حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۶۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۴
ارديبهشت ۹۳

یه  آدمِ کوفته که کل بدنش لَش شده، یه آدمی که زیر چشماش گود افتاده، رنگ پوستش کدر شده، پریشون احوالِ از خودشو دنیا بدش میاد!که حوصلش رفته مرخصی... تو آینه که میره از تصویرِ اون تو، حسابی حالش بهم میخوره ، یه آدمی که انگار با چسبِ رازی که همه ازش راضی اند به تخت چسبیده هِی این وری قِل میخوره نمیشه اونوری قِل میخوره نمیشه!!! هی بیدار میشه ، دوباره میخوابه !!! شکمش قار و قور میکنه اما میل نداره انگار نه انگار که 12 ساعته هیچی نخورده ! یه همچین آدمی مریض نیس...

۲۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۳۲
آزیتا م.ز
۱۴
ارديبهشت ۹۳
خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه 6
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم مهر 1392 ساعت 22:54 شماره پست: 176

به ما خیلی تاکید شده بود که اصلا با تاکسی تنها بیرون نرویم و اصلا از غذاهایی که بیرون در رستورانها و دکّه ها یا هرجای دیگر سرو میشوند تناول نکنیم! اما این عمل برای من امکان ناپذیر است!!!از نظر من بخشی از فرهنگ یک کشور غذایش است، بنده هم که صد البته شکمو میباشم و اصلا راه ندارد که از این قسمت فرهنگِ یک کشور بگذرم!!!!خلاصه چند باری زیر آبی رفته و غذاهایی تست نمودیم!!!!شکر خدا میبینید که هم اکنون نیز در خدمت شما میباشیم و متاسفانه به ملکوت اعلیٰ نپیوسته ایم!!!!:)

۳۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۴۷
آزیتا م.ز
۱۳
ارديبهشت ۹۳

همین الان به یه نتیجه ای رسیدم، که فکر کردن به چیزی که ازش میترسی و واهمه به جونت میندازه میتونه ذوق آدم رو کور کنه..میتونه کلهم هر چی فکرهای رنگی پنگیِ به بوقِ فنا بده بعد بشی یه آدمِ خالی...یه آدمِ خالی مثلِ یه جیبِ خالیه به هیچ دردی نمیخوره، جیبی که توش شیپیش عروسی میگیره زاد و ولد میکنه عاملِ هر بدبختی ای میشه! حالا نگیم همۀ بدبختیها یه کوچولو تخفیف بدم ، عامل 90% میشه دیگه! چونه هم نزنید...ها داشتم میگفتم آدمِ خالی مث جیبِ خالیه...کلا خیلی چیزِ تخم مرغی ایِ :دی هیچی ع توش در نمیاد هر چی فشارش بدی دریغ از یه چیکه ذوق و خلاقیت! هوی.. فکر کردید چی میخوام بگم؟؟؟ هااا؟؟؟؟؟ حالا جیبم که خالی باشه هر کار بخوای بکنی  واهمه میفته به جونت ، نتیجه گیریِ معکوسش میشه اینکه جیبِ خالی فکرهایِ موهوم و آدمِ خالی!

حالا خواستم بگم ذهن منم الان جیبش خالیه هِی نشینید اونجا بِر بِر منو نیگا کنید منتظر پُست باشید! هر چی فشارش دادم چیزی از توش در نیومد که نیومد که نیومد! الانم برم یه گل گاوزبون با نبات بخورم بلکم حالم خوب شه! شبِ عالی متعالی :))

۲۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۴۳
آزیتا م.ز
۱۳
ارديبهشت ۹۳

خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه 5
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم مهر 1392 ساعت 23:2 شماره پست: 175

نه اینکه ما در مملکتمان از نعمت مسجد بسی بی بهره ایم از این رو اولین بار کاملا برای رفتن به مسجدالنبی بی اشتیاق بودم! خیلی به هتل محل اقامت ما نزدیک بود و ما پیاده میرفتیم!!!! مدینه هم شهر خوب و مرتبی بود و با اینکه سوزان بود اما به خاطر اینکه شرجی نبود ازش راضی بودم!!!!چون پوشیدن آن چادر کیسه مانند به اندازه کافی عمل بخارپز کردن را خــــــــوب انجام میداد!

۱۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۰۷
آزیتا م.ز
۱۲
ارديبهشت ۹۳

و هویـــــــــــــــــــــــــــج

چیزی که باید آن را زیاد دریابیم که نمی یابیم

خخخخخخخ

تا میتوانید زندگیِ خود را هویجی کنید...(از جملاتِ قصارِ دکتر آزی)

از هویج پِلو بگیر تا آب هویج و مربایِ هویج و

کیکِ هویج

بلــــــــــــــه دوستانِ تنبلِ من آستینهایتان را بالا بزنید وجمعۀ خود را هویجی کنید...حال میده به غورعان :))


۴۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۳۹
آزیتا م.ز
۱۲
ارديبهشت ۹۳

خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه 4
+ نوشته شده در شنبه بیستم مهر 1392 ساعت 2:21 شماره پست: 173

ما عازم عربستان شدیم ، همراه با کلی لباسهای بسیار خنکی که مامانمان با دقت و وسواس خاصی همه را تهیه کرده بود ! لباسهای احرامی که مامانم خودش با جنس خنک و نازک دوخته بود ، چون جنس آماده یشان را پسند نکرده بود و میگفت کلفت و پلاستیکی بودند!،و یه کیسه خاکشیر برای جلوگیری از گرما زدگی!!! ما چادر به سر عازم عربستان شدیم!وقتی هواپیما به مقصد جده در پرواز بود دختری کنار دستم نشسته بود که تند تند در دفترچه یادداشتی،مینوشت!!!گفتم چه مینویسی؟ گفت سفرنامه!!!!دیدم ما هنوز پایمان به عربستان نرسیده نصف دفترچه اش پر شده است!!!!!بدانید و آگاه باشیدو هِی نیایید بگویید من در خاطراتم آب بسته ام!!;)

۲۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۳۷
آزیتا م.ز
۱۱
ارديبهشت ۹۳

فقط چند تا لاک و یه خلال دندون

۲۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۲۳
آزیتا م.ز
۱۱
ارديبهشت ۹۳

اگه بگم زیاد با اینجور آدمها ارتباط داشتم دروغ گفتم، اما تا قبل از این هیچوقت یه برخوردِ نزدیک باهاشون نداشتم... الان پیش خودتون میگید چی دارم بلغور میکنم که اصلا معلوم نیس چی میگم ها؟... نمیدونم چی شد یادِ این خاطرم افتادم...کلا انگار هر چند وقت یه بار یادش میفتم ، گفتم واسه شما هم بگمش :)

همین دوستِ قدیمیِ من که بعضی از شماها به اسمِ سلام یا استاد سلام میشناسیدش ، یه مدتی واقعا استاد بود ، ینی تو چند تا دانشگاه تدریس میکرد. یکی از دانشگاههای جالبی که تدریس میکرد دانشگاهِ غیر انتفاعی ناشنوایان بود... خب اولین باری که اینو به من گفت منم تعجب کردم که سلام چطور با اونا ارتباط برقرار میکنه ، بهش گفتم مگه بلدی؟؟؟ که بعد فهمیدم تو همهٔ کلاسهاشون یه رابط یا مرتجم هست که زبانِ ما رو به زبانِ اشارهٔ اونا تبدیل میکنه تا اونا درس رو متوجه بشن... تو اون مدتی که سلام به اون بچه ها درس میداد، هر روزی که میدیدیمش با کلی داستان و خاطرهٔ بامزه آپدیت بود... منم کلی با تعریفهاش حال میکردم، اصلا انگار ندیده عاشقِ این جماعت شده بودم، عاشقِ اون سادگیهاشون اون شور و حالشون که اصلا شبیهِ آدمهایِ 19 یا 20 ساله نبود...مث بچه های کوچیکُ دوست داشتنی بود...


۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۴۵
آزیتا م.ز
۱۱
ارديبهشت ۹۳

92.12.19

حرم امام رضا

در حالی که من (سمت راست)داشتم با چادر دست و پنجه نرم میکردم و گوجه از دستِ چادر سر کردنِ من حرص میخورد :)

۲۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۴۷
آزیتا م.ز
۱۰
ارديبهشت ۹۳
بعد از مدتها دوباره ...




دریافت
حجم: 1.75 مگابایت
صداپیشگان:
آقای همکار
آزی
۲۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۱۹
آزیتا م.ز