حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۰۸
ارديبهشت ۹۳

رفتم عطاری... کل عطاریهای این خراب شده عه ببخشید این خراب آباد رو گشتم، نصفشون اصلا نمیدونن تاج خروس چی هس، نصفشونم فکر کردن تخمِ گل تاج خروس رو میخوام!!!

بعد آقاهه میگه حاج خانوم تخمش رو بگیر ببر بکار ، وقتی گل داد بگیر بخور! تو دلم گفتم عجـــــــــب پیشنهاد خوبی دادی!!! چرا واقعا به فکر خودم نرسیده بود ... :)))))


************

میگم یادم افتاد که خیلی از شما سعادتِ خوندنِ "خاطرات یک حاجیه خانومِ دیوانه" رو نداشتید (آیکونِ خودشیفته فراهانی)

خاطراتِ 10 قسمتی ای که تو وبلاگ مرحومم مرقوم فرمودم... حالا بر آن شدم که دوباره اینجا بذارمش اینجوری هم یه جورایی آرشیو بر میگرده ، هم آنان که نخواندند،میخوانند و آنان که خواندند تجدیدِ خاطره می نمایند :)))) باشد که رستگار شویم دسته جمعی ;)

فعلا مقدمه و قسمتِ اول رو داشته باشید تا بعد...

۳۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۴۱
آزیتا م.ز
۰۸
ارديبهشت ۹۳

یه دوس پسر داشتم ، خیلی سال پیش شاید حدودِ ده سال پیش،خداییش بچهٔ خوبی بود، منم خیلی دوس داشت! اسمش "ح" بود. بعد من الان نمیخوام قصهٔ اونو بگم که میخوام قصه داداشش رو بگم، این یه داداش داشت حدود 17،18 سال از خودش بزرگ تر، اما هنوز ازدواج نکرده بود! اسمش احمد بود تو یکی از این بیمارستانهای معروفِ تهرانم حسابداری میکرد! بیچاره خودشم مریض احوال بود! ینی کلیه هاش مشکل داشت! لاغر مردنی، فسقلی، زیرِ چشمهاش گــــــــود رفته رنگِ رخسار، پریده! ولی خداییش قلبِ مهربونی داشت... عاغا اونقد "ح" رو دوس داشت! بعد به واسطهٔ داداشش ما رو هم دوست داشت! میگم ما ینی من و داداشم خخخخخخ

هر آخرِ هفته میومد دنبالمون چهار نفری باهم میرفتیم بیرون و گشت و گذار، پیتزا میزدیم به حسابِ احمد آقا!!! البته اونم خودش بهش خوش میگذشت دیگه، اونقد داداشِ منو دوس داشت که نگو و نپرس، اصلا اگه یه طوری میشد که داداشم نمیتونست بیاد گند میزد به کلِ برنامه، کنسل میکرد سرِ ما هم میموند بی کلاه :دی

۵۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۴۹
آزیتا م.ز
۰۷
ارديبهشت ۹۳

هر روز جورابهای منُ از گوشه و کنار اتاق بر میداشت ،کتابهای پخش و پلای منو از رو زمین بر میداشتُ میذاشت تو قفسهٔ کتابها، هر بار غر میزد که آزی تو شلخته ای، هر چند روز یه بار اتاق رو مرتب میکرد، بعدشم هِی به جونِ من غر میزد که من نظم و ترتیب ندارم ! بیشتر از دستِ جورابهام می نالید! میگفت جورابهای تو رو، تو هر سوراخ سمبه ای میشه یافت!! عین آدم همیشه یه جای خاص بزارشون..

داداشم هنوز که هنوزِ قصهٔ جورابهای پخشُ پلایِ منو یادش میاد. میگه تو همیشه اتاقمون رو بهم میریختی من مرتب میکردم، اما حالا خودشم شلخته شده، حالا خودش جورابهاش نه تنها تو هر سوراخ سمبه ای هستن ، حتی از در و دیوارم بالا میرن!!! اما من حالا خیلی بهتر شدم. اعتراف میکنم هیچوقت آدمِ خیلی منظمی نبودم، الانم نیستم، شاید از نظر خیلیها شلخته باشم حتی، اما خب همیشه سعی کردم با شلختگیم بجنگم... در هر صورت بعد از یک شلختگیِ چند روزه در حرکتی انتحاری یه نظمی به چیزها دادم..اعتراف میکنم ژنِ نا مرتبی در من به طور خیلی قوی وجود داره و از این بابت متاسفم! اما همین ژن به من کمک کرده که زیاد سختگیر نباشم که بتونم تو جاهای نا مرتب و دیوونه خونه حتی، دووم بیارمُ زیاد با اعصابم بازی نشه.



:)

خخخخخ چیه خنده داره؟؟؟ جورابه دیگه :ی

۴۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۰۴
آزیتا م.ز
۰۷
ارديبهشت ۹۳

خب الان چند سالی هست که موجِ قانونِ جاذبه و جذبُ این چیزهاست که تو دنیا راه افتاده، میگن هر چی رو که بیشتر دوست داشته باشی هر چی رو که با تمامِ وجودت بخوای همون به طرف تو جذب میشه و بالاخره از یه طریقی بدستت میرسه یا تو اون موقعیت قرار میگیری... اما من میگم نه! به نظر من همون حرفی که قدیمیها زدن الکی نزدن، کلا قدیمیها هیچ چیزشون الکی نبوده! همون حرفی که میگن از هر چی بدت بیاد ، سرت میاد یا اینکه مار از پونه بدش میاد دم لونش سبز میشه!


ربطِ عکس رو خودتون پیدا کنید :دی

92,01,13

یه جایی بینِ نور و نوشهر 


۵۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۵۴
آزیتا م.ز
۰۶
ارديبهشت ۹۳

عاغا بنده یه خبطی کردم، تو رستورانِ شرکت یه حرکتی انجام دادم! حالا از اون روز این آقایِ همکار بنده رو کچل کرده! هِی چپ میره ، راست میاد میگه:
آزی
جادوگرِ شهرِ خراب آباد!!!

(با همون لحنش تو کوتاه بشنوید (14) )

:))


۵۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۴۴
آزیتا م.ز
۰۶
ارديبهشت ۹۳

جهت یاد آوری و اطلاعیه دوبارهٔ پُستِ نوبت شمای (3) که قرار بود شما دوستان عزیز واسه من عکسهاتون رو بفرستید . :)


در ادامهٔ مطلب نام کسانی که عکسهاشون به دستِ من رسیده رو میتونید ببینید، لدفن چک کنید ببینید که احیانا از قلم نیفتاده باشید :)


اینم دوربینِ خدمتگزارِ خودم که با تمامِ قوا همیشه در خدمتِ بی حفاظ بوده :)


با تچکراتِ فراوان از کسایی که زحمت کشیدن و رفتن جاهای خوشگل خوشگل مخصوص این پست عکس گرفتن و همچنین باز ممنون از کسایی که از آرشیوشون عکس برداشتن و فرستادن !

باید خاطرنشان کنم که این پست محدودیتِ جنسی نداره و چه خانم و چه آقا میتونن عکس واسه ما بفرستن!

این اطلاعیه به منزلهٔ دقیقهٔ 90 حساب میشه و از همهٔ کسایی که دوست دارند عکسهاشون رو بفرستن اما هنوز نفرستادن ، خواهش میشه که زودتر این کار رو بکنن!! و همچنین کسایی که دلشون میخواد عکس بیشتر بفرستن یا عکسشون رو عوض کنن هم ، وقت دارن که اینکار رو بکنن.

و در آخر از شماهایی که زیاد منتظر موندید پوزش میطلبم ;)

۳۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۰۰
آزیتا م.ز
۰۵
ارديبهشت ۹۳

مثلا ماموریت بود، اما خب از اونجایی که خدا منُ خیلی  دوس داره(آیکونِ الکی)، آخرش رو به سیاحت تبدیل کرد! البته خسته که خیلی شدیم ولی چونکه یکی از همکارامون اهلِ همون شهری بود که واسه کار رفته بودیم ، خواست تا اونجا رفتیم صفا نکرده برنگردیم خونمون :)

۴۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۰۵
آزیتا م.ز
۰۵
ارديبهشت ۹۳

بعد بیای تو دلِ شهری که به دوغ و ماست و لبنیاتِ محلیش معروفه!!!

اون وقت

پاشن برن دوغ عالیس بخرن بیارن واست :|

عرررررررررررر

۲۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۳۹
آزیتا م.ز
۰۵
ارديبهشت ۹۳

الان دارم به این فکر میکنم که تصمیم بگیرم ، دیگه تصمیم نگیرم که رژیم بگیرم!

دقیقا از اون لحظه ای که تصمیم گرفتم که شیرینی ، شکلات ، آجیل ، کیک، مِیک از این نوع دست اقلامِ پر کالری نخورم، لامصب وفور نعمت که شده هیچی، علاقهٔ زیادی هم به خوردنشون پیدا کردم!

کلا دنیا همه چیزش برعکسه !!!! چــــــــــرا؟؟؟؟ نمیدونم! شما میدونید؟؟؟؟؟


بعد الان من موهام درد میکنه!!! خب موهام عادت ندارن طولانی مدت بسته باشن اونم چی؟ زیر روسری... آیییییی موهام :دی

۲۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۵۸
آزیتا م.ز
۰۴
ارديبهشت ۹۳

وقتی دختر داییم که خودشم زیاد حال درست و حسابی ای نداشت به سختی اومد بالای سرمُ صدام کرد، خوب نمیتونستم صورتش رو با جزئیات ببینم ، نه اینکه اون مشخص نباشه من هشیاریم کامل نبود! بعد گفت زنگ بزنم اورژانس؟؟؟ آزی زنگ بزنم اورژانس؟؟؟؟ چی میتونستم بگم ، جز اینکه بگم آره بزن. هیچوقت به این فکر نکرده بودم که یه روز یکی واسه خودم زنگ بزنه اورژانس...

۳۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۵۸
آزیتا م.ز