حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۱۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۷
مرداد ۹۴

سالها بود کنار بوته های یاس ننشسته بودم ، رو به رو آب چشمه جاری بود ، بالای سرمان هیاهوی گنجشکها ! هندونه ها در نهر آبتنی میکردند و بوی عدس پلو و استامبولی و کباب و  صدای بازیِ بچه ها پیچیده بود و تو دوست خوبم کنارم نشسته بودی و ما بحث طبع و طبیعت میکردیم و بسلامتی هم کاپوچینو مینوشیدیم :))

 

پ نه پ 

فکر کردید آبجو مینوشیدیم خخخخ

۱۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۹
آزیتا م.ز
۱۷
مرداد ۹۴

حالم از آدمهایی که تمام عمر در حال ادا در آوردن بودن بهم میخورد ، مخصوصا آنهایی که ادای آدمهای خوب را در میاورند اما رفتارشون یکجور چندش آوری موزیانه و خودخواهانه به نظر میرسد ! 

من مدتهاست لانه ام ویران است ، تن به باد سپردم ! دیگر چیزی آنقدرها برایم مهم نیست ، به از دست دادن عادت کردم و بدست آوردنها هم به وجدم نمی آورد ، دیگر خیلی وقت است چیزی مرا تکان نمیدهد حتی مرگ! 

زیاد لازم نیست نزدیک من که میرسید ادای آدمهای خوب را در آورید ، در هر صورت من حالم از ادا در آوران بهم میخورد!

 

 

+ فکر نکنم چیزی از این متن سر در بیاورید ولی با عرض پوزش باید مینوشتمش

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۴
آزیتا م.ز
۱۶
مرداد ۹۴

آقای شادی یا همون پرویز کتک خوره خودمون رو یادتونه؟؟؟ اگه آره که برید ادامه مطلب اگه نه که از تو قسمت موضوعات انتخابش کنید و قسمتهای قبلش رو بخونید :)

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۶
آزیتا م.ز
۱۵
مرداد ۹۴

دیرین دیرین 

اینجا شازند است صدای ما را از خانهء توکا میشنوید :))) 

آدم خیلی حال میده صبح زود راه بیفته برای سفر ، اینجوری کلی وقت اضافه هم میاری .. با اینکه اولین بار توکا رو از نزدیک میدیدم اما همین که اتوبوس پیچید تو ترمینال از دور شناختمش وقتی زیر سایه درخت نشسته و منتظر من بود ! وقتی هم بغلش کردم انگار که صد بار دیدمش :) دو سال دوستیه مجازی الان دیگه به واقعیت تبدیل شد ... یه خانواده گرم و یه مامان خنده رو که آدم کیف میکنه وقتی میبیندش :) از وقتی که تو خیلی از شهرهای ایران دوستهای خوب پیدا کردم ، به معنای واقعی حس میکنم همه جای ایران سرای من است 

 

ملت با دستاشون قلب درست میکنن ما با پاهامون گل لاله :دی

۱۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۲
آزیتا م.ز
۱۵
مرداد ۹۴

 

فردا کله سحر عازم سفرم :) 

کامنت نمیذارید؟ نه؟؟؟ جدیدا چراغ خاموش شدید؟ آرررره؟؟؟؟ مگه دستم بهتون نرسه 

منم نمیگم کجا میخوام برم ؛) باشد که متنبه شوید :))))

 

 

عکسم بی ربطه 

همین الان یهویی منتظر خشک شدن لاکها :)

۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۲
آزیتا م.ز
۱۳
مرداد ۹۴

دیشب رفته بودم خرید،  داشتم برمیگشتم، تو خیابونمون از کنار دو تا خانوم رد شدم که یکیشون دو تا نون بربری دستش بود ، بعد یهو برگشت به اون یکی گفت آره داغش خوبه وقتی سرد میشه که لاستیکه ، بعد من تو ذهنم اینجوری شدم :|  یاد خودم افتادم که سالهاست یافتن نون بابِ میلم واسم معضل شده! خب عایا نونی که بلافاصله پس از یخ کردن ، لاستیک میشه خوردن داره؟؟؟ خودم به شخصه کیسه کیسه نون خشک و بیات و داغون دیدم که مردم میذارن دم در... خب نونی که زود لاستیک میشه معلومه تا آخر خورده نمیشه! من سالهاست خودم به نون بربری لب نزدم چون امکان نداره یکم بخورم و دل درد نگیرم... هر چند وقتی داغه به طور عجیبی خواستنیه و دل منو میبره ولی تجربه بهم ثابت کرده، خورد  ماهی، عه ببخشید ،نون بربری به گندش نمی ارزه :\ این روزها ماجرای نونها به بربری ختم نمیشه.... 

۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۲
آزیتا م.ز
۱۲
مرداد ۹۴

بقول خارجیا "لانگ تایم نُ سی" دلم براتون تنگ رفته حسابی...  این هشت روز که ننوشتم چند تا دلیل داشت که همشون روی هم یه دلیل درست و حسابی نمیشه :)))) ولی خب حال نوشتن نداشتم دیگه... یکیش این بود که سه روز قبل کنکور که جمعه بود ، این استاد کلاس طراحی ای که میرفتم پدرمون رو در آورد یعنی کلا دو ماه و نیم سه ماه رو بیخیال شده بود ، همه چیز رو گذاشته بود واسه هفته آخر ، خلاصه دیگه از بس تمرین کرده بودم که دستم زور تایپ کردن نداشت... روز جمعه هم که رفتم برای آزمون عملی و حسابی نیمه ناامید بازگشتم ، یعنی تقریبا همون حسی که موقع کنکور تستی داشتم ، نمیدونم خراب کردم یا خوب دادم... روز آزمون وقتی داشتم برمیگشتم خونه همش تو ذهنم این بود که بدو بدو بیام اینجا پست بذارم ولی وقتی پام رسید به خونه اصن از حال رفتم... شروع آزمون ساعت 8 بود حوزه هم تهران، ساعتم رو کوک کرده بودم که 5 از خواب بیدار شم ولی از 4 خود بخود بیدار شدم اونوقت ساعت 6 از کرج راه افتادیم ، خیلی فرت ساعت 6:40 دقیقه دم در حوزه بودیم خلاصه که حسابی تا دو روز انگار هنوز خسته بودم.

 

مجسمه های فلزی

دم در مجتمع تجاری - فرهنگی کوروش

94/05/10

این دو روز هم که کارهای معمول گذشت ، البته ناگفته نمونه که شنبه هم رفتم یه گشت و گذاری بعد از مدتها تو تهران کردم ولی خداییش خسته بودم انگار...یه چند باری هم حس نوشتنم اومد ولی چون چُس ناله و شکایت بود بی خیال نوشتنش شدم، گفتم الان شماها میگید ، دختره نمی نویسه نمی نویسه ، وقتی هم مینویسه ، چس ناله میکنه خخخخخخخخ 

حالا میخوام پست بعدی نوبت شما برگزار کنم تا وبلاگ دوباره شلوغ پلوغ شه ، دور هم یکم دست و جیغ و هورا بزنیم :)))) هر کی موافقه دستش بالا ، اعلام حضور کنه ، جا براش رزرو کنم خخخخخ آیکون خود وبلاگ تحویل گیری :)))

۱۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۶
آزیتا م.ز
۰۴
مرداد ۹۴

شب بود ، ماه پشت ابر نبود! بادی نبود. کولر عوعو میکرد اما خنک نبود ! زن خسته بود، شب برای خستگیهایش کم بود. زود صبح میرسید، بی موقع ،بی محل. یادش می آمد عاشق خورشید شده بود وقتی بچه بود ، الان خیانت میکرد ، شب را بیشتر دوست میداشت ! شب که میرسید آغوش برایش باز میکرد ! اما شبم برایش کم بود شب دیر می آمد زود میرفت ! زن مالیخولیا داشت ، بچه که بود با رویاهایش میخوابید ، بزرگ که شد به امید دیدن رویاهایش میخوابید! هر شب دعا میکرد وقتی میخوابد ، خواب خوبی ببیند ، خواب آرزوهایی که هر روز دورتر میشدند! زن با خوابهایش زنده بود ،، زن شبها از قفسش با بالهای خیالش میپرید ،فقط شبها درِ قفسش باز میشد.. فقط شبها بلند بلند فکر میکرد فقط شبها ...شب باید میماند ، باید کِش میامد .بیشتر از همیشه تاریکتر از همیشه...

 

همین الان

پنجره

۲۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۴
آزیتا م.ز
۰۳
مرداد ۹۴

قدم میزدم و آرزوی مرگ میکردم ! بوی عود مرا احاطه میکرد بویش شیرین و زننده بود. صدا میامد ، نامفهوم بود.. قدم میزدم و چه پوچ بنظر میرسیدم! آن وقت آرزوی مرگ میکردم... پله بود بالا میرفتم ، سوزشی مرا پر میکرد... نفس میکشیدم و نفسم چقد خالی بنظر میرسید ... نسیم خنکی دودها را به رقص در آورد ، شمعها را خاموش کرد! و چه بی اندازه آرزوی دود شدن میکردم!! دود که شوی باد سبکی هم تو را رها میکند ... میروی و پخش میشوی و تمام. نوری از بالای سرم آمد ، من رفتم زیرش یا او آمد، نمیدانم... سرم را بالا کردم و چقد بی انتها دلم میخواست محو شوم.. خیره شدم به آن ، نور مرا خورد و صدای موسیقی شاد شد...

 

 

اسفند 93

Batu Cave

مالزی

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۲
آزیتا م.ز