حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۱۱۰ مطلب با موضوع «روزی که گذشت» ثبت شده است

۰۲
شهریور ۹۴

من مشغول آخ و اوخ بودم که مشتری خاطره جون کارش تموم شد در حالی که یه ربع بود بدون وقفه موبایلش آهنگ پدرخوانده رو واسمون میزد ! آره شوهرش تند تند موبایلشو میگرفت که یعنی بیا پایین ، بسه! آخ... اره من تو کابین بودم که خاطره جون تا مشتریش رفت گفت بیچاره دختره اصن دلم براش کباب شد! سمیرا جونم که داشت  تو کابین پوست منو میکند ، داد زد گفت چرااا؟ خاطره جونم تعریف کرد که دختره بیچاره سه ساله ازدواج کرده شوهرش متولد ٥٩ ! دو سال اول که اصلا بچه نمیخواستن ولی بعدش دختره به شوهرش گفته داره سی سالم میشه تو هم که سنت بالا میره بیا بچه دار شیم ، اونقد گفته تا شوهره راضی شده که بااااااعشه اگه تو میخوای... بعد یه شب به نیت بچه  عملیات انجام داده بودن ، ولی یهو فردای همون شب وقتی شوهره از سر کار میاد ، به زنش میگه ، ببین دیگه هیچوقت اسم بچه رو جلو من نمیاری ها ... دیشبم خریت کردم ! حالا خواست خدا میشه ، فرت با همون یبار زنه حامله میشه ... الان بچشونم بدنیا اومده بود که شوهره حال نداشت یه ساعت نگهش داره تا خانومش تو آرایشگاه باشه و هی زرت زرت زنگ میزد !  آخخخخ یهو سمیرا گفت خب تا اینجا که چیزی نبود ، خاطره گفت اره ، نگو تازه بچش بدنیا اومده بوده که زنه میفهمه ، شوهرش سه سال و نیمه با یه دختره دیگه دوسته یعنی قبل از اینکه حتی ازدواج کنه !! همشم باهاش عملیات داره و  کلی پول واسش خرج میکنه و اینا ... یهو سمیرا گفت اه اه .. بخدا دیگه حالم بهم خورد از بس از این ماجراها شنیدم .. اونقد زیاد شده که آدم دیگه بالا میاره.. همشم تقصیر خود زنهاست ! گفتم چرا؟ گفت اکه همین ما زنها با هیچ مرد زن داری دوست نشیم این اتفاقها نمیفته . همین زنها هستن که اگه دلشون بخواد یکی رو بدست بیارن اونقد میرن و میان و کِرم میریزن تا دل مرد رو ببرن... گفت نظر قلبی من اینه ولی خب جلو هیچ مردی نمیگم ! گفت یه دوستی داشته که بخاطر اینکه شوهرش بهش خیانت کرده با یه بچه ازش طلاق گرفته ، اون وقت الان رفته با یه مردی که زن داره دوست شده :| میگفت وقتی زنها میخوان بد باشن خیلی کثیف و عوضی میشن خلاصه خیلی از دست زنها دلش پر بود خیلییییی... نظر شما چیه!؟

۲۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۵
آزیتا م.ز
۲۵
مرداد ۹۴

عه من کی ام ؟ اینجا کجاست؟ ععععععع چقد اینجا عوض شده :))) الکی مثلا عععععع چقد مخاطبهای اینجا عوض شدن ، این راستکی:))) پست میذاری کامنت نمیدن ، نمیذاری ، باز نمیدن !!! کلا خیلی محجوب به حیا هستن ، کلا نمیدن :)))) کامنت رو میگم خخخخ، اصن فیدبک ندارن ... عه باز واژه اجنبی بکار بردم ، همون واکنش نشون نمیدن...الان اونقد واکنش ندادن که منم کُنِشم نمیاد .. من کُنِش از کجام در بیارم ؟ نمیشه که!! هی من نشون بدم شما ندین!! کنش و واکنش رو میگم خخخخخ

 

 

حالا که تا اینجا اومدم بذارید بگم که خبری نیست! سلامتی شما... ملالی نیست جز دوری شما ... مث اینا هستن الکی مثلا هی تعارف تیکه و پاره میکنن خخخخ الان قشنگ معلومه این دو روز آفتاب زیاد تو مخم خورده نه؟؟؟ خخخخ دیروز رفته بودم یجایی پر از آدم خوشبختتتتتت .... از پله ها که رفتم بالا دیدم ععععععععع چقد آدم خوشبخت داشتیم من خبر نداشتم ! کجا رفته بودم؟؟؟ رفته بودم خیر سرم دفترچه بیمه ام رو که دو ماه از انقضای اعتبارش میگذشت رو هم تمدید کنم هم تعویض، بعد دیدم ععععععع اون همه ادم خوشبخت اونجا هست ، آره دیگه هر کی دفترچه بیمه داشته باشه خوشبخته دیگه! ها ؟ چی؟ نیست یعنی؟؟؟ چرا دیگه ! کلی از حقوقت کم میکنن ! کلی واسه سابقه و فلان و بیسارش جر میخوری که جز آدمها محسوبت کنن... اره دیگهه اینجوریه اخه. هر کی بیمه نباشه کلا جز ادم محسوب نمیشه! سفارت میری ویزا بگیری .. بیمه نباشی کلا خدافظ، میخوای بری سر کار ، شونصد سالم که سابقه داشته باشی و هزار تا توانایی ، سابقه بیمه نداشته باشی ، هِرّی :/ مریض بشی ، بیمه نداشته باشی ول معطل البته با بیمه هم ول معطلی تقریبا واسه این موضوع ... خلاصه که کلی ادم خوشبخت اونجا جمع بودن و منتظر دفترچه که آقای مسئول بلندگو رو برداشت با لهجهء غلیظ ترکی داد زد هر کی بیمه اش مال این شعبه نیست بره ، فردا بیاد ، چرا ؟ چون اینترنت گَته(قطه) ما هم دست از پا دو متر درازتر بعد از یک ساعت نیم نشستن بر روی صندلیای نامناسب و دچار عارضه ک*و*ن درد شدن پا شدیم رفتیم خونمون... فرداش دوباره در دمای ٤٠ درجه تا اونجا رفتیم ، دفترچه بیمه مون رو بگیریم تا حس کنیم که وجود داریم و خیلی خوشبختیم ، بععععله :))))

۱۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۹
آزیتا م.ز
۱۷
مرداد ۹۴

سالها بود کنار بوته های یاس ننشسته بودم ، رو به رو آب چشمه جاری بود ، بالای سرمان هیاهوی گنجشکها ! هندونه ها در نهر آبتنی میکردند و بوی عدس پلو و استامبولی و کباب و  صدای بازیِ بچه ها پیچیده بود و تو دوست خوبم کنارم نشسته بودی و ما بحث طبع و طبیعت میکردیم و بسلامتی هم کاپوچینو مینوشیدیم :))

 

پ نه پ 

فکر کردید آبجو مینوشیدیم خخخخ

۱۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۹
آزیتا م.ز
۱۵
مرداد ۹۴

دیرین دیرین 

اینجا شازند است صدای ما را از خانهء توکا میشنوید :))) 

آدم خیلی حال میده صبح زود راه بیفته برای سفر ، اینجوری کلی وقت اضافه هم میاری .. با اینکه اولین بار توکا رو از نزدیک میدیدم اما همین که اتوبوس پیچید تو ترمینال از دور شناختمش وقتی زیر سایه درخت نشسته و منتظر من بود ! وقتی هم بغلش کردم انگار که صد بار دیدمش :) دو سال دوستیه مجازی الان دیگه به واقعیت تبدیل شد ... یه خانواده گرم و یه مامان خنده رو که آدم کیف میکنه وقتی میبیندش :) از وقتی که تو خیلی از شهرهای ایران دوستهای خوب پیدا کردم ، به معنای واقعی حس میکنم همه جای ایران سرای من است 

 

ملت با دستاشون قلب درست میکنن ما با پاهامون گل لاله :دی

۱۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۲
آزیتا م.ز
۲۸
تیر ۹۴

روزهای تعطیل در بیشتر مواقع کابوس زندگی من بوده بخصوص تعطیلات سلسله وار . لامصب تعطیلات که میرسه انگار تنهایی آدمها عمیق تر میشه.. این تنهایی ای که شما عادت دارید من هر چند وقت بیار ازش بنالم فیزیکی نیست ، این یعنی شده شمال بودم وسط یه مشت آدم ریز و درشت اما تنهایی قلبم رو سوراخ میکرده! تنهایی یعنی دور و برت شلوغ باشه اما کسی تو رو نفهمه یعنی جایی باشه با آدمهایی باشه که نه سلیقه مشترکی باهاشون داری نه حس مشترکی.. یارت کسی باشه که حوصلهٔ شنیدن دردهاتو نداشته باشه کسی باشه که آدمهای غریبه واسش جالبترن، کسی باشه واسه شناختن تو  وقت نداشته باشه، کسی باشه که درد و دلهای بقیه جالب انگیز و درد و دلهای تو ملال آور باشه! تنهایی یعنی باشی ، خوب باشی ولی اشتباهی باشی..بنظر من اینجور تنهایی از تنهایی فیزیکی هم بدتره ! چون کسی نمیفهمه که تو از چی رنج میبری. اگه تو یه قفس تنها باشی امید داری که بتونی یه روز از توش بپری بیرون و از تنهایی در بیای ولی اگه دورت شلوغ باشه و تنها باشی این خودش مثل یه قفسه، قفسی که زیاد امیدی نیست ازش خلاص بشی...

واسه فرار از حس بد این روزهای تعطیل دیروز رو یه کاری واسه خودم درست کردم که برم تا تهران و برگردم اما واسه اینکه بفهمم بی فایده است همون اولین قدم کافی بود ، خیابونها خلوت ، مترو خلوت ، همه آدمهایی که تو مترو بودن ،قیافه ها عبوس.. یکیشون خودِ من... هوای خاک آلود رو که از شیشهٔ مترو نگاه میکردم ، غم عالم تو دلم میریخت... یه لعنت به این هوا و یه لعنت به این حس لعنتیه من ... وقتی هم برگشتم خونه دو ساعت با صدای بلند زار زدم که نتیجش شد یه سر درد وحشتناک و دو تا چشمه ور قلمبیده.

امروز اما برنامه بهتری ریختم ، رفتم سینما ، فیلمی که خیلیها از خنده دار بودنش گفته بودن ، خوب بود قشنگ بود اما خیلی مسخره است که وقتی همه دارن به گریه های نقش اول یه کمدی میخندن ، تو بغض کنی! بعد به خودت فحش بدی ، به خودت بگی تو چه مرگته چه مرگته؟؟ 

 

 

از سینما که زدم بیرون بارون گرفته بود تو خیابون سیل میومد، همه میدوییدن ، سنگر میگرفتن، انگار جنگ شده!! ولی من خیلی خوشحال شدم! حال خوشی داشتم زیر بارون با صندل راه رفتم خیس شدم کفشم پر آب شد ! چقد حالم خوب بود اگه این درد لعنتی پاشو از رو خرخرهٔ من بر میداشت...چقد حالم خوب بود اگه بارون منو از رو زمین میشست و پاک میکرد... 

۲۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۶
آزیتا م.ز
۱۶
تیر ۹۴

پاشو گذاشته بود جلوی باد کولر و حال میکرد ، گفت آخیییییش آدم اینجوری تابستون رو احساس میکنه ، گفتم نه بابا وقتی تابستون حس میشه که آفتاب خورده باشه تو مغز سرت و وسط خیابون احساس کنی که داری یکجا تصعید میشی! گفت نه !!! وقتی از یه لیوان شربت پر از یخ لذت ببری تابستون رو حس میکنی گفتم اینی که تو میگی تابستونه خوشبختهاست مال بقیه کار کردن و تو خیابون اینور اونور رفتن و شُر شُر عرق ریختنه! 

تابستون الان خوب حس میشه وقتی که دو شبه متوالیه برق قطع میشه و ما ساعتها تو تاریکی و گرما میمونیم ! میگه کاش برق که میرفت برقِ ساعتم قطع میشد اینقد تیک تاک نمیکرد! وقتی هوا گرم میشه هم صدای تیک تاک ساعت بلندتر میشه هم صدای اَخ و تفِ همسایه ! :))))))

از جنوب و تابستونهاش فرار کردم اومدم اینجا ولی با کولر آبی و برقی که هی ناز داره و میذاره میره اینجا بدترتر شد خخخخ

 تابستان جان عاجزانه خواستاریم با ما به از این باش که با خلق جهانی ... 

۲۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۰:۲۷
آزیتا م.ز
۱۱
تیر ۹۴

دیروز MRI ام رو بردم پیش دکتر طب فیزیکی ، بعد از کمی نیگا نیگا کردن گفت اوکیه مشکل جدی ای نداری ، ترک خوردگی ، ساییدگی ، ترکیدگی نداری! زل زدم بهش خیلی ملتمسانه گفتم پس این درد وحشتناکی که یه هفته است یه لحظه هم قط نمیشه از چییییییه آقای دکتر ؟ گفت جابجایی! مهره هات جابجا شدن ! بخواب رو تخت...

یه پات خم یه پات راست دست زیر سر ، یه فشار محکم و یه صدای خِررررررررچ..... یه وره دیگه  یه خِررررررچ دیگه ! همراه با خِرچ اشک و اه و نفس و تف و مُف هم جاری شده بود ولی انگار کل این مدت اینا تو کمرم گیر کرده بود! دلم میخواست یه ساعت خرچ خروچم رو در میورد ولی کلا ٣ دقیقه هم نبود.

آخرش گفتم حالا چرا جابجا شدن یه مدت خوب بودم ، گفت خب وقتی زمین میخوری با اون شدت تیرآهن که نیست در میره! :|

حالا چند بار باید برم کلی پول بدم تا دکتر خرچ خروچمو در بیاره! تخفیف مخفیفم که تو کارش نیست ، همچین پول میگیره که کمرت از شش جهت موازی میشکنه خخخخخخ

از من به شما نصیحت شوهر کنین به دکتر متخصص طب فیزیکی ، :)))))) نه بخاطر پولش که بخاطر تکنیکش والاااااع  خیلی حال میده خخخخخ

 

۲۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۳ ۱۱ تیر ۹۴ ، ۰۹:۲۶
آزیتا م.ز
۰۳
تیر ۹۴

وقتی افتاد تو اتوبان پاشو گذاشت رو گاز ، اتوبان اونقدرهام خلوت نبود ، از لاین یک میرفت سه از سه میرفت دو ، بین ماشینها هی لایی میکشید هی ترمز هی گاز، اِبی تو بلندگوی ماشین هوار میکشید ستاره های سربی! مسافر صندلی جلو با یه حالت استیصالی دست برد کمربندش رو بست! پاشو بیشتر رو پدال گاز فشار میداد، سرعت رسیده بود به 130 اونم تو اتوبان شلوغه کرج تهران! از ستاره های سربی خسته شد ، زد آهنگ بعدی، بازم آهنگ بعدی بازم بعدی... یهو شد هایده... صدای ضبط رو بیشتر کرد ، حالا نوبت هایده بود... هی دست میبرد کولر ماشین رو میزد ، سه دقیقه بعد یهو خاموش میکرد شیشه ها رو میداد پایین ، تو اون سرعت یهو یه باد داغ ، هوپ میخورد تو صورتت!! وقتی نگاهش میکردی، احساس میکردی سراسر وجودش رو خشم و غرور گرفته... تا اینجا میشد همه چیز رو بیخیال شد... هی بیشتر گاز میداد ، سرعت رسید به 140 ! وسط همین هیر و ویر ، موبایلش رو که رو پاش بود مدام چک میکرد ، که یهو شروع کرد به مسِیج دادن... این دیگه هیچ رقمه راه نداشت، با سرعت 140 کیلومتر بر ساعت ، با صدای ضبطی که تا آخره و شیشه هایی که پایینن ،پژو 206 ی که مدام داره لایی میکشه...  و 4 تا مسافری که به تو اعتماد کردن و سوار ماشینت شدن،کدوم آدم عاقلی این وسط چت هم میکنه!!!؟؟؟ 

 

هی منتظر بودم یکی از اون سه تا آقایی که همراه من سوار ماشین بودن یه اعتراضی بکنن، اما اونام جفت کرده بودن همچی فقط زیر لب غر غر میکردن، رانندهه هم هی تو آینه نیگا نیگا میکرد ، منتظر بود یکی یه اعتراضی بکنه که اینم جرش بده، قشنگ از تریپ و قیافش معلوم بود که با همه دعوا داره. آخر سر هم سیصد تومن گرونتر از تاکسیها کرایه گرفت . موقعی که رسیدم ترمینال تاکسیها، واسه ونک ماشین نبود ، این آقا مسافر میزد ، منم دیدم بقیه نشستن، منم نشستم! وسط راه وقتی که یارو اینجوری بد رانندگی میکرد ، به این فکر کردم خودش به درک، من به درک ولی این سه تا آقایی که تو ماشین بودن ، معلوم بود همشون عیال وار هستن و زن و بچه دارن! گفتم اگه این خل و دیوونه چپ کنه مسافرها بمیرن، زن و بچه های اینا چه بلایی سرشون میاد اونام بخاطر خل بازیه یه آدم ندانم کاره از خود راضی... خلاصه که دیده بودم کسی تند برونه ، بد برونه ولی این نوبرش بووووود ، نوووووبر...همینجا پیاده شدم، به خودم گفتم رسیدم، سالم رسیدم، هوووووووف

 

امروز ساعت 12:30

اتوبان کردستان

 

۱۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۰
آزیتا م.ز
۲۴
خرداد ۹۴

الان باز رفتم تو یه فازی، از اون فازهایی که خودم حالم ازش بهم میخوره! از اون مدلهایی که احساس میکنم یه کوه بزرگ اندوه رو قلبم جا خشک کرده ولی هیچ دلیل مشخصی هم نداره! مثلا بطور خیلی احمقانه با آخرین جملهٔ یه سریال مثلا طنز گریه ام میگیره!طرف میگه انگار من قسمتمه تا آخر عمر تنها باشم و من گریه ام میگیره! من تنها نیستم اما با این احساس عمیق تنهاییِ تو قلبم چه کنم! اسم تنهایی که میاد سلولهای بدنم یجوری میشن..

 یا از صبح همهٔ طراحیهام بدمیشه ، تمام مدت کلاس بی حوصله و کسل بودم! نوشتنم هم نمیاد و ..... واقعا نمیدونم چی میشه که میرم تو این فاز!! اینجور مواقع باید به خودم بگم ماذا فازا؟؟؟؟!! -_-

دیروز بعد از دوماه باشگاه نرفتن ، رفتم و باشگاه ثبت نام کردم و به مربیش هم گفتم کمرم و مچ دستم مشکل داره، اونم یه برنامه خیلی سبک واسم نوشته که البته واسه شروع خوبه،ولی بهم گفت انتظار نداشته باش پیشرفتت مث بقیه باشه چون محدودیت داری...همین جمله کافیه که آدم غصه دار بشه :\ قاعدتا باشگاه رفتن باید حس خیلی خوبی بهم میداد که نداد، البته هوای نامطبوع باشگاه هم بی تاثیر نبود، یه زیر زمین به اون بزرگی با اون همه جمعیت که دارن توش فعالیت میکنن ، فقط یه کولر آبی کوچیک داشت! میتونید فرض کنید ورزش کردن تو یه همچین هوایی چقدر فاجعه است تو همینجوری بدون فعالیتم که اونجا بایستی شُر شُر عرق میریزی :| بعد تعجب میکنم چرا هیچکس اعتراض نمیکنه تا شاید به قول خودشون مدیریت جدید که قیمتم گرون کرده ، یه اسپیلت اونجا نصب کنه لااقل. خیلی بده که ما مردمی هستیم که هر بلایی سرمون بیارن سکوت میکنیم! این بدترین اخلاقه ماست.

امروز باز دستم اذیتم میکرد :\ یعنی درد میکنه، فردا نوبت دومِ زالو درمانیه ، که هر چند خیلی خوشم نمیاد ولی با این دردی که دارم بهتره انجامش بدم چون دفعه قبل تا 50 درصد دردم رو کاهش داد! 



24 خرداد 94 

شهرک غرب


همین امروز، خیابونهایی که وقتی توشون قدم میزنی و به ساختمونهایی که انگار هیچکس توشون زندگی نمیکنه نگاه میکنی و ماشینهای چند صد میلیونی از کنارت رد میشن،به این فکر میکنی که اونا ماذا فازا؟ یعنی دغدغه های اونا با دغدغه های ما چقدر فرق داره؟ دنیای اونا چه رنگیه؟ و چند دقیقه بعدش سوار تاکسی میشی و برمیگردی به دنیای خودت ،دنیایی که این روزها حسابی خاکستریه مرموزه!


دلم واسه اینکه برم یه تئاتر خوب ببینم لک زده، دلم واسه طبیعتم لک زده، اما عوض همهٔ اینها یه شب در میون هوا خاک میشه تا حالمون رو جا بیاره :( فکر میکردم کنکور رو که بدم ، فارغ بال میشم، اما درست ساعتی چند بعد از کنکور دادنم نه تنها حس فراغت بال سراغم نیومد که احساس پوچی ، جای استرس قبل از کنکور رو گرفت.. تو این پست معلوم نشد چی نوشتم از هر دری سخنی گفتم ولی عاقبت نگفتم اونی که تو دلمه.. احساس راحتی برای نوشتن ندارم، پس در نهایت تو دلم انبار میشه دقیقا همون چیزایی که چه با اهمیت چه بی اهمیت مثل سوزن تو قلبم فرو میرن..

۱۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۵
آزیتا م.ز
۱۸
خرداد ۹۴

 به جز یبار که عبوری از رشت رد شدم یبار دیگه فقط دو روز بیشتر اونجا نبودم. اون دو روز هم فقط یه دو ساعتی تو خیابون و بازار سنتی اش دور زدم ، بقیه رو تو خونه با پنگول خان محشور شده بودم :))) حالا اینکه پنگول کی بود و ماجراش چی بود رو بعدا یادم بندازین براتون تعریف کنم ، الان میخوام یه چی دیگه بگم :دی

آره خلاصه من هیچگونه تعلق خاطری به رشت ندارم اما بطور نامحسوسی ندیده نشناخته خیلی دوسش دارم. همچین بی دلیل از خودش و مردمش خوشم میاد :) 

حالا اینا رو گفتم که بگم دیروز تمومِ مدتی که داشتم فیلمِ "در دنیای تو ساعت چند است؟" رو میدیدم و کل فیلم توی شهر رشت میگذره ، یه حال خوبی داشتم البته همهٔ حسهای خوبی که داشتم مربوط به این نبود که داستان فیلم تو شهر رشت میگذشت اما مطمئنم مقدار زیادیش به همین خاطر بود!

اهل نقد کردن فیلم نیستم یعنی اصلا خودم رو در حدی نمیدونم که اینکار رو بکنم و اینکه دیروز هم به قصد دیدنِ فیلم خاصی تا دم سینما نرفتیم اما خب بطور اتفاقی این فیلم ، تو نزدیکترین تایم به اون ساعت پخش میشد ، چند وقت پیش هم یه مطلب خیلی کوتاهی یجایی که اصلا یادم نیست کجا بوده راجع بهش خونده بودم و فقط این ازش یادم بود، زنی بعد از سالها زندگی در فرانسه به زادگاهش رشت باز میگردد... و دیگر هیچ... اما خوشحالم که این فیلم رو دیدم.. نه بخاطر داستانش که از نظر من کلا یه داستانه  تکراری تخیلی بود که برای همهٔ صحنه های زیباش و حسهای خوب و نوستالژی گونه ای که توش وجود داشت. بخاطر موسیقی های جالبی که گاهی توش پخش میشد و بخاطر  روح زندگی ای که توش جریان داشت. 

صحنه ای از فیلم بر پردهٔ سینما


فیلم به سبک فیلمهای فرانسوی روندِ خیلی کندی داشت و از اول تا آخرش به خیلی از سوالهای مخاطبش هیچ جوابی نمیداد، با این حال من تموم مدت تماشا کردنش یادم رفته بود که الان وسط یه سالن سینما تو تهران نشستم و بیرونِ سالن داره از آسمون آتیش میباره و چند روز دیگه هم کنکور دارم. تموم اون مدت حس میکردم هوا خنکه و من حتما باید تو فصلی که هوا خوبه  برم یه مدت رشت بمونم و باید برم یه مدت تو خیابونها و بازاراش قدم بزنم ، حتی اگه فرانسه راهم نمیده و پول ندارم که ویزای شینگن بگیرمو حتی اگه فرانسوی و رشتی بلد نیستم و حتی اگه یه خونهٔ پدری قدیمی اما اعیونی تو رشت ندارمو یه عاشق سینه چاک که تموم عمرش عاشقم بوده تو رشت ، مشتاقِ دیدار و توجهم نیست! اما من باید چند روز برم رشت بمونم و تو خیابونها و بازارهاش قدم بزنم...

۱۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۰
آزیتا م.ز