حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۱۱۰ مطلب با موضوع «روزی که گذشت» ثبت شده است

۱۳
خرداد ۹۴

1-  پست قبلی رو گذاشتم برای اینکه از وقتی آدرس وبلاگ من تو وبلاگ بیان قرار داده شده، بنده گُرو گُر کامنت تبلیغاتی، اسپم و شر و ور دریافت میکنم! بعدش رفتم یه کامنت زیر همون پست 100 وبلاگ برتر بلاگ در سال 93 گذاشتم که آقا جون اینجوریه و من اذیت میشم . باورتون میشه؟؟؟ نه که نمیشه فرداش موبایلم زنگ خورد ، برداشتم دیدم یه آقای خوش بیانی هستند و میگن از بیان تماس میگیرن من بابِ کامنتی که من گذاشتم!!! :))) گفتن اگه مصر هستین برش میداریم ولی اگه دو هفته صبر کنید ، ما داریم سیستم اسپم شناس هوشمند راه اندازی میکنیم... خلاصه منم قبول کردم که فعلا آدرسم اونجا بمونه خخخخخ بعله بنده یه همچین از خود گذشته ای هستم، الکیییییی :)))))) جا داره همینجا از این همه مسئولیت پذیری تیم بیان در قبال مشترکینشون سپاسگزاری فراوان بنمایم.


2- در جریان بودید که من مچ دست راستم درد میکرد؟ اگرم نبودید الان قرار گرفتید خخخخ. در جریان بودید که یبار دکتر رفتم و آمپول و کپسول مصرف کردم و دستم رو آتل بستم ولی اصلا و ابدا بهتر نشد؟ نبودید؟؟ خب الان قرار گرفتید :))) یکشنبه به نیتِ اینکه برم کلاس طراحی از خونه زدم بیرون ولی از شدت دست درد دلم میخواست نه تنها به همه فحش بدم بلکه زمین و زمان و حتی دستِ خودمو نیز گاز بزنم. از این رو با یک مرکز طب سنتی تماس گرفته الساعه خود را به محل رسانیده و درد خود بازگو نمودم .. نمیدونم چی شد یهو لحنم عوض شد خخخخ .. بعد از کمی سوال جواب ، طبیب برای بنده زالو درمانی ، ماساژ درمانی و همچنین یک دو جین داروی گیاهی تجویز نموده... از حجرهٔ طبیب خارج گشته پای صحبت خانم منشی نشسته و دیدم واویلا... یک عدد کرمِ خونخوارِ حقیر دانه ای 8 هزار تومان.. 7 عدد زالو در دو نوبت در نسخه ام داشتندی.. هر دفعه ماساژ به مدت 15 دقیقه ، 40 هزارتومان ، شش جلسه ماساژ در نسخه داشتندی. یک عدد کرم ماساژ 18 هزار تومان و تازه اینجا از قیمت آن داروهای گیاهی بی خبر بودندی... هی فکر کردندی فکر کردندی که چکار کنم همی! این همه پول بی زبون از کجا بیارم همی.. ناچار با منشی چانه زده 20 درصد ناقابل تخفیف گرفتندی و از انجام ماساژ که  اتفاقا بسی مشتاق بودندی ، چشم پوشی نموده و فقط خود را کت بسته تقدیم زالوهای عزیز نموده تا خون اینجانب نوش جان نموده و درد را از جانِ ما بیرون کشند همی...

در ابتدا از قیافهٔ زالو های عزیز چندش شدندی ولی ناچار نگاه به سقف دوختندی تا خانمِ مربوطه کار خویش کنندی و هفت عدد زالو چهار چنگولی به دست بنده چسبیدندی... بعد از کمی جیغ و ویغ اولیه ، سوزش و درد از بین رفتندی و زالوها بی رحمانه شکم خود پر نمودندی. بعد از گذشته یه ربع ، بیست دقیقه بنده با زالوهای عزیز اخت شدندی و بسیار وارسی کردمشان همی :)))) آقا این هفتا یه ساعت و اندی خون ما را نوش جان نمودندی و در راه سلامت بنده عاقبت جان به جان آفرین تسلیم کردندی... 

جا داره اینجا از خانم هموستات تشکر کنم که زالوهای عزیز را به من یادآوری نموده... چون خیلی در کاهش درد من موثر بودن ... هر چند کمی سختی داره ولی واقعا ارزشش رو داشت.. حالادو هفته دیگه هم باز باید برم خودمو به هفتا دیگه تقدیم کنم همی خخخ 

بعد از این با دستی باندپیچی شده به عطاری مذکور رفته برای گرفتن نسخهٔ گیاهی.. که در آنجا نیز 63 هزار تومان سلفیده و نقره داغ شدم همی :))))) اما خب من در خوردن داروهای گیاهی ید طولایی دارم و مطمئنم که اگه کامل و سر وقت بخوری تاثیر بسیار شگرفی دارند. 


میتونید این مقاله راجع به زالو، جراح کوچک رو بخونید.


در ادامه شما را دعوت به دیدن زالوهای عزیز مینمایم... مسئولیتش با خودتون دوست ندارید نبینید... فردا نیاید از من شکایت کنید :))))

۲۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۹
آزیتا م.ز
۲۳
فروردين ۹۴
از آخرین باری که اومدم و نشستم تو سالن یه کتابخونهء عمومی و درس خوندم ، ١٠ سال گذشته، درست همین موقعها تو فصل بهار بود که صبحها کوله به دوش از خونه میومدم بیرون و میرفتم کتابخونه و عصرها بر میگشتم! امروز وقتی پامو گذاشتم داخل کتابخونه و گفتم میخوام از سالن استفاده کنم یه آقا با دست به دیوار اشاره کرد که یعنی شرایطش اینه! منم دیدم نوشته یه قطعه عکس یه کپی کارت ملی و ٣٠ هزار تومن حق عضویت! یادمه من سال ٨٤ فقط ٣ هزار تومن داده بودم! گفتم من الان عکس ندارم ، یهو یه آقای خیلی گنده تر از آقای قبلی با ته ریشُ و پیرهن یقه آخوندی و کت و شلوار طوسی که بهش میخورد مدیر کتابخونه باشه ، بدو اومد به سمتم و یه کاغذ زرد رنگه دیگه رو که به دیوار بود نشونم داد، که یعنی اینم بخون! نوشته بود:
از پوشیدن کفش پاشنه بلند خودداری کنید.
پوشیدن مقنعه الزامی است. 
داشتن لاک بر روی ناخن هنگام استفاده از سالن کتابخانه ممنوع میباشد.
از آرایش کردن خودداری کنید.
پوشیدن مانتو با آستین کوتاه ممنوع میباشد.
یه نگاه به خودم کردم، شال مشکی سرم بود، ناخنامم که آبیه خال خالی ! یه نگاه به آقاهه کردم گفتم یعنی الان من این همه راه اومدم نمیتونم از سالن استفاده کنم؟ بعد آقاهه یه نگاهی به من انداخت ، گفت بخاطر کاغذ زرده میگی؟ حالا امروز رو برو ولی از فردا شرایطت درست باشه، که ما بتونیم جلو بقیه جوابگو باشیم ،داشتم حق عضویت رو میدادم به خانومه مسئولش که از شدت رنگ پریدگی و بی روحیه چهره آدم فکر میکرد دور از جونش همین الان از قبر در اومده و شده متصدیِ کتابخونه ، که یه نگاهِ انزجاری به لاکهای آبیه من کردُ گفت فقط با لاک نمیشه برین داخل ، گفتم بعله اطلاع دارم منتها اون آقا فرمودن امروز استثنائا اشکال نداره.. حالا بعد از ده ساااال نشستم تو کتابخونه ، جایی که تا وقتی صبح بود همه مشغول درس بودن اما ظهر که شد گویی خستگی مستولی شده به همه ، افتادن به جنب و جوش... تو این فکرم برگشتنی از یه مغازه مقنعه چه رنگی بخرم و شب لاک چجوری بزنم که یجوری باشه که مثلا الکی من لاک ندارم ، خودش رو نشون بده! 
۳۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۳ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۲
آزیتا م.ز
۱۰
بهمن ۹۳
در چند روز اخیر روزهای شلوغی رو پشت سر گذاشتم، همیشه روزهای آخر اقامت در تهرانم به انجامِ کارهای واجب و خرید اجناس ضروری ای که در خراب آباد یافت نمیشه ، میگذره! و از اونجایی که تهران به من نمیسازه حسابی خسته و کوفته میشم! تهران از وقتی به من نساخت که آسمون آبیش به خاطره ها پیوست و خونه های ویلاییِ خیابونِ نیاورون که یه روزی خیابونه محبوب من بود رو خراب کردنُ بجاش پاساژ و رستوران و کافه های پر مدعا ساختن و شیرینی فروشیهای چُس کلاس دار توش باز شد! و یه ترافیک همیشگی... تهران از موقعی به من نساخت که من تو همهء تاکسیهاش حالت تهوع گرفتم و شبها محتویاتِ دماغم شبیه محتویات دودکش شومینه شد! از اون روزی که کنکور داشتم و مدام در حاله مردن بودم و دکتر شبیری که از بچگی منو میشناخت بهم گفت آزیتا تو به هوای تهران حساسیت داری وگرنه چیزیت نیست ! تو فقط ریه هات با هوای کوه سازگاره! دانشگاه یجای خوش آب و هوا قبول شو... و همینگونه شد که تهران به من نساخت و از اون روز نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم! هعییییییی

هوای پریروز تهران در حالی که من داشتم تو تاکسی بالا می آوردم :|


دیروز تو بازار سبزی فروشهای تجریش ، فروشندهه بهم گفت خانوم دکتر کرفس تازه نمیخوای! این معنیش اینه که من دیگه از قالب شلختهء مهندسی خارج شدم! این که یه نفر که نمیدونه چی بی چیه تو رو عوض مهندس ، دکتر صدا کنه ، یعنی اینکه تو آراسته تر بنظرش اومدی! به این فکر کردم که اگه من جای یه مهندس عمران بیکار الان خانوم دکتر بودم، عایا وقت داشتم برم بازار سبزی فروشها و خرید کنم؟ من هیچ وقت آنِ لازم برای در اون حد درس خوندن و دکتر شدن رو نداشتم ، با اینکه معلم زیست اولین دبیرستانم خودشو کشت که به من بفهمونه من دکتر موفقی میشم ، اما امیدوارم آنِ لازم رو برای یک نقاشِ آکادمیک شدن داشته باشم! این روزها تصمیمِ جدیدی گرفتم که شدیدا به آن و همت احتیاج داره! 

+ رویِ سخنم با مخاطبان خاموش و آنانی است که حال کامنت گذاشتن ندارند!!! بترسید و بهراسید از آن روزی که من همهء پستهایم رمزی شود و جز به آشنایان و روشنان رمز ندهم! تصمیم با خودتان است! یا خاموش بمانید یا روشن شوید و رستگار! :))) 

۵۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۲۹
آزیتا م.ز
۰۶
بهمن ۹۳

یا من ضعیف شدم که بعید میدونم، یا این شونصد تا مدل ویروسِ سرماخوردگی خیلی خودشون رو تجهیز کردن و قوی شدن! از اونجایی که تهران شهر جهش یافتۀ بیخودی است و همانطوری که جمعیت موشهایش به طور فزاینده ای رو به افزایش است، انواع گونه هایی ویروسهایشم رو به افزایش است! این همه مقدمه چینی کردم که بگم ، من باز اومدم تهران و یکدانه ویروس موذی وارد بدنم شده ! اَه میخواستم بگم سرما خوردم! همیــــــن!

امروز از اون روزهاست که ساعت به من فحش میده! بعله خیال کردید ، ساعت بلد نیست حرف بزنه؟ خیلی هم بلده! مثلا همین الان این ساعتِ گوشۀ سمتِ راسته مانیتور داره به من میگه: خاک تو سرِ تنِ لَشت کنن، ساعت 2:14 دقیقه شده اون وقت تو از صبح تا حالا هیچ غلطِ مفیدی نکردی... فقط نشستی عینِ بز زُل زدی به قیافۀ من که هِی بگذرمُ بگذرمُ بگذرم... حالا دیدید ساعت چقد خوب بلده حرف بزنه تازه بیشترِ وقتها خیلی هم بی ادبه و هر چی هم از دهنش در میاد بارِ آدم میکنه! تازه الان من نصفِ حرفهاشو سانسور کردم که وبلاگ به فضاحت کشیده نشه...

گمونم یه سندرومه جدید اومده به نامِ ریفرش کردنه صفحاتِ وب، این روزها خیلی میشنوم که خیلیها بهش دچار شدن... یکی از دلایلی که ساعت به من فحش میده ، ابتلای من به این سندرومه اَخمَخ و عبضی میباشد... اگه یکی از من بپرسه از صبح تا حالا چکار کردی باید بگم : ریفرش کردم، صبونه خوردم، ریفرش کردم،دمنوش دم کردم، ریفرش کردم، ریفرش کردم،ریفرش کردم،کامنتها رو تایید کردم،ریفرش کردم،ریفرش کردم، کامنتها رو تایید کردم،دسشویی رفتم، ریفرش کردم، اینستاگرام آپ کردم، ریفرش کردم،ریفرش کردم،ریفرش کردم، به خودم فحش دادم، ریفرش کردم و همین الان که در خدمت شمام!

راستی پریشب رفتم ام آر آی انجام دادم، وقتی بعد از یه انتظار 2 ساعته رو اون تختِ ام آر آی دراز کشیدم و دکتر بهم گفت : من یه 20 دقیقه ای باهات کار دارم و تو این بیست دقیقه نه کمرت رو تکون میدی نه پاهاتو و دکمه رو زد و من رفتم اون زیر و اصلا دلم نمیخواست چشمام رو باز کنم چون اون سقفه با صورتم فقط 15 سانت فاصله داشت و بویِ عطرِ دکتر و سیگاره خیلی غلیظش، پیچیده بود توی فضا و شدیدا به من احساس خفگی دست میداد، به یه نتیجه ای رسیدم ، که 20 دقیقه تو یه پوزیشن موندن چـــــــــــــــــــــــقدر سخته! و اینکه آرامشت رو حفظ کنی که یه دفعه پات بیخود از چاش نپره و کمرت و گردنت که تو اون پوزیشن از شدت درد بی حس شدن رو تکون ندی ، خیلی سخت تره حتی....بعد نمیدونم چرا همش اون زیر یادِ زندانیهایی میفتادم که تو انفرادی نگهشون میدارن! و هِی باهاشون همذات پنداری میکردم... وقتی دکتر دره اتاقو باز کرد و دکمه رو زد که من از اون زیر بیام بیرون ، انگار که رفته بودم تا یه عالمِ دیگه و برگشته بودم... والا به همین دکمه های کیبوردم که الان بالا پایین میرن :)))

و در آخر باید عرض کنم که هر چی من میکشم از همین تنگی میکشم، اوووووووووهوی منظورم تنگیه کانالِ نخاعی میباشد... احتمالا خدا هنگام خلقِ کانالهای خانوادگیِ بنده دستگاه کالیبرشان دچار مشکل بوده و در ایجاد آنها دچار مشکل شده! ما را دچار مشکل تنگیسم در قسمت نخاع و کمر کرده و همچنین گشادیسم در آنِ خود... من از این حرفهای بی تربیتی بلد نبودم که... این ساعته یادم داده که الان داره داد میزنه ، چقد زِر میزنی اخه 20 دقیقه است داری تایپ میکنی، بازم چیز شعرهات تموم نشده... الان دستور فرمودن که خفه شم... با تشکر خخخخخ


عاغا من یه عکسم بذارم بعد میرم دیگه!

.

.

.

.

.

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۲۷
آزیتا م.ز
۰۴
بهمن ۹۳
این پُست  کمی طولانی است در صورتِ داشتنِ حوصــــــــــــــــله بازش کنید!

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۱۴
آزیتا م.ز
۱۲
دی ۹۳
از طرفهای ظهر اینترنت قطع بود تا همین الان ، کلا این دکلی که اینترنت ما بهش وصله ، هر دو روز در میون میپُکه ، تا هم درستش کنن ( مسلما با تُف چون دو روز بعد دوباره خرابه) یه هفت ، هشت ساعتی طول میکشه! 
صبح جمعه خود را با کوهی از کارهای آشپزخانه شروع کردم و با کوهی از غصه و سنگینی فشار اندوه بر ناحیهء قلب ادامه دادم و در حالی که ظرف میشستم و برنجها را در قابلمه در حال جوش هم میزدم و نگران بودم که مبادا  شوید پلو با شوید تازه ام شفته شود و سالار عقیلی تو گوشم آواز عاشقانه میخوند و گوجه ها رو میشستم که همشون کج و کوله بودند، یک دل سیر گریه کردم!  جواب سواله اینکه چمه رو میدونستم ، خوبم میدونستم، اما حیف که نمیتونستم بگم، میدونم اگه بگم هیچی بهتر نمیشه که ممکنه اصن بدترم بشه... پای ظرفشویی موقع گریه به این فکر کردم که چقد بده که من نمیتونم خیلی حرفهام رو حتی اینجا بنویسم! اینجام دیگه اونقد شخصی نیست که بتونم همهء تو در توی ذهنم رو توش داد بزنم... 
خودم ناهار نخوردم ، اشتها نداشتم، حوصله هم نداشتم! 
یهو یادم افتاد که دو روز پیش دو تا دونه فلفل دلمه ایه قرمز یا همون پاپریکا خریدم! چونکه اون پودر پاپریکایی که از تهران خریده بودمو با خودم آورده بودم مرتیکه کلاهبردار بهم انداخته بود و همش فلفل قرمز بود و تند بود و اصلا بدرد کار من نمیخورد و یادم افتاده بود که وقتی من رفته بودم تو مغازش و چند بار ازش سوال کردم که ١٠٠٪ این پودر پاپریکاش مرغوبه و اون یه چرتی جواب داده بود ، داشت با رفیقش راجع به این حرف میزد که شب قبلش رفته بوده واسه زنش آیفون ٦ بخره و به این فکر کردم که مرتیکه اینجوری ملت رو گول میزنه که بره واسه زنش آیفون سیکس بخره ایشالا که آیفونه بترکه! :/
فلفل دلمه ای ها رو شستم و خرد کردم و چیدم تو سینی و گذاشتم تو آفتاب! این روزها که زمستون اصلا خیال نداره این ورا پیداش بشه پس همان به که از آفتاب مدد جسته ، به کوریه چشم مرتیکه عطاره کلاهبردار پودر پاپریکا بسازیم!!


واسه گنجشگها تو باغچه غذا ریخته بودم، دسته ای اومده بودن و نوک میزدن، یکی ، دو تا، .... شاید ٤٠ یا ٥٠ تایی بودن! جست و خیز میکردن، بهشون زل زدم به همهء حرکات تند و سریعشون ، چقد چابک بودن ، چقد آزاد بودن ، دوباره بغضم گرفت، لعنت به من ! لعنت به من که تا اسم آزادی میاد ، بغضم همراهش میاد... 
بر عکسه هر جمعه هر چی به عصر نزدیکتر شد حالم بهتر شد... چند بار فکر کردم چه خوب شد که چند روز پیش از کتابخونه کتاب امانت گرفتم وگرنه این جمعه از اون روزایی بود که توانایی داشت منو تا سر حد جنونم بکشونه، اما پاپریکا و کتاب و چای و نسکافه بخیر گذروندن :) 
۲۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۳ ، ۱۹:۵۲
آزیتا م.ز
۰۶
دی ۹۳
گوجه ها رو دیدم و یادم افتاد که زندگی کار خودش رو میکنه و چه ما خوشحال و راضی باشیم چه ناراحت و بی قرار و سردرگم منتظر مرگمون نشسته باشیم ، به خودمون ربط داره، زندگی به کارهای خودش ادامه میده و کَکش هم نمیگزه ، گوجه ها رو میشستم و انگار این حرفها رو یکی تو گوشم میخوند! 
این گوجه ها رو از اون پسره که وانت آبی داره و سر چهارراه وسط بازار می ایسته و وقتی ازش پرسیدم کیلو چند ، کلی فکر کرد و گفت ٢٥٠٠ وقتی خریدم که ساعت ٧ از خواب بیدار شده بودم و بعد از ٢ ساعت و نیم تخلیهء انرژی تصمیم گرفته بودم پیاده از باشگاه برم بازار تا از داروخونه کِرم بخرم! کرم خریدن جز کارهاییِ که کیلو کیلو انرژی مثبت به آدم تزریق میکنه! آدم احساس میکنه که خودش رو دوست داره که خودش واسه خودش مهمه! اما بعدش چشمم اون قلمبه های سفید رو دید ، هیچ جوری نمیشد ازشون گذشت ،پس یه کیلو هم قارچ خریدم! سبزیهای دست فروش سر خیابون هم خیلی تازه و سرحال بودن ! باید با خودم یکم ازشون رو میوردم خونه! درست همینجا بود که تازه چشمم به گوجه ها افتاد!

 

اینترنت تمام مدت قطع بود و من وقت کردم حموم برم، سبزی پاک کنم و بشورم و در آخر گوجه ها رو می شستم و یکی تو گوشم میگفت هر چقد هم که ما حس بدی داشته باشیم ، هر چقدم که دلیل برای غصه خوردن داشته باشیم ، دنیا کار خودش رو میکنه دنیا هنوز هم گوجه ها رو همونجوری خوشگل تحویل ما میده ! اینقد خوشگل که دلت نیاد حتی بخوریشون! یجوری که فقط بدرد تو عکسها بخورن! باید تصمیم بگیریم جزء گوجه های خوشگل باشیم ،. هیچ کس از گوجه های گندیده عکس نمیگیره ، اونا میفتن تو سطل آشغال ، نه تو ظرف سالاد! 
۳۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۶ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۳
آزیتا م.ز
۰۵
دی ۹۳

از غرب تا شرق و تا همین جنوب ،من دنبالِ یه کتاب گشتم و از اونجایی که شعار من این بیت از سعدی جان است که : "دست از طلب ندارم تا کامِ من بر آید ....یا تن رسد به جانان یا جان ز تن در آید " تا پیداش نکردم بی خیال نشدم! اما وای از اون روزی که به جانان برسی و ........... :))))

ماجرا از این قرار بود که یکی از دوستهای من اسم یه کتابی رو بهم گفته بود که دلش میخواست بخونه و سپرده بود اگه پیدا کردمش براش بخرم! من چند تا از کتاب فروشیهای بزرگ کرج روگشتم بعدش هم که واسه کتابهای دیگه ای رفته بودم انقلاب بازم گشتم اما نبود که نبود! اما دیشب که با رفقا رفته بودیم اهواز ، یه کتاب فروشی بزرگ به چشمم خورد ، گفتم بذار برم اینجا هم بپرسم که اتفاقا زدن تو کامپیوتر و دیدن یدونه موجودی دارن... بعد از من پرسیدن چه نوع کتابیه؟ منم که دوستم بهم گفته بود رمانِ نوجوانه ... همینو بهشون گفتم! خلاصه که مدام قفسه های رمانهای نوجوان رو میگشتن اما پیدا نمیشد که نمیشد... دیگه خودمو دوستامم رفته بودیم کمکشون... هعی آقاهه میگفت مطمئنی رمانِ نوجوانه... منم هعیییییییی میگفتم 100% ... بعـــــــــــــــــله! بعد از نیم ساعت دیگه ناامید شدیم و داشتیم از مغازه میرفتیم بیرون که آقاهه از تهِ فروشگاه دوان دوان اومد با یه کتاب کوچولو که 10 تا ورق بیشتر نداشت، تو دستش! گفت بفرمایید ، پیداش کردم! اگه بدونید اون لحظه بخاطر اون همه پافشاریم روی رمانِ نوجوان بودنِ اون کتاب، چقد شرمنده شدم منتها اصلا و ابدا به روم نیوردم :| خخخخ تشکر کردم و واقعا دلم نیومد که اون کتاب رو نخرم.. کتابی که از شرق تا غرب از شمال تا جنوب رو دنبالش گشته بودم یجورایی خخخخخخخ دروغ نگم از اسمشم خیلی خوشم میاد! :) خلاصه که "بابای من با سُس خوشمزه است" یک کتاب مخصوص ردۀ سنی خردسالان میباشد ... هنوز نخوندمش اما میخوام بخونمش :)))



من در حال گشتن در قفسه های رمانهای نوجوانان :))))
4 دی 93


۲۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۳ ، ۱۱:۵۹
آزیتا م.ز
۰۱
دی ۹۳
اینکه من از دو روز پیش دچار یکی از انواع ویروسهای چِغِر (چقر) و بَد بدنِ سرماخوردگی شدم و دارم باهاش حسابی دست و پنجه نرم میکنم و امروز رفتم سراغ ترخینه هام و یه آش ترخینه به افتخار این ویروسِ سمج بار گذاشتم تا روشو کم کنه و بره و مدام در حالِ سر کشیدنِ دمنوشهای مختلفم ، هیچ ربطی به این ماجرایی که از صبح یادم افتاده و میخوام براتون تعریف کنم نداره :)


آش ترخینه خوشمزه بزن :)

۳۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۲۴
آزیتا م.ز
۲۶
آذر ۹۳
خب من امروز با با بیست کیلو اضافه بار و یه سرد درد خیلی اسفناک و یه خوش شانسی بسیار زیاد سوار هواپیما شدم ، به خاطر ٢٠ کیلو اضافه بار منو سرزنش نکنید ، شاید اگه شما هم میخواستین بیاین تو شهری که مرغ فروشیهاش فیلهء مرغ نمیفروختن و نون سبوسدار تو هیچ نونوایی ای پیدا نمیشد ، زحمت این بار اضافه رو به خودتون میدادید :)
هر چند از قدیم گفتن پشت سر مسافر گریه شگون نداره و آسمون تهران بعد این همه مدت یادش افتاده بود روز رفتنِ من گریه کنه ولی نتونست جلوی خوش شانسیِ منو بگیره که این بود که ٣٥ دقیقه به پروازم رسیدم فرودگاه و بدو بدو خودمو رسوندم به کانتر و کارت پرواز گرفتم در حالی سه دقیقه بعدش کانتر رو بستن و خلاص... پروازم بدون حتی یه دقیقه تاخیر پرید :) 
اینکه من با سه تا ساک اومدم که دو تاش پر خوراکی بود اصلا و ابدا نشانهء شکمو بودن من نمیباشد که فقط از میل من ناشی به سالم زیستن نشأت میگیرد :))) تو وسایلم یه لُنگِ نو هم پیدا میشه که همین دیروز از تجریش خریدمش ، آقای فروشنده گفت واسه ماشین میخواین گفتم نه واسه تولیدِ جوانه میخوام، خب مطمئنا آقاهه چیز زیادی از این جواب من نفهمید! دوباره میخوام خط تولید جوانه های خوراکیمو راه اندازی کنم، خط تولیدی که یه مدتی از سر بی حوصلگی متوقف شده بود :) 
خلاصه که اینبار با کلی برنامه های ریز و درشت در سر ، برگشتم خراب آباد، باشد که تک به تک و بی معطلی عملی شوند ! دمای هوا ٢٠ درجه و رطوبت هوا ٦٠٪ است شما چطورین؟ در چه حالید؟ :) در سلامتی کامل به سر میبرید؟ هُع؟
۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۳ ، ۲۰:۵۷
آزیتا م.ز