حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۶۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۷
ارديبهشت ۹۳

پس از بیست روز اکنون انتظارها به پایان رسید ...

خداییش همش بیست روز بود ها ، شما همچین بنده رو فیتیله پیچ نمودید که بهم دوماه گذشت :)

بنده تا دقایقی پیش نیز همچنان برای این پُست عکس دریافت کردم..

اونایی که مخصوص این پست به زحمت افتادن و عکس انداختن واقعا ما رو چوبکاری کردن دستشون درد نکنه..

و همچنین اونایی که هویجوری عکس فرستادن، کلا از همۀ شمایی که شرکت نمودید کمال تچکر را دارم :)

خدایی دو روزِ آماده سازیِ این پُست با این سرعتِ هندلی اینترنت، جانِ بنده  به لب رسید، باشد که خوشتان بیاید !



 و حالا این شما و این نوبت شمای سه :)



دریافت
حجم: 10.3 مگابایت
فایل صوتیِ مرتبط



 
برید ادامۀ مطلب ببینید هرکی چه شکلیه؟ :))

۲۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۵۶
آزیتا م.ز
۱۷
ارديبهشت ۹۳

شیر هم شیرهای قدیم ، وقتی میخواستن خراب بشن اول شروع میکردن دقیقه ای یه بار چکه کردن که با یه خیلی سفت کردنِ معمولی اوکی میشد ، بعد از مدتی چکه هاشون تندتر و بیشتر میشد اون وقت اگه سفتشونم میکردی بازم چکه میکردن اما کمتر، بعد از اونجایی که ما عمرا بهشون توجه نمیکردیم این چکه بیشتر و بیشتر میشد ، تازه عَ رو که نمیرفتیم ، پا میشدیم آچار میاوردیم سفتشون میکردیم... یه قانونی تو شیرها هس که میگه هر چه سفتتر ، هرزی بیشتر، همین آچار میشد بلایِ جونِ مغزیِ شیر تا بالاخره هرز میشد و مث شیر سماور ازش آب میریخت اون وقت بود که ما بر آن میشدیم تا مغزی بخریمُ شیر رو درست کنیم!!! خوبیش این بود که با یه مغزی هم همه چی حل میشد... تازه این پروسه ممکن بود از سه ماه تا حتی یه سال طول بکشه اما ... اما چی؟ هیچی!

۱۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۱:۳۳
آزیتا م.ز
۱۶
ارديبهشت ۹۳
هوا گرمه
تاکسیه هم بو طالبی میده!
از نوع گندیده
:دی
۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۰۹
آزیتا م.ز
۱۶
ارديبهشت ۹۳
هوا گرمه
تاکسیه هم بو طالبی میده!
از نوع گندیده
:دی
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۰۹
آزیتا م.ز
۱۶
ارديبهشت ۹۳

بالاخره شد آنچه باید میشد و من تونستم همکار و خودم رو گیر بیارم و قالِ این قضیۀ نوبت شما 3 رو بکَنم... الان لیست اسامیِ کسانی که عکسهاشون به دستم رسیده و اسمشون تو کلیپ صوتی اومده رو در ادامۀ مطلب قرار دادم ، هر کَس از این لحظه تا فردا عکس بفرسته عکسش تو پستِ فردا نمایش داده میشه اما اسمش تو کلیپ صوتی قرار نمیگیره چون کلیپ ضبط شده، خِلاص! فقط مونده ادیت کردنش که اونم تا فردا انجام میدم...

پـــــــــــــــــــــــــــــس


اینم خط خرچنگ قورباغۀ آقای همکار

:))

۲۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۳۴
آزیتا م.ز
۱۶
ارديبهشت ۹۳
خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه 8
+ نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر 1392 ساعت 0:37 شماره پست: 180

نزدیکهای کعبه که رسیده بودیم،گفتند چشمهایتان را ببندید!!!! و آرام آرام نزدیک شوید!!!!تا جایی که ما بگوییم چشمهایتان باز کنید. از آنجایی که راه رفتن در آن ازدحام ،با چشمان بسته ،از نظر من مضحک می بود!من یکی که، درست حسابی چشمهایم را نبستم! 

خوب چشممان به کعبه افتاد،خیلی ها ناله زدن،ضجه شوق در کردن، اشک و زاری و هیجان دو چندان فوران کردند!!!!بعد هم که به سجده افتادند. شاید در آن لحظه خودِ خدا هم میدیدند ،اونقد هیجان زده نمیشدند! خوب به هر حال ،باورها و احوال هر کسی قابل احترام است! منم شاید دچار نوعی هیجان شده بودم!اما دقیقا از جنسش با خبر نبودم! قدمت روحی که در آنجا جریان داشت برایم جالب بود!!! بنایی که مطمئن بودم خانهٔ خدا نبود اما جایی بود که سالیان متمادی سیل عظیم انرژی های سیال را به سمت خود جمع میکرد!! درسته من فکر میکردم که چقـــــــــــــــدر انرژی مثبت در اطراف این مکان جاری است.با تمام سلولهای بدنم احساس میکردم ،تمام دعاها،تمام نیایش و عبادتها و تمام هیجانات قلبی افراد است، که آنجا را یک مکان خاص کرده بود!

۲۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۰۸
آزیتا م.ز
۱۵
ارديبهشت ۹۳

من زمانِ دانشجوییم یه لپتاپ داشتم ، خیلی دوسش میداشتم، خب من اصن نمیخوام ماجرایِ عشقیِ خودم و لپتاپم رو اینجا تعریف کنم بلکه میخوام بگم که این لپتاپ من از جنگ جهانیِ دوم  به من رسیده بود...چیه میخواید بگید که اون موقع لپتاپ نبوده ، خب منم میدونم نبوده این فقط یه اصلاحِ که مثلا میخوام بگم لپتاپِ خیلی قدیمی بود...دقیقا 25 سال پیش که دوستِ داییم آمریکا درس میخونده خریده بودش...مالِ شرکتِ IBM بود و قیافش یکم شبیهِ تانک بود! حالا این که چی شد اون لپتاپ بدستِ من رسید خودش یه ماجرایِ دیگه است اما اینکه اون لپتاپ تو 4 سال لیسانس به من چه خدمتهایِ عجیبی کرد که اصلا در حد و اندازۀ امکاناتش نبود ، باعث شد که یک رابطۀ عشقی میانِ ما ایجاد بشه! با کمالِ ناباوری برنامه هایی روش نصب میکردم که احتیاج به سخت افزارهای آپدیت داشت اما همون لپتاپ قدیمی همچین اجرا میکردُ کار منو راه مینداخت که از میزانِ باورِ من و شما خارجِ...از قدیم گفتن دود از کُنده بلند میشه ، درست، اما مطمئنم عشقی که من به اون لپتاپ داشتم و احساسِ نیازی که در من بود باعث میشد اون لپتاپم به من خدمت کنه! نشون به اون نشونی که وقتی درسم تموم شدُ از همدان اومدم تهران واسه آخرین بار خاموشش کردمُ انداختمش تو کیفشُ آوردمش خونه! بعدم انداختم گوشۀ کُمُدم! به خاطرِ اینکه خونه کامپیوتر بود و منم نیازی نداشتم که از اون استفاده کنم اما درست بعد از گذشتِ یک ماه که برادرم رفت سراغش تا روشنش کنه ، هر کار کرد روشن نشد که نشد و نشد!خب اون لپتاپِ نازنین همونجا جان به جان آفرین تسلیم کرده بود! و اینگونه است که عشق آدمها را نه چیـــز لپتاپها را هم زنده نگه میدارد و بی توجهی گورشان را میکَند!

۳۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۳۴
آزیتا م.ز
۱۵
ارديبهشت ۹۳

میانِ انبوهِ نامه پامه ها و فایلهایِ دیگری که Bihefaz دریافت میکنه ،این یکی از عید تا حالا گم رفته بود!

خخخخخخخخخخخخخ

حالا میخوان ما رو توبیخ کنن!

هَی وایِ من :-S

عاخه عاقا چه اسپانسری چه کَشکی :دی

دِهَ


برایِ دیدنِ عکس در سایز اصلی بر روی آن کلیک کنید.



و حالا کوتاه بشنوید :)

دریافت
حجم: 630 کیلوبایت

صدا پیشگان:

آقای همکار

آزی

۳۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۴۸
آزیتا م.ز
۱۵
ارديبهشت ۹۳

خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه 7

+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر 1392 ساعت 15:0 شماره پست: 179

از مدینه ما را با کل اسبابمان که در این یک هفته بیشتر هم شده بود ،سوار اتوبوس کردند!!!!!!گفته بودن لباسهای سفید احراممان را بر تن کنیم چون در نرسیده به مکه مارا به مسجد شجره میبردند و محرم میشدیم!!!!! اما واقعا یک مُحرمِ خسته و کوفته خوشایند نبود!!!!لا اقل برای من که چنین بود !!!!خستگیِ راه همیشه مرا شکست میدهد!!!ینی کاری میکند که شوقِ رسیدن به هدفی که در مقصد دارم را از دست بدهم!!!!همیشه ترجیح میدهم طوری برنامه ریزی شود که جسمِ خسته ام نتواند شوق و اشتیاق روحی ام را زایل کند!!!!اما خوب این بار هم دستِ من نبود! کلی در مسجد شجره برای لبیک گفتن و مُحرم شدن معطل شدیم!!!!!از گشنگی رو به هلاکت بودیم که بستنی ای از مغازه خریده و گرچه با شیر شتر درست شده بود و  کمی شور مزه مارا از مرگ حتمی نجات داد!!!!

۲۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۸:۰۷
آزیتا م.ز
۱۴
ارديبهشت ۹۳

اول بگم اینجا یه مسابقه ایِ در حال برگزاریِ که از جبههٔ بنده سه نفر شرکت نمودن یعنی خودمو آقای همکار و استاد سلام اگه دوست داشتید برید و رای در صندوق بیندازید :) ببینم چه میکنید... ^_^


حالا ماجرا


هوا عالی بود ، موهام بنفش بود و من برای اولین بار میخواستم با یک دوستِ خوب برم کاخ گلستان، همه چیز به نظر خوب میامد! مانتوی بنفش محبوبم را پوشیدم و رفتم سراغ کفشهای نویی که خریده بودم و خیلی ذوق داشتم که افتتاحش کنم!!! خیلی راحت به نظر میرسید، نا سلامتی کلی پولِ طبی بودنش را داده بودم!!! وقتی رسیدیم دم کاخ گلستان دلم میخواست کفشهایم را در بیاورم ، پا برهنه راه بروم، یک کفش نو میتواند از پایین به بالای آدم را سرویس کند از کاخ گلستان جز عکسهایش و خاطرهٔ پاهایم چیزی در ذهنم نمانده!

91.06.25

کاخ گلستان

۳۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۰۹
آزیتا م.ز