حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۴۳ مطلب با موضوع «شما و بی حفاظ» ثبت شده است

۱۶
آذر ۹۳

یکی از مخاطبین وبلاگ من که لطف میکنن و مطالب من رو میخونن و گاهی با نام "ناشناس" کامنت میذارن، چند روزه پیش به من گفتن که اگه من چیزی بنویسم و بفرستم برات تو وبلاگت میذاری یا نه؟ منم گفتم بعله بفرستین شاید بذارم. اولش یه دو  تا متن برای من فرستادن که من خیلی دلم نبود اینجا انتشارشون بدم ، نه بخاطر اینکه مشکل خاصی داشته باشن ، به این خاطر که خیلی به دل خودم ننشسته بودن... اما بعد چند تا دیگه هم فرستادن و از اونجایی که خودشون میگن همۀ این متنها فی البداهه نوشته شده و برای من فرستادن، احساس کردم هر چی بیشتر مینویسن بهتر مینویسن . من متنهای بعدی و ادبیاتشون رو بیشتر پسندیدم... حالا خواستم سه تا از متنهاشون رو که خودم دوست داشتم اینجا بذارم و شما هم بخونید..و اگه دوست داشتین نظرتون رو بگید... لازم به ذکره ایشون وبلاگ ندارن و دلشونم نمیخواد که داشته باشن... بعـــــــله :)



۱۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۶ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۲
آزیتا م.ز
۰۸
آبان ۹۳

 

 


خب اینم از نوبت شما (6) که موضوعش مورد علاقۀ خیلیها نبود اما بالاخره با لطف تعداد معدودی از دوستانِ همیشه در صحنه اجرا شد... در ادامه ببینید عکس مادر بزرگها و پدربزرگهای دوست داشتنی... که چه باشن چه نباشن ، دوسشون داریم :)

 

 

 

 

۲۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۸ آبان ۹۳ ، ۱۸:۳۲
آزیتا م.ز
۰۷
آبان ۹۳

خب مهلتِ یه هفته ایِ نوبت شما (6) که تموم شد هیچی دو روزم بیشتر شد... استقبال بی سابقهٔ شما واقعا منو داغون کرد آقوووو اصن لهِ له شدم خخخخ

خیلیها گفته بودن عکس میفرستن اما نفرستادن، خلاصه که اگه که دوست دارید عکس بفرستین تا آخر همین امشب این کار رو بکنین... 

در ادامه اسم همون چند نفر معدودی که عکس پدر بزرگ و مادربزرگاشون رو فرستادن گذاشتم... خواهش میکنم، عاجزانه خواهش میکنم، اگر عکس فرستادین و من اسمتون رو اینجا نیوردم بیاین بگید ، چون ممکنه که کامنتتون لای یه عالم کامنت دیگه از دید من پنهان مونده باشه... مث یکی از عکسها که مال نوبت شمای قبلی بود و من تازه امروز کامنتش رو دیدم :| و خودشم هیچی به من نگفته بود :'( خب این درست نیس دیگه من غصه میخورم

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۳ ۰۷ آبان ۹۳ ، ۱۲:۴۳
آزیتا م.ز
۱۲
مهر ۹۳
 
امشب که اومدم نوبت شمای (5) رو بنویسم یادم افتاد که چقد سخته :))))) کلی عکس که بعضیهاشون سایزهای نجومی دارن و آدرس هر کدومشون تو یه پستی آپلود شده :) ولی خب واقعا به زحمتش میرزه... وقتی یه کار گروهی به سرانجام میرسه آدم خستگی از تنش در میره... همش نگرانم کسی جا افتاده باشه یا اسمها قاطی شده باشه اگه اشکالی دیدین زود بهم بگین تا اصلاح کنم :)
خب تا همین امشب من منتظر بودم که چند نفر که قول داده بودن عکسهاشونو برام بفرستن که فرستادن و منم این پست رو گذاشتم شبِ عید و تعطیلی پرده برداری کنم که صفایی به خودمون و بی حفاظ بدیم... دیدن عکسهای بچگیِ شماها یکی از باحالترین اتفاقای اینجا بود من که خودم خیلی باهاشون حال کردم :)


 

 
این نوبت شما رو با رای گیری برگزار میکنیم...البته نمیشه بهش مسابقه گفت، بیشتر نظرسنجی حساب میشه... و به این طریق که شما عکسها رو میبینید و  به سه تا از عکسها که فکر میکنید بامزه تر و یا دلنشین تره رای میدید... ینی اسم سه نفر رو تو کامنت میذارید اونایی هم که چند تا عکس دارن ، عکس مورد نظرتون رو با شماره مشخص میکنید... یعنی اسم شخص مورد نظر همراه با شمارۀ عکس...البته من شماره نذاشتم دیگه از بالا میشمرید میرید پایین خخخخخخخ
و به این ترتیب این شمااااااااااااااااااااااا و این نی نی های سابقِ بی حفاظی :)
+مهلت رای به عکسها هم تا یک هفته است :)

+و احساس من درست بود من یه اشتباهی کرده بودم... عکس یه نفر یادم رفته بود بذارم، با اینکه آپلودشم کرده بودم  :((((
 
عکس لوتوس در ادامه ... (عکس اول)


۶۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۲ مهر ۹۳ ، ۲۳:۲۱
آزیتا م.ز
۱۰
مهر ۹۳
یادتون میاد من خیلی پررنگ بودم؟ منظورم اینه که خیلی فعال بودم هر روز تند تند پست میذاشتم...اصن انگار یه انرژی عجیبی داشتم واسه آپدیت کردنِ اینجا...تازه تو عرصۀ خوندنِ وبلاگهای بقیه هم بسیار کوشا بودم..اصلا از خوندن نوشته های بقیه خسته نمیشدم از کامنت جواب دادن خسته نمیشدم و خلاصۀ همۀ اینا میشه همون پررنگ بودن که گفتم... و چه شد که کم رنگ شدم...دقت کنید من ازونا نیستم که به این زودیا جا بزنمُ بی رنگ بشم اما اعتراف میکنم که کم رنگ شدم..
دقیقا اون روز رو خوب یادم میاد اون روزی که یهو خیلی چیزها فرو ریخت... همچین این وبلاگ و حواشی اش از چشمم افتاد که میخواستم همونطور با همون چشمهای پر اشکم که خوب نمیتونستم مانیتور رو ببینم دکمۀ حذف وبلاگ رو بزنم! میخواستم بدون مقدمه بی خدافظی بی نشون دکمۀ حذف رو بزنمُ خلاص! اما خب ...دیدم خیلی نامردیه...بخاطر همۀ آدمهایی که دوسم دارنُ دوسشون دارم..
یه کسایی هستن که از آدم بدشون میاد ...خب این دسته زیادم بد نیستن چون تکلیفشون با خودشون و تو روشنه! یه سری هستن که منفعل از کنارت رد میشن...مث یه رهگذر بی فکر و بی واکنش...خب این دسته هم آزاری ندارن... بود و نبودشونم فرقی نداره... یه سری هم هستن که بودنِ آدم ، حالِ آدم واسشون مهمه، به هر طریقی و به روش خودشون دوسِت دارن... اینا همونایی هستن که هر چند مجازی اند اما یه جایی تو زندگیِ آدم دارن..یه قسمتی رو به خودشون اختصاص میدن.. اینا خیلی خوبن...و اما ...اما یه دسته ای هستن که دورو و دو رنگن، از یه طرف از تو خوششون میاد از طرفی یه حس بد نسبت بهت دارن! از یه طرف ادعای دوستی دارن از یه طرف تو خفا بهت خیانت میکنن... تو ظاهر کمرنگن اما گندش که در میاد میبینی هر جا میچرخن نُقلِ مجلسشون حرف زدن راجع به تو با دوست و دشمنات بوده...سوالی اگه دارن جای اینکه بیان از خودت بپرسن میرن راجع بهت تجسس میکنن! اگه اتفاقی میفته جایِ اینکه بیان به خودت بگن میرن به اطرافیانت میگن!...اینا همونایین که نه تنها دنیای واقعی رو به گند کشیدن بلکه این دنیایِ مجازی هم برای آدمهاش تلخ میکنن...اینا مث ویروسهای خطرناکن...اینا همونایی هستن که عشق این وبلاگ رو تو دل من کمرنگ کردن...اما خب قدرتِ اون دوست داشتنیها واسه من خیلی بیشتر بود ، چون ما هنوز اینجاییم! من وشما :*



رود کرخه
91.03.11


فکر نمیکردم که به این خوبی از نوبت شما استقبال کنید مرسی از همۀ شمایی که عکس فرستادید و میخواین بفرستین...
 با وجود شماها آزی حتما دوباره پررنگ میشه حتما :*


+ در ادامه، اسم تمام کسانی که تا این لحظه عکسشون بدستم رسیده میتونید ببینید... اونایی هم که هنوز میخوان شرکت کنن..یالّا دست بجنبونن :)))
۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۳ ، ۲۳:۱۶
آزیتا م.ز
۰۴
مهر ۹۳

دوستان، مخاطبان، خاموشان و نور افکنان، بی معرفتها و با مرامها و ای تمامِ کسانی که هنوز در این خانۀ نیمه ویرانه رفت و آمد میکنید ، طی درخواستِ مکررِ دوستان :) بر آن شدم که یک نوبتِ شما دور هم برگزار کنیم و شما با فرستادنِ عکسهاتون چراغ این خونه رو دوباره منور بنمایید ...


موضوع این بار :

عکسهای دورانِ کودکیِ شما...

هر چند این موضوع بارها و بارها در وبلاگهای مختلف اجرا شده اما همیشه جالبی و شیرینیِ خودش رو حفظ کرده.... پس بدویید یکی از عکسهای بامزۀ بچگیاتون رو بر دارید واسه من بفرستید.... 



یا آپلود بنمایید و تو وبلاگ واسه من کامنت بذارید

یا به آدرسِ

bihefaz@gmail.com

ایمیل کنید

در اینباره هر گونه پیشنهاد و یا انتقاد شما را تا قبل از رونمایی از نوبتِ شما پذیرا میباشم...توجه کنید تا قبل از گذاشته شدنِ پست...بعدش که پست رونمایی بشه هر کی بیاد پیشنهاد جدید بده در دم کشته خواهد شد خخخخخخخ خشنم خودتونید :)) هر کی هم بذاره دقیقه 90 پیشاپیشش خره :))))))))))))))))))))))

حالا زود ، تند سریع دست بکار شید تا دور هم یکم صفا کنیم مث قدیما :)


+از امروز تا جمعۀ هفتۀ دیگه وقت هست که عکسهاتون رو بفرستید :)

۳۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۳ ، ۱۲:۳۵
آزیتا م.ز
۰۹
شهریور ۹۳

و من گاهی خوشبخت ترین آدم دنیا میشوم، چطور؟ وقتی آدم دوستهایی داشته باشه نرمتر از آبِ روان و  با دلی مهربون! وقتی کسی را داشته باشی که برایت جینگیل پینگیل درست کند و با نامه بنویسد و بفرستد دم خونت، وقتی کسی باشد که به این فکر کند که تو عاشق چه رنگی هستی و بیشتر از آن رنگ استفاده کند وقتی کسی برایت با عشق دستبندِ دوستی ببافد وقتی کسی یادش باشد یکی از علایق تو لاک است و برایت یک لاک خاص بفرستد، وقتی کسانی هستند که بی چشمداشت بهت محبت کنند و کسانی باشند که تو به آنها عشق بورزی، وقتی کسی باشد که برایت عشق پست کند، مطمئنا خوشبخت هستی :)


همین امروز بسته ای که توکای عزیزم فرستاده :*



من اینجا با شماها خوشبختم، وقتی که هستید، من دوستون دارم ، بودن شما برای من مثل نوریِ که به برگهای یه گیاه میتابه، گرم و زندگی بخش، مرسی که هستید :)


۲۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۲۸
آزیتا م.ز
۱۸
مرداد ۹۳

اون سمتها ، این موقعها که میشه انجیر زیاد هست! از بس که هر طرف رو نیگا میکنی درخت انجیر درومده... حالا ممکنه در حال درومدن باشه یا در حالِ درخت شدن ولی به هر حال گوشه و کنارِ حیاط میاطهاشون برگهای انگشتیه انجیر زده بیرون... ها یادم رفت بگم کدوم سمتها! منظورم شمال ایرانه مخصوصا مازندران!

مازندران-حوالیِ بابلسر

مرداد ٩٣

قبلا تو وبلاگ مرحومم یه پستِ انجیری گذاشته بودم ، حیف که الان دسترسی به آرشیوم ندارم ، منتها کسایی که یادشونه ، یادشونه دیگه ؛) که چه پستـــــی بود :))) حالا خواستم بگم که...

۴۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۸ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۱۶
آزیتا م.ز
۳۱
تیر ۹۳

خرداد ٩٣

مازندران

۱۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۳۱ تیر ۹۳ ، ۰۹:۳۴
آزیتا م.ز
۱۹
خرداد ۹۳

گاهی هم آدم یه کامنتی دریافت میکنه که موقع خوندنش نیشش تا بناگوش باز میشه... نفسش بند میاد.. اشک تو چشماش حلقه میزنه... بعد تبلت رو میگیره بغلش باهاش یه دور والس میرقصه...

یه همچین کامنتهایی حیفه خصوصی بمونه :)

۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۹ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۱۴
آزیتا م.ز