گاهی پایینش عادت کرده بودیم... یهو با یه بغضی گفت : صفر داده!!! دیکته بهم صفر داده!!! من بیست میشدم ، بهم صفر داده...منو میگی شاخهام در اومده بود!!! گفتم چــــــــــــــــرا عاخه؟ که دفترش رو از کیفش در آورد، با گریه ورق زدُ گفت به خاطرِ این !!!!!!!!!
دفترش رو نگاه کردم، دیدم معلمِ بیشعورش رو کُلِ دیکته اش خط زده و یه صفر گذاشته پایینش به چه بزرگی اونم دیکته ای که بچه بدونِ غلط و خیلی تمیز نوشته... فقط به خاطر اینکه بچه آخرش خواسته یه خلاقیت به خرج بده و مثلا دیکته اش رو خوشگل کنه و به جای پایان بنویسه ...تازه اصلا کلمهٔ پایان جزء کلماتِ دیکته نبوده!!!! به داداشم گفتم خودش گفت بخاطره این بهت صفر داده؟؟؟؟ گفت آره!! گفته بهت صفر میدم تا یادت بمونه دیگه مسخره بازی در نیاری!!!!!! معلم احمق به اینکارِ بچه می گفت مسخره بازی!!!!!!!؟؟؟
به هر حال مامان من فردای همون روز رفت مدرسه و حسابی اون چاقالویِ بی ذوق رو شُست و انداخت رو بند!!! اما این کار هیچ وقت نتونست،اون تاثیرِ بد و وحشتناکی که این عملِ نسنجیده، بی آگاهی و مزخرفِ اون معلم رویِ ذهنِ من و داداشم گذاشت ، پاک کنه!!! امکان نداره من کلمهٔ پایان رو آخرِ هر چیزی یا هر جایی ببینمُ یاد این ماجرا نیفتم!!!!
اتفاقا همین معلم که خدا رو شکر اسمشم یادم نیست، دو ماه بعد از این ماجرا سکته کرد!!! و عجیب ثابت کرد که آدمهایِ بداخلاق و عُنُق ، نه تنها به اطرافیونشون آسیب میزنن بلکه بیشتر از همه خودشون رو نابود میکنن...
خُب این بود ماجرای این ، من معذرت میخوام اگه نگرانتون کردم :دی... عاغا زیاد فحش ندید به خدا گناه دارم خخخخ