حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۲۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۶
بهمن ۹۳

دیروز یجایی یه نفر یه مطلبی نوشته بود که اتفاقا رمزی بود، نمیدونم چرا بدون اینکه من رمزی ازش بخوام اومده بود رمزش رو به من داده بود، منم از سر کنجکاوی رفتم و مطلب رو خوندم!!! تو دلم واسه اون مطلب یه مثنوی هفتاد من ، کامنت داشتم، اما صد بار نوشتم و پاک کردم... آخر سر میخواستم کلا کامنت نذارم... ولی گفتم بذار یه کامنت بذارم که متوجه بشه مطلب رو خوندم و به طور مختصر نظرم چیه... همون کامنت هم با سانسور نوشتم و مطمئن بودم خیلیها که اونجا رفت و آمد دارند با خوندن کامنت من خیلی قضاوتها تو دلشون خواهند کرد !!! قضاوت کردن عادته آدمهای حق به جانبه... تا وقتی هم که تو دل بمونه ، جوابش با ما نیست که با همون خداییِ که اون بالا نشسته! اما وقتی تبدیل به درافشانی میشه... قضیه اش فرق میکنه... خب مطمئنا شخص کامنتر از همون کامنت من، راهیِ اینجا شده، چون در کامنتهاش اشارتی به حرفهای من تو اون کامنت کرده... که البته نه دقیقا منظور من که تصور ذهن مریض خودش از کامنت من رو گفته ، نه بیشتر! 


فکر نکنین که من کامنت خصوصی کم میگیرم و هر کامنت خصوصی ای میگیرم ، بدو بدو ، میام عمومیش میکنم! اما بعضی از این خصوصیها ، دردهای بزرگی رو به یاد آدم میندازن که گریبان گیر جامعهٔ ماست! دردهایی که من نه تمام روز که حتی تو تمامِ طول شب هم ازشون رنج میبرم... و افسوس و صد افسوس که کاری از دستم بر نمیاد حتی در مقیاس کوچک!! و هزار افسوس که این روزها با ساختن یه قایق هم نمیشه از این شهر و دیار و خاک غریب دور شد... خوش بحال سهراب سپهری که تو عمر کوتاهش کل دنیا رو گشت... زودم قایقش رو ساخت و خدا هم اجابتش کرد و از این خاک غریب بردش... 


قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ کسی نیست که در بیشهٔ عشق،

قهرمانان را بیدار کند...



5 صبح واسه نماز صبح بیدار شده بوده؟؟ کسی که نماز میخونه، یعنی عاشق خداست! و عاشقی نه در نماز تو که در رفتار توست!


اگر روزی فقط اجازه داشته باشم از خدا تنها یه چیز بخوام ، حتما اون چیزی نخواهد بود جز ، گشودن عقده ها... برای همهٔ آدمهای این کرهٔ خاکی، از خودم بگیر تا بقیه و اون سر دنیا! 

حرفی نمیزنم جوابی نمیدم که 

" گوش اگر گوش تو و ناله اگر ،نالهٔ من            آنچه البتّه به جایی نرسد فریادست" 


+عنوان از خودم!

۳۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۲۸
آزیتا م.ز
۱۵
بهمن ۹۳

سالهاست به خوردنِ قهوهء تلخ عادت کرده ام ، این روزها تلخی اش به کامم بی مزه است! هر روز قهوهء غلیظ تری دم میکنم! 

زندگی ام به لیوان قهوه ام حسودی میکند! هر چه صبور تر میشوم ، تلخ تر میشود!

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۰۹
آزیتا م.ز
۱۴
بهمن ۹۳

یه بار بچه بودم با مامانم رفته بودیم امام زاده صالح، اون موقع مثل الان نبود که برای ورود به حاشیه اش هم مجبور باشی چادر سرت کنی، حتی تو حیاط هم میشد بی چادر رفت ،فقط برای ورود به حرم باید چادر سر میذاشتی! من و مامانم رسیدیم اونجایی که کفشها رو تحویل میگرفتن، بعد هم اگه چادرِ عاریه میخواستی بهت میدادن که بری داخل! وقتی رسیدیم دیدیم یه خانمه بند کرده به آقای مسئولِ مربوطه که من نمیتونم چادر بپوشم به هزار و یک دلیل، که یکیش اینه که خیلی وسواسی ام و حالم بد میشه چادرهایِ اینجا رو بپوشم و تو رو خدا بذارید بی چادر برم داخل! حالا آقاهه هم میگفت نمیشه باید حتما سر کنید.... خانمه میگفت نمیتونم آخه من پزشک هستم! آقاهه خندید گفت خب باشید، چه ربطی داره خانم محترم؟ مگه پزشک چادر سر نمیکنه؟ بعد خانمه دوباره با تاکید گفت آخه من وسواسی ام! آقاهه هم میگفت خب برید ، چادر خودتون رو بیارید...  تو این مدت هم من و مامانم هم که چادری رو که از خونه آورده بود ، سر انداخته بود ، منتظر بودیم آقاهه کفشامونو تحویل بگیره تا بریم تو!! و جفتمون زل زده بودیم به خانمه که هر چیزی به قیافش میخورد جز وسواسی بودن! از روسریِ نخ کش شده اش بگیر تا اون لاکهای قرمز گوجه ای که رو ناخنهای آتا و اوتاش(چندتاشون بلند و چند تاشون شکسته و کوتاه و سوهان نکشیده) بود و معلوم نبود چند هفته پیش به ناخنهاش زده و همشون تا نصفه لب پر شده بودن و صحنهٔ ناهنجاری ایجاد کرده بودن!!! هِی با غلظت میگفت آقا میگم ،من وسواسی ام!!! وَس وا ســــــی!!!! آخرم آقاهه عصبانی شد و گفت خانم هر چی میخواهی باش، به من مربوط نیست! نمیشه برید داخل و کفشهای ما رو گرفت و ما رفتیم به زیارتمون برسیم، جالبیه قضیه این بود که الان که خوب فکر میکنم لاکهای خامه هیچ مانعی واسه ورودش نبودن و فقط مشکلش چادر نپوشیدن بود.. ولی الان از این خبرها نیس :|

 بعد از اون ، این خاطره به دایره لغات من و مامانم یه کلمهٔ جدید اضافه کرد اونم این بود که هر وقت لاکهامون لب پر و بهم ریخته میشد که البته برای من و مامانم زیاد تو این حالت باقی نمیموندن ، میگفتیم که خب دیگه لاکهام وسواسی شده باید عوضشون کنم خخخخ یا مثلا حالا ببین من همیشه لاکهام مرتبه ها ، الان که وسواسی شده ، مهمونی دعوت شدیم و الی الآخر :))))  

حالا دو سه روز بود لاکهام وسواسی شده بود و هی میخواستم عوضشون کنم که حوصلم نمیشد و از اونجایی که یکی از خوانندگان خاموش اینجا که منت بر سر اینجانب نهاده و دو بار لطف نموده روشن شدن ، چند وقت پیش یه درخواست جالب و کمی عجیب از من کرده بود و اون این بود که اگه من بخوام واسه عروسیم لاک بزنم چجوری لاک میزنم :) خب خدمتش عارضم که البته خیلی به مود اون روزهام وهمچنین فصل عروسیم و لباس عروسیم و ... بستگی داره و اما علی ایها الحال (اوه چه عربی خوندن روم تاثیر گذاشته) این لاکی که دیشب زدم رو داشته باشید :) راستش موقع انتخاب رنگ و طرح همچین استرسی گرفته بودم که انگار واقعا عروسیمه خخخخ یکی هم نبود بگه بیشین بینیم باوووووووو استرس کیلو چنده؟ خلاصه که اول یه طرح زدم و اصلا از فرجام کار راضی نبودم ، زان سبب نصف شبی پاکش کردم و این یکی رو زدم... خب این به نظرم طرح کلیش اوکیه فقط اگه واقعا برای جشن عروسی باشه در فرصت بهتر و با دقت بیشتر انجامش خواهم داد :) شایدم یهو نظرم عوض بشه... نمیدونم... عه... اصن ولم کنین! لاکِ عروسی خره اصن :)))


۳۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۲۱
آزیتا م.ز
۱۳
بهمن ۹۳

یه شوهر عمه دارم الان نزدیک شصت سالشه... تا نزدیکهای پنجاه سالگی حتی لب به سیگار نمیزد... کلا دیپلمش هم به زور گرفته و اون موقع که بابای من مهندس شده بوده به قول خودش گِل لگد میکرده ولی همچین آدم با جوربُزه ای بود که الان ده تا مث بابای منو ، ده تا چیه، صد تا مث بابای منو میخره و آزاد میکنه! کلا ایشون اخلاقهای خاص زیاد داشت و داره... به حسود بودن معروفه ولی الان همه میگن یه کاری کرد که فقط بقیه بهش حسودی کنن، زیادی راحت و رُکه.... ممکنه یهو تو جمع یه حرفی بزنه که همه کُپ کنن...حالا کار ندارم... گفتم تا پنجاه سالگی لب به سیگارم نمیزد ولی از پنجاه سالگی به بعد که واسه خودش اعلام بازنشستگی کرد و پسرهاش رو به جایی رسونده بود که بتونن مث خودش پول پارو کنن! شد یه تراکتوره زنده!!!! یعنی عین اگزوز خاور، دود سیگار و تریاک از تو دماغش میده بیرون... یحتمل پیش خودش میگه من دیگه آردهام رو بیخته و الکهامم آویختم... بذارید عشق و حالم رو بکنم... مثلا یهو واسه صفای خودش نیم کیلو تریاک میخره دور رفقا میشینن آی الان نکش کِی بکش... کلا یه اینجور آدمیه...حالا چی شد نصف شبی یاد این شوهر عمم افتادم!؟ 

از جوونیش یه تیکه کلامی داشت و هنوزم داره که از هر چی بدش میومد و حالش رو بهم میزد در جا اون تیکه کلامش رو بکار میبرد!!! درسته که من این تیکه کلام رو وقتی بچه بودم زیاد از دهنش شنیدم و باعث بی تربیت شدنم شد، اما گاهی، فقط و فقط ،حسی که بهم دست میده رو میشه با همون جمله بیان کرد... حالا چی یود؟

مثلا این شوهر عمم یا همون آقای خ.م در حال تعریف کردن از موضوع یا شخص خاصی بود که ناگهان با بالا بردنِ فرکانس صداش و تاکید بسیار زیاد بر واژهٔ دوم یا وسط جمله، میگفت ، «آدم عنـــــِش میگیره»... بعله همون تیکه کلامه معروف آقای خ. م چیزی نبود جز این... که نهایت تهوع و تنفرش از چیزی رو کاملا بطور دقیق به بقیه انتقال میداد خخخخخخ

حالا گاهی پیش میاد وبلاگ و یا پیجهای بعضیها رو باز میکنم اون وقته که دقیقا میفهمم این آقای خ.م چه احساسی داشته و میخواسته انتقالش بده... و در همون لحظه بهش حق میدم که از این جمله استفاده میکرده...حتی اگه باعث شده که یه بچه با حرفهای بی ادبی زودتر از موعد آشنا بشه... 


+با پوزش از حضار اگه خاطره کمی بد بو بود :))))

۲۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۴ ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۰۴
آزیتا م.ز
۱۲
بهمن ۹۳

از وقتی که صفحهٔ اینستاگرامم رو خصوصی کردم و حتما باید ملت فالو کنن بعد من اکسپت کنم تا بتونن همه عکسهامو ببینن، یه گونه فالوِر  جدید کشف کردم! این گونه از فالورها موجوداتی نیستن جز همانها که با دیدن یکی از عکسها به پیج آدم آمده تا مابقی عکسها را ببینند اما ناگهان با پیغام this user is private مواجه میشن، وانگهی پیش خود فکر میکنن این دختره که بالا پیجش نوشته کمی بی حفاظ تر حتما پشت این صفحه خصوصی چه عکسهای آنچنانی و سوت سوتی ای و بوق بوقی ای گذاشته و همانا بنده را فالو میکنن!!! منم همی اکسپت میکنم.... اما فرقِ اینگونه از اینجا شروع میشود و آن ، این است که زارت فالور مثلا محترم چیز خورده (بر وزنِ یه چیز دیگه خورده) و نشیمنگاه مبارکش سوخته و همانا شیشَکی از دهانِ خود خارج ساخته و نه تنها از آن دست عکسها که دنبالش آمده بوده است نمیابد، بلکه با خود میگوید ، دخترهٔ ابله نوشته کمی بی حفاظ تر ، اون وقت حتی عکس قیافهٔ منحوسشم نذاشته ، فقط وقته ما رو تلف کرد!!! و اینگونه است که همراه با فحش ناموسی به صاحبِ پیج که من باشم دکمهٔ آنفالو را فشرده و رهسپار وادیِ دیگری از اینستاگرام میشوند تا بیابند از آن دست عکسهایی که میپسندند! هان که اینها همان فضولان هستند که دوست دارند ملت از همهٔ سوراخهای زندگیشان عکس در دنیایِ مجازی گذارند و اینها بروند یا مَدح گویند یا ناسزا.... و این چنین است که مدام تعداد فالوِرهای من بالا میره بعد چند ساعت بعد پایین میکشه... امید است کِشِ تُمبونش به این زودیها با این بالا ،پایین رفتنها شُل نشود و گرنه واویلا.... خخخخ 



*شیشکی چیست؟ همانا خارج کردن باد از دهان است به طوری که صدایی تولید کند شبیه خارج شدنِ باد از یه سوراخ دیگر در جایی دیگر که در مواقعی برای خیط کردن یا مسخره جلوه دادنِ کار ِطرف مقابل استفاده میشود! لطفا الان که یادتون افتاد چیه، امتحان نکنید ، کار قبیحی است خخخخخ همچنین معادل کلمهٔ زرشـــــــــک نیز میباشد!

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۵
آزیتا م.ز
۱۲
بهمن ۹۳


+برای دیدن تصویر در سایز اصلی، بر روی آن کلیلک کنید

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۳
آزیتا م.ز
۱۱
بهمن ۹۳

رادیو روشن بود، بخاری هم! هوا گرم و بد بو و دم گرفته! تاکسی در حال حرکت... به فکر این بودم که صندلی عقب پراید برای سه تا آدمه لاغر جا داره! کسی که ماشینش پرایده غلط میکنه چاق باشه! دو تا آدم چاق عقب و یه آزیِ نیمه له شده که کمرش کج شده و داره درد میکنه... مغازه ها حراج زدن! رو همهء شیشه ها نوشته sale... از مغازه های ارزون فروش بگیر تا همین برندها با قیمتهای سرسام آورشون، مردم جلو درِ نمایندگی salomon صف کشیدن! میگن کتونیای ٦٠٠ تومنیش شده ٣٠٠ تومن... مردم برای اینکه ٣٠٠ هزار تومن یه کتونی بخرن صف کشیدن! ولی من با همین کیسهء تو دستم خوشحالم! منم یه مانتوی زمستونیه خوشگل رو خریدم ٣٩ تومن!چیه مگه!؟ به درک من که کتونی دارم. موسیقیه رادیو قطع میشه، خانومه خوش صدایی با تاکید و انرژی خاصی که مجبوره تو صداش داشته باشه ، میگه:


دنیا از آنِ آدمهایی است که در کارهاشون ، انرژی و حرارت دارند.


دوباره موسیقیه شادی پخش میشه! من لبخند میزنم! دنیا از آنِ آدمهایی است که حرارت دارند، حرارت دارند، حرارت دارند، یاد کتابهایی که چند روز پیش خریدم میفتم، باید با حرارت بخونمشون ، باید بعد ده سال به خودم و بقیه ثابت کنم که میتونم! خانم چاق کنار دستم از تاکسی پیاده میشه... آخییییی... حالا همراه با فکر کردن میتونم نفسم بکشم! دنیا از آنِ کسانی است که در کارهاشون حراررررررت دارند! حررررررررارت.....

۲۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۱۰
آزیتا م.ز
۱۰
بهمن ۹۳
در چند روز اخیر روزهای شلوغی رو پشت سر گذاشتم، همیشه روزهای آخر اقامت در تهرانم به انجامِ کارهای واجب و خرید اجناس ضروری ای که در خراب آباد یافت نمیشه ، میگذره! و از اونجایی که تهران به من نمیسازه حسابی خسته و کوفته میشم! تهران از وقتی به من نساخت که آسمون آبیش به خاطره ها پیوست و خونه های ویلاییِ خیابونِ نیاورون که یه روزی خیابونه محبوب من بود رو خراب کردنُ بجاش پاساژ و رستوران و کافه های پر مدعا ساختن و شیرینی فروشیهای چُس کلاس دار توش باز شد! و یه ترافیک همیشگی... تهران از موقعی به من نساخت که من تو همهء تاکسیهاش حالت تهوع گرفتم و شبها محتویاتِ دماغم شبیه محتویات دودکش شومینه شد! از اون روزی که کنکور داشتم و مدام در حاله مردن بودم و دکتر شبیری که از بچگی منو میشناخت بهم گفت آزیتا تو به هوای تهران حساسیت داری وگرنه چیزیت نیست ! تو فقط ریه هات با هوای کوه سازگاره! دانشگاه یجای خوش آب و هوا قبول شو... و همینگونه شد که تهران به من نساخت و از اون روز نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم! هعییییییی

هوای پریروز تهران در حالی که من داشتم تو تاکسی بالا می آوردم :|


دیروز تو بازار سبزی فروشهای تجریش ، فروشندهه بهم گفت خانوم دکتر کرفس تازه نمیخوای! این معنیش اینه که من دیگه از قالب شلختهء مهندسی خارج شدم! این که یه نفر که نمیدونه چی بی چیه تو رو عوض مهندس ، دکتر صدا کنه ، یعنی اینکه تو آراسته تر بنظرش اومدی! به این فکر کردم که اگه من جای یه مهندس عمران بیکار الان خانوم دکتر بودم، عایا وقت داشتم برم بازار سبزی فروشها و خرید کنم؟ من هیچ وقت آنِ لازم برای در اون حد درس خوندن و دکتر شدن رو نداشتم ، با اینکه معلم زیست اولین دبیرستانم خودشو کشت که به من بفهمونه من دکتر موفقی میشم ، اما امیدوارم آنِ لازم رو برای یک نقاشِ آکادمیک شدن داشته باشم! این روزها تصمیمِ جدیدی گرفتم که شدیدا به آن و همت احتیاج داره! 

+ رویِ سخنم با مخاطبان خاموش و آنانی است که حال کامنت گذاشتن ندارند!!! بترسید و بهراسید از آن روزی که من همهء پستهایم رمزی شود و جز به آشنایان و روشنان رمز ندهم! تصمیم با خودتان است! یا خاموش بمانید یا روشن شوید و رستگار! :))) 

۵۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۲۹
آزیتا م.ز
۰۷
بهمن ۹۳

یکی از خیلی معدود موجوداتی که من ازشون میترسم

موتور سوارهای لعنتی اند

که 

با یه صدای وحشتناک ، تو کوچه های خلوت از پشت سر میان! 

:-/


+من چرا بیدار شدم خوابم نمیبره؟ :( انگار که اصلا هیچ موقع خوابم نمیومده، در این حد خوابم پریده! :| 

+ یه مدتی سمت چپ بازه، راست کیپه! تا راست باز میشه، چپ کیپ میشه! :( سوراخ دماغمو میگم :|||

۲۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۰۵:۵۲
آزیتا م.ز
۰۶
بهمن ۹۳

یا من ضعیف شدم که بعید میدونم، یا این شونصد تا مدل ویروسِ سرماخوردگی خیلی خودشون رو تجهیز کردن و قوی شدن! از اونجایی که تهران شهر جهش یافتۀ بیخودی است و همانطوری که جمعیت موشهایش به طور فزاینده ای رو به افزایش است، انواع گونه هایی ویروسهایشم رو به افزایش است! این همه مقدمه چینی کردم که بگم ، من باز اومدم تهران و یکدانه ویروس موذی وارد بدنم شده ! اَه میخواستم بگم سرما خوردم! همیــــــن!

امروز از اون روزهاست که ساعت به من فحش میده! بعله خیال کردید ، ساعت بلد نیست حرف بزنه؟ خیلی هم بلده! مثلا همین الان این ساعتِ گوشۀ سمتِ راسته مانیتور داره به من میگه: خاک تو سرِ تنِ لَشت کنن، ساعت 2:14 دقیقه شده اون وقت تو از صبح تا حالا هیچ غلطِ مفیدی نکردی... فقط نشستی عینِ بز زُل زدی به قیافۀ من که هِی بگذرمُ بگذرمُ بگذرم... حالا دیدید ساعت چقد خوب بلده حرف بزنه تازه بیشترِ وقتها خیلی هم بی ادبه و هر چی هم از دهنش در میاد بارِ آدم میکنه! تازه الان من نصفِ حرفهاشو سانسور کردم که وبلاگ به فضاحت کشیده نشه...

گمونم یه سندرومه جدید اومده به نامِ ریفرش کردنه صفحاتِ وب، این روزها خیلی میشنوم که خیلیها بهش دچار شدن... یکی از دلایلی که ساعت به من فحش میده ، ابتلای من به این سندرومه اَخمَخ و عبضی میباشد... اگه یکی از من بپرسه از صبح تا حالا چکار کردی باید بگم : ریفرش کردم، صبونه خوردم، ریفرش کردم،دمنوش دم کردم، ریفرش کردم، ریفرش کردم،ریفرش کردم،کامنتها رو تایید کردم،ریفرش کردم،ریفرش کردم، کامنتها رو تایید کردم،دسشویی رفتم، ریفرش کردم، اینستاگرام آپ کردم، ریفرش کردم،ریفرش کردم،ریفرش کردم، به خودم فحش دادم، ریفرش کردم و همین الان که در خدمت شمام!

راستی پریشب رفتم ام آر آی انجام دادم، وقتی بعد از یه انتظار 2 ساعته رو اون تختِ ام آر آی دراز کشیدم و دکتر بهم گفت : من یه 20 دقیقه ای باهات کار دارم و تو این بیست دقیقه نه کمرت رو تکون میدی نه پاهاتو و دکمه رو زد و من رفتم اون زیر و اصلا دلم نمیخواست چشمام رو باز کنم چون اون سقفه با صورتم فقط 15 سانت فاصله داشت و بویِ عطرِ دکتر و سیگاره خیلی غلیظش، پیچیده بود توی فضا و شدیدا به من احساس خفگی دست میداد، به یه نتیجه ای رسیدم ، که 20 دقیقه تو یه پوزیشن موندن چـــــــــــــــــــــــقدر سخته! و اینکه آرامشت رو حفظ کنی که یه دفعه پات بیخود از چاش نپره و کمرت و گردنت که تو اون پوزیشن از شدت درد بی حس شدن رو تکون ندی ، خیلی سخت تره حتی....بعد نمیدونم چرا همش اون زیر یادِ زندانیهایی میفتادم که تو انفرادی نگهشون میدارن! و هِی باهاشون همذات پنداری میکردم... وقتی دکتر دره اتاقو باز کرد و دکمه رو زد که من از اون زیر بیام بیرون ، انگار که رفته بودم تا یه عالمِ دیگه و برگشته بودم... والا به همین دکمه های کیبوردم که الان بالا پایین میرن :)))

و در آخر باید عرض کنم که هر چی من میکشم از همین تنگی میکشم، اوووووووووهوی منظورم تنگیه کانالِ نخاعی میباشد... احتمالا خدا هنگام خلقِ کانالهای خانوادگیِ بنده دستگاه کالیبرشان دچار مشکل بوده و در ایجاد آنها دچار مشکل شده! ما را دچار مشکل تنگیسم در قسمت نخاع و کمر کرده و همچنین گشادیسم در آنِ خود... من از این حرفهای بی تربیتی بلد نبودم که... این ساعته یادم داده که الان داره داد میزنه ، چقد زِر میزنی اخه 20 دقیقه است داری تایپ میکنی، بازم چیز شعرهات تموم نشده... الان دستور فرمودن که خفه شم... با تشکر خخخخخ


عاغا من یه عکسم بذارم بعد میرم دیگه!

.

.

.

.

.

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۲۷
آزیتا م.ز