حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۴۳ مطلب با موضوع «شما و بی حفاظ» ثبت شده است

۲۲
خرداد ۹۴

یه قسمت دیگه از آقای شادی به قلم خودکار سبز جان، پیشنهاد میکنم اگه دو قسمت قبل رو نخوندید حتما برید بخونید ؛)

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۱
آزیتا م.ز
۱۶
خرداد ۹۴


چون تازه داستان آقای شادی رو شروع کردیم ، گفتم فعلا دومین قسمت رو زود بذارم تا بیشتر ایشون تو وبلاگ جا بیفتن :)

این شما و این قسمت دوم آقای شادی


۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۰
آزیتا م.ز
۱۴
خرداد ۹۴

از این به بعد میتونید داستان دنباله دارِ "آقای شادی" رو به قلمِ "خودکار سبز" اینجا بخونید :)

 

 

طرح از "آزی"

 

"آقای شادی" میخواد یه پُستِ دنباله دار بشه... شایدم یه قصهٔ دنباله دار شایدم یه زندگی نامه... که با همکاری من و خودکار سبز نوشته میشه... بی حفاظ مشتاقانه منتظر نظرهای شما بی حفاظیهای عزیز هست. کامنتهای شما مطمئنا دلگرمیِ خوبی واسه  نوشتنِ ادامهٔ این داستان میشه. 

قسمت اول در ادامه ....

۱۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۱
آزیتا م.ز
۲۳
بهمن ۹۳

خب خیلی وقت بود بویِ کیک تو بی حفاظ نپیچیده بود... الانم درخواست یکی از مخاطبهای روشن اینجا باعث شد که من باز دست بکار بشم و کیک بپزم.. مثل اینکه از این دستور کیک هویجی که من قبلا تو وبلاگ گذاشته بودم خیلی خوشش اومده بود واسه همین واسه تولدش که اتفاقا فرداست گفته بود یه کیک جدید بپزم و معرفی کنم! البته من خودمم خیلی وقت بود که کیک جدیدی جز اون کیکهایی که قبلا دستورشون رو داشتم امتحان نکرده بودم... چند روز بود دو تا دستور انتخاب کرده بودم که درخواست این دوست عزیز رو اجابت کنم اما دیروز رفتم سراغ یخچال دیدم نه آردی هست نه کره ای هست، نه ... خلاصه ادوات کیک پُخی موجود نبود خخخ... دیروز قسمت شد خاک و باد کم شد تا مغازه رفتم ، مواد اولیه رو تهیه نموده و امروز با اینکه آب قطع بود کیک رو پَزیدم.. (صرفِ درستم ، از فعل پختن واقعا شاهکاره خخخخ) از اونجایی که چند ماهی ست فر مورد استفادهٔ من تغییر کرده چند بار اخیر که کیک پختم از نتیجه کارم راضی نبودم... خیلی مهمه که میزان حرارت فر و تایم دست آدم بیاد چون هر فر با فر دیگه فرق داره... خلاصه که به این موضوع بسی توجه کنید...


این کیک یه کیکِ خیلی پرتقالیه... پس اگه طعم پرتقال رو زیاد دوست ندارین امتحانش نکنید اما اگه دوست دارین حتما امتحانش کنید :)



من دوست دارم تو آشپزی تجربه های جدید داشته باشم... تا حالا با آب پرتقال زیاد کیک پخته بودم اما با خودش نه... خلاصه که دوستان خوردند و پسندیدند ولی خودم راضی نبودم نه بخاطر مزه اش که مزه اش خیلی خوب شده بود بلکه بخاطر اینکه یکم زود از فر درش آوردم و پف کیک خوابید و میتونست بهتر از اینها باشه... امیدوارم درست کنید و لذت ببرید ... و از همینجا تولد اون دوست عزیز که مسبب این تجربه جدید شدن هم تبریک میگم و روزهای بسیار پرتقالی رو در سال جدید زندگیشون براشون آرزومندم :) 

با تشکر

 روابط عمومی برنامه های درخواستی بی حفاظ

 خخخخ

دستور پخت در ادامه...

۲۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۳۴
آزیتا م.ز
۱۶
بهمن ۹۳

دیروز یجایی یه نفر یه مطلبی نوشته بود که اتفاقا رمزی بود، نمیدونم چرا بدون اینکه من رمزی ازش بخوام اومده بود رمزش رو به من داده بود، منم از سر کنجکاوی رفتم و مطلب رو خوندم!!! تو دلم واسه اون مطلب یه مثنوی هفتاد من ، کامنت داشتم، اما صد بار نوشتم و پاک کردم... آخر سر میخواستم کلا کامنت نذارم... ولی گفتم بذار یه کامنت بذارم که متوجه بشه مطلب رو خوندم و به طور مختصر نظرم چیه... همون کامنت هم با سانسور نوشتم و مطمئن بودم خیلیها که اونجا رفت و آمد دارند با خوندن کامنت من خیلی قضاوتها تو دلشون خواهند کرد !!! قضاوت کردن عادته آدمهای حق به جانبه... تا وقتی هم که تو دل بمونه ، جوابش با ما نیست که با همون خداییِ که اون بالا نشسته! اما وقتی تبدیل به درافشانی میشه... قضیه اش فرق میکنه... خب مطمئنا شخص کامنتر از همون کامنت من، راهیِ اینجا شده، چون در کامنتهاش اشارتی به حرفهای من تو اون کامنت کرده... که البته نه دقیقا منظور من که تصور ذهن مریض خودش از کامنت من رو گفته ، نه بیشتر! 


فکر نکنین که من کامنت خصوصی کم میگیرم و هر کامنت خصوصی ای میگیرم ، بدو بدو ، میام عمومیش میکنم! اما بعضی از این خصوصیها ، دردهای بزرگی رو به یاد آدم میندازن که گریبان گیر جامعهٔ ماست! دردهایی که من نه تمام روز که حتی تو تمامِ طول شب هم ازشون رنج میبرم... و افسوس و صد افسوس که کاری از دستم بر نمیاد حتی در مقیاس کوچک!! و هزار افسوس که این روزها با ساختن یه قایق هم نمیشه از این شهر و دیار و خاک غریب دور شد... خوش بحال سهراب سپهری که تو عمر کوتاهش کل دنیا رو گشت... زودم قایقش رو ساخت و خدا هم اجابتش کرد و از این خاک غریب بردش... 


قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ کسی نیست که در بیشهٔ عشق،

قهرمانان را بیدار کند...



5 صبح واسه نماز صبح بیدار شده بوده؟؟ کسی که نماز میخونه، یعنی عاشق خداست! و عاشقی نه در نماز تو که در رفتار توست!


اگر روزی فقط اجازه داشته باشم از خدا تنها یه چیز بخوام ، حتما اون چیزی نخواهد بود جز ، گشودن عقده ها... برای همهٔ آدمهای این کرهٔ خاکی، از خودم بگیر تا بقیه و اون سر دنیا! 

حرفی نمیزنم جوابی نمیدم که 

" گوش اگر گوش تو و ناله اگر ،نالهٔ من            آنچه البتّه به جایی نرسد فریادست" 


+عنوان از خودم!

۳۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۲۸
آزیتا م.ز
۱۴
بهمن ۹۳

یه بار بچه بودم با مامانم رفته بودیم امام زاده صالح، اون موقع مثل الان نبود که برای ورود به حاشیه اش هم مجبور باشی چادر سرت کنی، حتی تو حیاط هم میشد بی چادر رفت ،فقط برای ورود به حرم باید چادر سر میذاشتی! من و مامانم رسیدیم اونجایی که کفشها رو تحویل میگرفتن، بعد هم اگه چادرِ عاریه میخواستی بهت میدادن که بری داخل! وقتی رسیدیم دیدیم یه خانمه بند کرده به آقای مسئولِ مربوطه که من نمیتونم چادر بپوشم به هزار و یک دلیل، که یکیش اینه که خیلی وسواسی ام و حالم بد میشه چادرهایِ اینجا رو بپوشم و تو رو خدا بذارید بی چادر برم داخل! حالا آقاهه هم میگفت نمیشه باید حتما سر کنید.... خانمه میگفت نمیتونم آخه من پزشک هستم! آقاهه خندید گفت خب باشید، چه ربطی داره خانم محترم؟ مگه پزشک چادر سر نمیکنه؟ بعد خانمه دوباره با تاکید گفت آخه من وسواسی ام! آقاهه هم میگفت خب برید ، چادر خودتون رو بیارید...  تو این مدت هم من و مامانم هم که چادری رو که از خونه آورده بود ، سر انداخته بود ، منتظر بودیم آقاهه کفشامونو تحویل بگیره تا بریم تو!! و جفتمون زل زده بودیم به خانمه که هر چیزی به قیافش میخورد جز وسواسی بودن! از روسریِ نخ کش شده اش بگیر تا اون لاکهای قرمز گوجه ای که رو ناخنهای آتا و اوتاش(چندتاشون بلند و چند تاشون شکسته و کوتاه و سوهان نکشیده) بود و معلوم نبود چند هفته پیش به ناخنهاش زده و همشون تا نصفه لب پر شده بودن و صحنهٔ ناهنجاری ایجاد کرده بودن!!! هِی با غلظت میگفت آقا میگم ،من وسواسی ام!!! وَس وا ســــــی!!!! آخرم آقاهه عصبانی شد و گفت خانم هر چی میخواهی باش، به من مربوط نیست! نمیشه برید داخل و کفشهای ما رو گرفت و ما رفتیم به زیارتمون برسیم، جالبیه قضیه این بود که الان که خوب فکر میکنم لاکهای خامه هیچ مانعی واسه ورودش نبودن و فقط مشکلش چادر نپوشیدن بود.. ولی الان از این خبرها نیس :|

 بعد از اون ، این خاطره به دایره لغات من و مامانم یه کلمهٔ جدید اضافه کرد اونم این بود که هر وقت لاکهامون لب پر و بهم ریخته میشد که البته برای من و مامانم زیاد تو این حالت باقی نمیموندن ، میگفتیم که خب دیگه لاکهام وسواسی شده باید عوضشون کنم خخخخ یا مثلا حالا ببین من همیشه لاکهام مرتبه ها ، الان که وسواسی شده ، مهمونی دعوت شدیم و الی الآخر :))))  

حالا دو سه روز بود لاکهام وسواسی شده بود و هی میخواستم عوضشون کنم که حوصلم نمیشد و از اونجایی که یکی از خوانندگان خاموش اینجا که منت بر سر اینجانب نهاده و دو بار لطف نموده روشن شدن ، چند وقت پیش یه درخواست جالب و کمی عجیب از من کرده بود و اون این بود که اگه من بخوام واسه عروسیم لاک بزنم چجوری لاک میزنم :) خب خدمتش عارضم که البته خیلی به مود اون روزهام وهمچنین فصل عروسیم و لباس عروسیم و ... بستگی داره و اما علی ایها الحال (اوه چه عربی خوندن روم تاثیر گذاشته) این لاکی که دیشب زدم رو داشته باشید :) راستش موقع انتخاب رنگ و طرح همچین استرسی گرفته بودم که انگار واقعا عروسیمه خخخخ یکی هم نبود بگه بیشین بینیم باوووووووو استرس کیلو چنده؟ خلاصه که اول یه طرح زدم و اصلا از فرجام کار راضی نبودم ، زان سبب نصف شبی پاکش کردم و این یکی رو زدم... خب این به نظرم طرح کلیش اوکیه فقط اگه واقعا برای جشن عروسی باشه در فرصت بهتر و با دقت بیشتر انجامش خواهم داد :) شایدم یهو نظرم عوض بشه... نمیدونم... عه... اصن ولم کنین! لاکِ عروسی خره اصن :)))


۳۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۲۱
آزیتا م.ز
۲۷
دی ۹۳

کامنت خصوصیِ یه نفر


و این چنین است که من از فرطِ رنج از کمر درد ، دردِ خود در وبلاگ جار میزنم و حتی از تاریخچهء موروثیِ آن سخن گفته و شفاف سازی مینمایم اما همانا باز اذهانی اندک به چه سمت و سوهایی که نمیروند! خدایـــــا توبه... هر چند من هیچگونه اطلاعی در مورد صحتِ موردِ مطرح شده در این کامنت خصوصی ندارم اما شَمِ پزشکی ام این مطلب را اصلا نپذیرفته و میپندارم که چیزی جز ساختهء افکارِ عوام نمیباشد ،از آنجایی که شاید بشود به یک مریخی چیزی حالی کرد اما افکار عوام را نمیشود تغییر داد ، بر آن شدم که از همین تریبون با پوزش از حضار محترم اعلام کنم ای آقا و یا خانم "یه نفر" نه بنده و نه مادر و برادرم هیچگونه رابطی ای از قسمت آنال خود بر قرار نکرده و نمیکنیم جز روم به دیوار ، گلاب به رویِ همهء تان ، اجابتِ مزاج!! که آن هم متاسفانه مجبور به ایجاد می باشیم و اگر اجباری در کار نبود ، ترجیح میدادیم همین یک عمل را هم انجام نداده و آن قسمتِ حساسِ مبارک را آسوده تر گردانیم! 


باتشکر 
ستاد مبارزه با اذهان منحرف


+ "یه نفر" درسته که این کامنت شما خصوصی بوده و من عمومیش کردم اما با توجه به اینکه شما کاملا ناشناس هستی و من حتی آی پیِ شما رو پاک کردم که در معرض دید عموم نباشه، فکر نمیکنم کار ناشایستی بوده باشه! و اینکه من خودم به شخصه به شما توهینی نکردم و صرفا جهت پاسخ به کامنت شما که خصوصی بود و هیچ راه ارتباطی ای هم موجود نبود ، این پست رو نوشتم! اگر هم بقیه دوستان در مورد شما الفاظی به کاربردند ، نظر شخصیه خودشون بوده! تمام! 
۳۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۷ دی ۹۳ ، ۱۸:۱۳
آزیتا م.ز
۲۵
دی ۹۳

چند وقتیه که متوجه شدم "شاد بودن" واسه ما سخت شده. شاید واسه من سخت شده. خیلی چیزها و بهانه ها و حرف ها، آدم رو شاد میکنه. شاید یک آواز دلنشین، صدای رود و پرندگان جنگل، موج هایی که به سینۀ ساحل برخورد میکنند و نگاه عاشقانۀ یک دوست و ...

نمیدونم چی شماها رو شاد میکنه. نمیدونم دلیل شاد بودن برای شما چی میتونه باشه. نمیدونم چقدر شادی رو از خودتون دور میبینید و راه دست یابی بهش رو در چه چیزی میدونید. ولی این رو میدونم که "باید سعی کرد که شاد بود، باید!!!"


دلم میخواد یک دلِ سیر در رابطه با جمله زیر واسم بنویسید، چه موافق و چه مخالف! چه نا امید، چه پر امید!



۳۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۵ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۶
آزیتا م.ز
۱۱
دی ۹۳

اگر خسته نیستید که احتمالا  طبق معمول هستید خخخخ، اگر حوصله دارید ، که احتمالا طبق معمول ندارید، اگر وقت دارید که اونم احتمالا ندارید، اگر دستتان به قلم میرود، اگر بر سر بنده منت میگذارید ، اگر از کارهای دسته جمعی خوشتان میاید و اگر معرفت دارید که احتمالا دارید :))) شما را دعوت میکنم به "شما بنویسید (3)"


اگر علاقه به خوندن شما بنویسید های قبلی دارید میتونید از دو لینک زیر اونا رو بخونید..


شما بنویسید (1)


شما بنویسید (2)


13 فروردین 90

بابلسر- مازندران


کلاسِ انشا یادتون میاد؟ مثلا یه تصویر میدادن میگفتن حداقل ده خط یا یک پاراگراف برایِ تصویر فوق بنویسید..

:)

با اینکه خیلی این عکس رو دوست دارم اما تا الان هیچی راجع بهش ننوشتم.. حالا شما بنویسید..تنبلی نکنید بذارید هم من هم بقیه نوشته هاتون رو بخونن

خیلی هیجانزده و مشتاقم که انشاهای شما رو بخونم :-)

پیشاپیش از همکاریِ شما کمال و جمالِ تچکر را دارم




۲۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۱ دی ۹۳ ، ۱۳:۵۷
آزیتا م.ز
۲۳
آذر ۹۳

این روزها چالش مود شده, مثلا چالش بک گراند گوشیتون چیه ؟ یا وسایل تو کیفتون چیه؟ یا از این دست چالشها... منتها اینا خبر ندارن که ما خیلی خیلی قبلتر از این چالش مالشها (خخخخ) نوبت شما برگزار میکردیم و خودش یه پا چالش بوده واسه خودش :) خلاصه که این شما و این نوبت شما (7)

 

 

۵۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۳ آذر ۹۳ ، ۲۳:۰۰
آزیتا م.ز